عبای فتاده به خاک

شهادت حضرت باب الحوائج امام کاظم علیه السلام تسلیت باد

------------------------------------------------------

 کسی که بوسه زند عرش، آستانش را
قضا به گوشه زندان نهد مکانش را
کسی که روح الامین است طایر حرمش
هجوم حادثه بر هم زد آشیانش را
به حبس و بند و شهادت اگر چه راضی شد
به جان خرید بلاهای شیعیانش را
قسم به سجده طولانی‌اش ز شب تا صبح
به سود حلقه زنجیر استخوانش را
چو از مدینه پیغمبرش جدا کردند
به هم زدند دریغا که خانمانش را
ز حیله بازی هارون دون نجاتش داد
بریده بود بیداد خود امانش را
به جز عبای فتاده به خاک در زندان
نبینی آن که بجویی اگر نشانش را

شاعر: استاد سید رضا مؤيد

یا باب الحوائج

مي گويم يا بابَ الحوائج!

و تنها نگاه مي ماند و قطره قطره اشك هاي بي صدا!

تنها نگاه مي ماند و قطعه قطعه سخني بر گلو خشكيده:

السَّلامُ عَلَي الْمُعذَّبِ في قَعر السُّجُون...

... و يك باره، آتشفشان دل مي آشوبد و گريه، سراسر گونه هايم را به مرثيه مي خواند:

و ظُلَمِ الْمَطَاميرِ ذِي السَّاقِ الْمَرضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ...

آه! چه تلخ است، نگاه آزادي را زنداني كردن!

چه زشت است آسمان را به زندانبان سپردن!

آه، كه ناگوار است؛ اهريمن بر سرير و سليمان در تاريكناي تنهايي ها!

چه جانگداز است، غروبي كه سعي كند خورشيد را به لحظه هاي فراموشي بسپارد!

نه! نمي توانست زنداني باشد؛ آخر، «حقيقت» كه زنداني نمي شود!

آخر، پرتو نور الهي را نمي شود خاموش كرد!

جمال «موسوي»اش كه پرتواي از جمال الهي بود، گويي از زندان بغداد تجلّي كرده است! تمام كاينات، هر شب بهره مند از «شعشعه پرتو ذاتش» بودند و حجّت خدا، دل هاي پر از باور مؤمنان را به سير معنوي كلامش مي سپرد!

مولا جان! اي درياي رحمت و اي شفاعت جاري! چهارده سال به عبادت هاي زيبايت، آسمان و زمين درود فرستادند و تبلور «قَد اَفَلح المؤمنون» را در جمال آسماني ات به تماشا ايستادند. چهارده سال تو در باورها بودي و دشمنانت، گمانه هاي خويش را به بند كشيده بودند!

چهارده سال صداقت نگاهت، آسمان و زمين را به تماشا فرا خواند و تنها سياه جامگانِ سياه دل عباسي، خود را محروم از زيارتت كردند!

امّا چگونه مي توانم ناديده بگيرم، تمام غريبانه هاي دلم را:

گوشه اي، يا خلوتي، كو، تا بنالم همچو ني

بر تمام ناله هايم، من ببالم همچو ني

سينه ام را بي مهابا، تا زداغت پر كنم

از غروب روزهاي بي چراغت، پر كنم

بر تمام غربتي كه سال ها اندوختي

عاشقانه، در جوار عشق جانان، سوختي!

كاش مي شد، اشك ريزان، بي قرارت همچو شمع

شعله گيرم من بسوزم در جوارت همچو شمع!...

مي گويم: يا باب الحوائج!

و قنوت دست هايم، پر از ياد تنهايي ات مي شود، تنهايي!

تنهايي در خلوتي به وسعت عرش و فرصتي به طول تاريخ!

تنهايي! تنهاييِ عارفانه اي كه اعتكاف از صداقتت درس مي گيرد و عبادت، مقابل پيشاني ات به خاك مي افتد.

مي گويم: يا بابَ الحوائج! و حاجتم بر آورده مي شود ـ آخر كدامين حاجت بالاتر از توّجه و عنايت حضرتت!؟

مي گويم: يا بابَ الحوايج!

و در قنوتم، كهكشاني از نياز، نقش مي بندد؛ انگار تمام دردهاي بشري، با دعاي تو قابل درمانند! آرزوهاي بسياري از دلم مي گذرد، امّا تمام آرزوهايم معطوف به زيارتت مي شود، تا بيايم و از نزديك درد دل كنم و بنالم؛ بنالم از داغ و غصه هايي كه دارم! بنالم از تنهايي و مثل ني، از جدايي ها شكايت كنم.

با تو از نيايش هاي انتظار بگويم؛ انتظاري كه قرن هاست، تمام آرزوهايمان را به خود معطوف كرده است؛ آرزوي ظهور موعود!

آرزوي حضور آن صداقتِ محض بر سرير عدالت! آرزوي سپيده اي بدون فلق و آسماني بدون ابر!

مولا جان، بابَ الحوائج! دردمندانيم، جوياي درمان؛ اينك اين تو و كَرَمت!

علی اصغر موسوی

تا کوچه های کاظمین



تقويم، روي سياه ترين برگه هاي خود ورق مي خورد و به هزار و چهار صد سال پيش بر مي گردد؛ به شبي كه غم، به شب نشيني كوچه هاي تاريك كاظمين آمده است.

شب، خجالت زده از لابلاي انگشتان سياهي، در خاك ها فرو مي چكيد. خورشيد، خودش را پشت غروب ها و كوه ها پنهان كرده است؛ گويي اين كه در خيابان ها مرگ پاشيده باشند!


مرگ در قالب تعارف خرما تقديم امام موسي كاظم عليه السلام مي شود .


يك لقمه ديگر از اين خرما و ريحان ميل كن، اگرچه به زهر آغشته شده باشد!


... و چقدر هارون به دست هاي سياه و جنايت وحشيانه خودش افتخار مي كرد!


افتخار به شكستن حريم حرمت ائمه!


افتخار به خانه نشين كردن عدالت و زمينگير كردن ساقه هاي پيچك هاي عاشق!


اي كاش طاق هاي آسمان مي شكست و باران بلا بر زمين نازل مي شد و اين اتفاق ناگوار نمي افتاد!




چشم هايت كه به گنبد طلايش مي افتد، بي اختيار اشك به شب نشيني چشم هايت مي آيد!


«السلام عليك يا عَلَم الدين و التّقوي


السلام عليك يا خازن علم النبيين


السلام عليك يا نائب الاوصياء السابقين


السلام عليك يا مولي موسي بن جعفر و رحمه اللّه و بركاته»


خداحافظ اي دست هاي پاك عبادت!


خداحافظ اي پيشاني پينه بسته از تهجد شبانه!


خداحافظ اي نور خدا در تاريكي هاي زمين!


خداحافظ اي درهاي رحمت الهي، از دست هاي شما جاري بر روي خاك!


خداحافظ اي معدن انوار علم و وارث سكينه نياكان پاك!


خداحافظ اي كوچه هاي غريبه كاظمين!


خداحافظ اي سال ها زندان، سال ها غل و زنجير!


خداحافظ اي سال ها انتظار!


بگذار و بگذر؛ خشت خشت ديوارهاي تاريك زندان را و لحظه لحظه تنهايي ات را!


بگذار و بگذر؛ تمام دلتنگي ها و بي كسي هايت را!


بگذر از اين شهر كه مردم قدر تو را نمي دانند و خورشيد عالمتاب را بر بالاي سرشان نمي بينند!

ابراهیم قبله آرباطان