چندان كه بهار است و خزان است در اين باغ

چشم و دل شبنم نگران است در اين باغ

پيداست زدامن به ميان بر زدن گل

كآماده پرواز خزان است در اين باغ

معموره اسكان نبود جاي نشستي

اِستادگي سرو، از آن است در اين باغ

هر گل كه سر از پيرهن غنچه برآورد

بر غفلت ما خنده زنان است در اين باغ

از برگ سفر نيست تهي دامن يك گل

آسوده همين آب روان است در اين باغ1



بِدرود، بِدرود، بِدرود؛ اي روزهاي رمضان و اي شب هاي شكوفايي جان.

بِدرود، اي سحرها، اي افطارها، اي لحظه هاي روزه گشايي؛ بِدرود!

مي روي اي ماه خدا، امّا چشمان ما در انتظار باز آمدنت، چون گوشِ روزه دار بر «اللّه اكبر» است.

آن قَدَر منتظرم در ره شوق

كه اگر زود بيايي، دير است

بِدرود اي ماهِ روزه، اي معشوقِ شب زنده داران. بِدرود اي همراه با اشكِ حسرت، همراه با داغِ وداع.

حيف از تو كه زود گذشتي و دريغ بر ما كه تو را و «قدر» تو را نشناختيم.

اي رمضان! اي خجسته ترين ماه خدا! بر ما ببخشاي اگر هم نفس با تو در كوچه هاي رحمت و رأفت، پرسه نزديم.

بر ما ببخشاي اگر ميهمان شايسته تو نبوديم.




1ـ بخشى از غزل صائب تبريزى.

متن از irc.ir، نوشته مجتبی تونه ای