از تو می پرسم؟ ...

از تو مي پرسم ؟....
چيست در انجم رخشان فلك
چيست در جنبش اين گوي مدور كه زمينش خواني
چيست در سايه ابر انبوه
كه زند بوسه بر آن قله ی كوه
چيست در نعره سيل
كه خروشنده به دريا ريزد
چيست در گرد شتابنده
كه از دامن صحرا خيزد
چيست در بهت سكوت
چيست در پرده ساز ملكوت
گر شنيدي تو
"مناجات درختان را هنگام سحر"
نيست اينها همه جز ذكر عبوديت او
همه از اوست كه مي انديشند
همه از اوست كه :
در رقص و قيامند و قعود
آري ، آري
آفرينش همه تسيبح خداوند دل است .

داستان کوتاه، ایمان

مرد جواني که مربی شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده ورزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبی کف استخر مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!!

داستان کوتاه، پنجره

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطیلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد!   مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود!

داستان کوتاه،حکایت و عبرت

داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین قله را فتح کند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود. او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد ، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد. سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید . در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد . در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود … و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند. ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد. میان آسمان و زمین معلق بود … فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن … ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟ – خدایا نجاتم بده – آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟ – بله باور دارم که می توانی – پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن … لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد . فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده … در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین فاصله داشت!!!

داستانک ، وصیت سگ

گويند: سگ گله اى بمرد . چون صاحبش خيلى آن را دوست داشت ، او را در يكى از مقابر مسلمين دفن كرد. خبر به قاضى شهر رسيد. دستور داد او را احضار كنند و بسوزانند. زيرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان بخاك سپرده است . وقتى او را دستگير كردند، و نزد قاضى آوردند، گفت : اى قاضى ، اين سگ وصيتى كرده كه مى خواهم به شما عرض كنم تا بر ذمه من چيزى باقى نماند.
قاضى پرسيد: وصيت چيست ؟
آن مرد گفت : هنگامى كه سگ در حال موت بود به او اشاره كردم كه همه اين گوسفندان از آن تو است . پس وصيت كن كه آنها را به چه كسى بدهم .
سگ به خانه شما كه قاضى شهر هستيد اشاره كرد. اينك گله گوسفندان حاضر و آماده ، و در اختيار شما است .
قاضى با تاءثر و تاءسف گفت : علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آيا به چيز ديگرى وصيت نكرد؟ خداوند به نعمات اخروى بر او منت نهد و تو نيز به سلامت برو. چنانچه آن مرحوم وصاياى ديگرى داشت ما را آگاه گردان تابه آن عمل كنيم .
به اين ترتيب چوپان از مرگ نجات يافت.

بر دل نشسته ها،همه هست آرزویم...


همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي

چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي؟!

به كسي جمال خود را ننموده‏ اي و بينم

همه جا به هر زباني، بود از تو گفت و گويي!

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم

تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويي!

به ره تو بس كه نالم، ز غم تو بس كه مويم

شده‏ ام ز ناله، نالي، شده‏ ام ز مويه، مويي

همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگي

من از آن خوشم كه چنگي بزنم به تار مويي!

چه شود كه راه يابد سوي آب، تشنه كامي؟

چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجويي؟

شود اين كه از ترحّم، دمي اي سحاب رحمت!

من خشك لب هم آخر ز تو تَر كنم گلويي؟!

بشكست اگر دل من، به فداي چشم مستت!

سر خُمّ مي سلامت، شكند اگر سبويي

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويي!

نه به باغ ره دهندم، كه گلي به كام بويم

نه دماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويي

ز چه شيخ پاكدامن، سوي مسجدم بخواند؟!

رخ شيخ و سجده‏ گاهي، سر ما و خاك كويي

بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمي

بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويي!

نظري به سويِ (رضوانيِ) دردمند مسكين

كه به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويي

شاعر: فصيح الزمان شيرازي‏

بر دل نشسته ها،نابینا و ماه

نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.
            دیشب جمال رویت تشبیه ماه کردم        تو به ز ماه بودی من اشتباه کردم

بر دل نشسته ها،دلت را خانه ما کن...

