همراه با شهود افطار

  • سلام بر سحرگاهان سرشار از دعا و تماشا!
    سلام بر روزهاي آكنده از عطر فرشته‌ها!
    سلام بر ماه تقدير و سرنوشت!
    سلام بر پاييزانه گناه و بهارانه توبه!
    سلام بر عاشقانه‌هاي سحر تا عارفانه‌هاي افطار!
    سلام بر ذوق جوشن صغير تا شوق جوشن كبير!
    سلام بر قَدر تا تقدير؛ قضا تا قدر!
    سلام بر، نور و سرور تا شور و شعور!
    سلام بر راز و نياز تا سير و سلوك!
    سلام بر عشق و شرر تا شوق و شعف!
    سلام بر رمضان؛ ماه عروج دل!
    به انتهاي ماه شعبان كه مي‌رسيم، گويي روزها در حال پروازند تا زودتر به بهار برسند؛ بهاري كه بارش نور است در آيينه دل‌هاي كويري! دل‌هايي كه از هيچستان‌هاي نَفس سر برون آورده‌اند تا نيلوفرانه در هواي نور، نَفَس بكشند. آري، رمضان، بهاري عابدانه است؛ بهاري كه با روزه، رموز تبسم عبادت و با شب‌هاي قدر، ترنم بندگي را جلوه‌گر مي‌كند. 
    ماه رمضان مي‌آيد تا زنده‌دلان را فرصتي باشد براي پيمودن مسير سير و سلوك! حس كردن نور و سرور! آموختن راز و نياز! رسيدن به شور و شعور و كشف تغزل‌هاي ازلي!
    دعاهايت را براي نيمه‌شبان بگذار. حال كه از طعام زميني سيره شده‌اي بايد به طعام آسماني بپردازي. لذت عاشقانه بودن را با نواي «افتتاح»، افتتاح كن تا سحرگاهان به لذت عارفانه بودن برسي. 
    از سجود سحرگاهان تا شهود لحظه‌هاي افطار با يا صبوح و يا قدوس از فرش رها شو و در وادي معرفت و عبوديت گام بگذار. گويي حتي سحرگاه، خورشيد، باد، آسمان، همه و همه روزه‌اند. سپيده‌دمان كه نيت مي‌كني، تمام هستي هم‌نوا با تو به ترنم سبحان‌الله مي‌پردازند و نيت مي‌كنند؛ زمان زمان شيدايي است و شقايق‌زار دلت بايد سي روز با باران «عشق» تا ملكوت سر بلند كند. 
    از اذان صبحگاهان تا اذان شامگاهان دنيايي از راز و نياز پيش روي توست كه مي‌تواني با معرفتت فرشتگان را محو شور و شعور خويش سازي. آه، كه چقدر لحظات دلنشين و دلستان اذان در ماه رمضان متفاوت است؛ گويي نغمه تمام اذان‌ها از دل افلاكيان برآمده و در گوش خاكيان زمزمه مي‌شود.
    رمضان ماه تكثير احساسات ناب و دل‌انگيز است. همه هستي در ماه رمضان دگرگونه مي‌شود؛ حتي هواي زمين هم پر از عطر است؛ عطري كه به واسطه فرشتگان از بهشت مي‌وزد. نَفَس مي‌كشي رايحه گل‌هاي بهشت را و پروانه وجودت در گلستان قرآن طواف مي‌كند و تو با نور وضو مي‌سازي و با كشكول قنوتت براي نيازهايت دل به ناز پروردگار مي‌سپاري.
    غروب كه مي‌شود، نواي اذان تو را به سمت افطار فرامي‌خواند. اينك تويي و نَفسَت! نفسي كه انتخاب مي‌كند چشيدن شيريني عبادت يا شيريني زولبيا را! اينك تويي كه بايد از ناسوت تن بگذري و به ملكوت جان برسي تا در گِل وجودت رايحه گُل دميده شود. پس به نماز مي‌ايستي و فرشتگان بار ديگر به وجودت غبطه مي‌خورند و تو غرق در راز و نياز، بهاري از عشق و معرفت را به تصوير مي‌كشي.
  • به قلم: سيده طاهره موسوي
  • برگرفته از : irc.ir 

حماسه زینب (س)

فرارسیدن اربعین حسینی را تسلیت عرض می کنم

____________________________________________________

چهل روز گذشت. ... در آن غروب خون‌آلود، هنگامي‌ كه خنجر شقاوت‌ها و نامردي‌ها، گلوي آخرين مبارز را دريد، آن‌گاه كه زنان و فرزندان داغديده در ميان رقص شعله‌هاي آتش خيمه‌هاي‎شان، به سوگ مردان در خون غلتيده خود نشسته بودند، دشمن به جشن و سرور ايستاد، خيابان‌ها و كاخ‌ها را براي جشن‌ها مهيا ساخت و به انتظار ماند تا در ميان دل‌هاي چون لاله پرخون اسيران، به برپايي جشني تمسخرآميز بپردازد.