دلت را خانه ی مـا کن، مصفّـا کردنش با من

به‌ ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من

اگر گم کرده‌ای ای ‌دل، کلید استجــابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من

بیفشان قطره ‌اشکی که من‌ هستـم خریدارش

بیاور قطره‌ای اخــلاص، دریـا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ

درِ این خانه دق‌البـاب کُـــن وا کردنش با من

به من گو حاجت خود را، اجـابت می‌کنم آنی

طلب کن آنچه می‌خواهی، مهیّـــا کردنش با من

بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمـع و منها کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن

غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من

به‌ قـرآن آیه‌ی‌ رحمت فـراوان است ای انسان

بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من

اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت

تو نامه توبه را بنویس، امضـا کردنش با من


شاعر: مرحوم ژولیده نیشابوری

دوازده ...

من حقّم است هشت گرفتم چرا که من
یک جمله هم نساخته ام با دوازده
با چند نمره  باشد اگر  رد نمی شوی
یک ، دو ، سه ، ... ، هفت ، هشت، نَه آقا دوازده
بی تو تمامِ اهل قیامت رفوزه اند
ای نمرۀ قبولی دنیا، دوازده
ثانیه های کـُند توسل می آورند
یا "صاحب الزمان خدا" یا "دوازده"
حالا که ساعت تو و چشم خدا یکی است
آقا چقدر مانده زمان تا دوازده
امروز اگر نشد ولی یکروز می شود
ساعت به وقت شرعی زهرا (س) دوازده

شاعر:علی اکبر لطیفیان

لبخند


لبخنـد بـزن تـا بـگم چـرا ...

لبخند جذابتان می کند. همه ما به سمت افرادی که لبخند می زنند کشیده می شویم

لبخند یک کشش و جذبه فوری ایجاد میکند که دوست داریم نسبت به آنها شناخت پیدا کنیم.

لبخند حال و هوایتان را تغییر می دهد. دفعه بعدی که احساس بی حوصلگی و ناراحتی کردید، لبخند بزنید. لبخند به بدن حقه می زند.

لبخند مسری است. لبخند زدن برایتان شادی می آورد. با لبخند زدن فضای محیط را
هم شادتر می کنید و اطرافیان را مانند آهن ربا به سمت خود می کشید.


لبخند زدن استرس را از بین می برد. وقتی استرس دارید، لبخند بزنید.
با اینکار استرستان کمتر می شود و می توانید برای بهبود اوضاع وارد عمل شوید.

لبخند زدن سیستم ایمنی بدن را تقویت می کند. به این دلیل عملکرد ایمنی بدن
تقویت می شود که شما احساس آرامش بیشتری دارید.

با لبخند زدن حتی از ابتلا به آنفولانزا و سرماخوردگی جلوگیری کنید.

لبخند زدن فشار خونتان را پایین می آورد. وقتی لبخند می زنید، فشارخونتان به طرز
قابل توجهی پایین می آید. لبخند بزنید و خودتان امتحان کنید.

لبخند زدن اندورفین، سروتونین و مسکن های طبیعی بدن را آزاد می کند.
تحقیقات نشان داده است که لبخند زدن با تولید این سه ماده در بدن باعث
بهبود روحیه می شود. می توان گفت لبخند زدن یک داروی مسکن طبیعی است.

لبخند زدن چهره تان را جوانتر نشان می دهد. عضلاتی که برای لبخند زدن استفاده می شوند
صورت را بالا میکشند. پس نیازی به کشیدن پوست صورتتان ندارید، پس همیشه لبخند بزنید.

لبخند زدن باعث می شود موفق به نظر برسید. به نظر می رسد افرادی که
لبخند می زنند اعتماد به نفس بالاتری دارند و در کارشان بیشتر پیشرفت می کنند.

لبخند زدن کمک می کند مثبت اندیش باشید. لبخند بزنید.


حالا سعی کنید بدون از بین رفتن آن لبخند به یک مسئله منفی فکر کنید.
در اینصورت انجام اینکار خیلی سخت بنظر می رسد. درست است ؟!

وقتی لبخند می زنیم بدن ما به بقیه بدن پیغام می فرستد که "زندگی خوب پیش می رود".
پس با لبخند زدن از افسردگی، استرس و نگرانی دور بمانید.

بشنو و باور کن :
لبخند بزن
بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا
و بدان که همین دنیا روزی آن قدر شرمنده می شود
که به جای پاسخ به لبخندهایت
با تمام سازهایت می رقصد
باور کن!


داستانک


مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند:
«آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میدهد :«براي احتياط
بهتر است برويد هیزم تهیه کنید»
بعد به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند:
«آقا امسال زمستان سردی در پیش است؟»
پاسخ: «اینطور به نظر مي رسد»
پس رییس به مردان قبیله دستور میدهد که بیشتر هیزم
جمع کنند و برای اینکه مطمئن شود بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند:
«شما نظر قبلی تان را تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»
 رییس به همه افراد قبیله دستور میدهد که تمام توانشان را برای
جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند:
 آقا شما مطمئن هستيد که امسال زمستان سردی در پیش است
 
پاسخ: بگذار اینطوری بگويم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دانید؟!!»

پاسخ : « چون سرخ پوست ها دارند دیوانه وار  براي زمستان  هیزم جمع می کنند

  
خیلی وقت ها ما خود مسبب وقایع اطرافمان هستیم!

 

بر دل نشسته ها ،نامه ای به خدا

اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است که در زمان ناصرالدين شاه طلبه اي در مدرسه ي مروي تهران بود و بسيار بسيار آدم فقيري بود. آن قدر فقير بود که شب ها مي رفت دوروبر حجره هاي طلبه ها مي گشت و از توي آشغال هاي آن ها چيزي براي خوردن پيدا مي کرد.يک روز نظرعلي به ذهنش مي رسد که براي خدا نامه اي بنويسد.نامه ي او در موزه ي گلستان تهران تحت عنوان "نامه اي به خدا" نگهداري مي شود.
مضمون اين نامه :
 
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت جناب خدا !
سلام عليکم ،اينجانب بنده ي شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده ايد :
"ومامن دابه في الارض الا علي الله رزقها"
«هيچ موجودزنده اي نيست الا اينکه روزي او بر عهده ي من است.»من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما روي زمين.
در جاي ديگر از قران فرموده ايد :
"ان الله لا يخلف الميعاد"
مسلما خدا خلف وعده نميکند.
بنابراين اينجانب به جيزهاي زير نياز دارم :
۱ - همسري زيبا ومتدين
۲ -  خانه اي وسيع
 ۳ -  يک خادم
 ۴ -  يک کالسکه و سورچي 
۵ -  يک باغ
۶ -  مقداري پول براي تجارت
۷ -  لطفا بعد از هماهنگي به من اطلاع دهيد.
مدرسه مروي-حجره ي شماره ي ۱۶- نظرعلي طالقاني
نظرعلي بعد از نوشتن .....
نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ مي گويد،مسجد خانه ي خداست.پس بهتره بگذارمش توي مسجد. مي رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در يک سوراخ قايم ميکنه و با خودش ميگه: حتما خدا پيداش ميکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد مي ذاره. صبح جمعه ناصرالدين شاه با درباري ها مي خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوي مسجد مي گذشته، از آن جا که به قول پروين اعتصامي:

"نقش هستي نقشي از ايوان ماست     آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا يک بادتندي شروع به وزيدن مي کنه نامه ي نظرعلي را روي پاي ناصرالدين شاه مي اندازه. ناصرالدين شاه نامه را مي خواند و دستور مي دهد که کاروان به کاخ برگردد. او يک پيک به مدرسه ي مروي مي فرستد، و نظرعلي را به کاخ فرا مي خواند. وقتي نظرعلي را به کاخ آوردند ،دستور مي دهد همه وزرايش جمع شوند و مي گويد: نامه اي که براي خدا نوشته بودند،ايشان به ما حواله فرمودند .پس ما بايد انجامش دهيم. و دستور مي دهد همه ي خواسته هاي نظرعلي يک به يک اجراء شود.

 


بردل نشسته ها ، حضور

مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن ، یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید.

فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم ، ستاره ای درخشید اما مرد ندید .

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده ، نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد در نهایت یأس فریاد زد : خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری .

در همین زمان  پروانه ای پایین آمد و روی دستش نشست اما مرد آن را پراند و به راهش ادامه داد.

... و خدایی که در این نزدیکی است ، لای این شب  بوها ، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه . «سهراب سپهری»

برگرفته ازکتاب : مشکلات را شکلات کنید

انتشارات بهار سبز

نوشته : مسعود لعلی

داستانک

روزی مردی در جاده مشغول تعمیر اتومبیل خود بود که ناگهان ماهیگیری که پشت سر هم ماهی می گرفت توجه او را به خود جلب کرد.مرد متوجه شد که ماهیگیر ماهیهای کوچک را نگه می دارد و ماهیهای بزرگ را در آب می اندازد.بالاخره کنجکاوی بر او غالب شد .از ماهیگیر پرسید که چرا ماهیهای کوچک را نگه می دارد و ماهیهای بزرگ را درون آب می اندازد؟

مرد ماهیگیر پاسخ داد: واقعا دلم نمی خواهد چنین کاری بکنم ولی چاره ای ندارم زیرا ماهی تابه من کوچک است.

اگر فنجانی کوچک زیر باران نگاه دارید به اندازه همان فنجان به شما می رسد، اگر کاسه بزرگی نگاه دارید  به همان اندازه در آن آب جمع می شود.چه ظرفی در زیر باران رحمت الهی قرار داده اید؟؟؟  «جان راجر»

برگرفته از کتاب : شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید.

انتشارات بهار سبز

نوشته :مسعود لعلی

بردل نشسته ها،حمد الهی

حمد بیحد الهی را و ثنای بی عدد پادشاهی را سزد

که برداشت از دیده دلها رمد

و رفع السموت بغير عمد

و بگسترانید  فرش

ثم استوی علی العرش

ید قدرتش از فهم دور

وجعل الظلمات والنور

پوشیده از خطا و عمد

وله الملک و وله الحمد

دانای سرائر قوم

لا تاخذه سنة ولا نوم

خالق آسمان و زمین

فتبارک الله احسن الخالقین

بر دل نشسته ها،لیلایت منم

لیلایت منم

یک   شبی مجنون  نمازش را  شکست      بی  وضو  در  کوچه  لیلا  نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود      فارغ  از  جام  الستش  کرده  بود
سجده ای  زد  بر  لب  در گاه  او                 پر ز لیلا  شد  دل  پر  آه  او
گفت :یارب از چه خوارم کرده ای                بر صلیب عشق دارم کرده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی              دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق دل خونم مکن           من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد  این  بازیچه  دیگر نیستم                    این تو و لیلای تو من نیستم
گفت:ای دیوانه لیلایت منم                       در رگ  پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی                     من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم                       صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا ، نشد                         گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یاربت                     غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی                  دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی                  در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود                درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کند                  صد چو لیلا کشته در راهت کند
                                                   

شاعر : مرتضی عبداللهی

بر دل نشسته ها بسم الله ...

عشق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم     هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم

دل  اگر تاریک  اگر  خاموش  بسم الله النور         گر  چراغان  است  ، بسم الله الرحمن الرحیم

نامه ای را  هدهد  آورده است  آغازش تویی       از سلیمان  است  ،  بسم الله الرحمن الرحیم

سوره واللیل من  برخیز  و  والفجری بخوان          دل شبستان است ،بسم الله الرحمن الرحیم

قل  هو الله  احد  قل  عشق   الله  الصمد           راز  پنهان  است  ،   بسم الله الرحمن الرحیم

گیسویت  را  باز  کن  انا   فتحنایی   بگو            دل  پریشان  است ، بسم الله الرحمن الرحیم

ای  لبانت  محیی  الاموات  لبخندی   بزن          مردن  آسان است ،  بسم الله الرحمن الرحیم

میزبان عشق است و وای ازعشق!غوغامی کند   هر که مهمان است،بسم الله الرحمن الرحیم

                                                                   شاعر : مهدی جهاندار

صحنه و طلوع فجر

لبخند،عشق به ایران عزیزو شکوه حماسه آفرینی تو جشنها و صحنه های اجرا دیده میشه .  خدا قوت اهالی صحنه .

وقتی جشنهای دهه مبارک فجر فرا میرسه نشاط و شوری وصف ناپذیر برامون بوجود میاد تا هزاران لبخند رضایت را رو لبهای حضار صحنه ها ببینیم ، شنیدن صدای موسیقی های خاطره انگیز که نوازندگان مینوازند و اشعارو کلام مجریان وشکوه اجرای هنرمندان هر کدام طرحی از خاطرات نو در میاندازد . این ایام مبارک .

باز هم با شما از صحنه خواهم گفت...