اما زينب، اين ستون پابرجاي كاروان اسرا، همه چيز را به‌گونه‌اي ديگر رقم زد. به‌ راستي چه كسي مي‌داند چگونه زينب با وجود سنگيني كوهي از مصيبت‏ها بر شانه‌هايش، بغض غم‌ها را فرو داد و قدم بر قله رفيع عزت و آزادگي گذاشت.
با سخنان زينب، كربلا به بلوغ رسيد و خون شهدا جوشيد، و جوشيد تا آن جويبار خوني كه در غريبانه‌ترين حالت ممكن بر زمين جاري شده بود، در اربعين حسيني، رودي خروشان شد.
چهل روز بود كه يزيديان جز رسوايي و بدنامي چيزي نديده بودند و بزم و شادي‌شان آلوده به شرم و ندامت شده بود. چهل روز بود كه درخت اسلام ريشه در خون شهدا، استوارتر و راسخ‌تر از هميشه، به‌سوي فلك قد مي‌كشيد. چهل روز بود... .

برگرفته از : irc.ir

سلام بر كسي كه زخم‌هايش التيام يافت

سلام بر نواده پيامبر. سلام بر پسر وصي پيامبر. سلام بر حسين. سلام بر كسي كه در كنار رود تشنه جان داد. سلام بر كسي كه امت جدش حرمتش را پاس نداشتند. سلام بر كسي كه در يك روز، داغ خاندان و فرزندان و يارانش را بر دلش نشاندند. سلام بر كسي كه زخم‌هايش التيام نيافت. سلام بر كسي كه حرامزادگان بر پيكرش اسب تاختند و استخوان‌هايش را در هم شكستند. سلام بر كسي كه حقِ اسلام را با جان پرداخت. سلام بر كسي كه مرگ را به بازي گرفت. سلام بر كسي كه زنده است و نزد پروردگار روزي مي‌خورد. سلام بر كسي كه قبرش زيارتگاه دلشكستگان است.
پدرم فداي او كه سپاهش به تاراج رفت. پدرم فداي او كه گره‌هاي بند خيمه هايش را گسيختند. پدرم فداي او كه به سفر نرفته تا اميد بازگشتش باشد و خسته و زخمي نيست تا علاج شود. پدرم فداي او كه غمگين بود تا وقتي جان سپرد. پدرم فداي او كه تشنه جان داد. پدرم فداي او كه از محاسنش خون مي‌چكيد. پدرم فداي او كه جدش محمد مصطفي است.
از سفري دور به ديدارت آمده ايم. خسته و داغدار، امروز مهمان توايم. بعد از تو در هر سرزمين كه فرود آمديم، درد به پيشوازمان آمد. بعد ازتو نان شب‎‏مان زخم زبان بود. سر بر باليني جز سنگ و كلوخ ننهاديم. خواب‎مان خواب مصيبت و بلا بود و بيداري‎مان پر از اسارت و آوارگي.
شكايت مي‎كنم به تو از غارت خيام و از سپاه امت جدت كه ما را سخت آزردند. شكايت مي‎كنم به تو از سنگ‎دلاني كه با دين جدمان عزيز شدند و ما را كه خاندان او بوديم، به اسارت بردند. شكايت مي‎كنم از مردم كوفه كه سوگند هاشان را دستاويز فساد كردند. شكايت مي‎كنم به تو از مردمي كه ما را شناختند و به ياري‎مان نيامدند؛ دانستند حق با ماست و حمايت‎مان نكردند؛ توان ياري داشتند و آن را به كار نبردند. شكايت مي‌كنم به تو از رخوت مردم كوفه؛ از اينكه ترس و دنيا طلبي‎شان مانع از اين شد كه راه درست را انتخاب كنند. آنها پيمان شكناني ناجوانمرد بودند كه ما را به دنيا فروختند. شكايت مي‌كنم از دوستان پيشين كه به دشمي با ما برخاستند. از آنها كه وامدار ما بودند و حق ما را به جا نياوردند. شكايت مي‎كنم از مردمي كه مردان‎شان مردان ما را كشتند و زنان‎شان به حال ما زنان اشك ريختند. اشك‎شان خشك مباد! كم بخندند و زياد بگريند مردم كوفه، كه ما را تا هميشه داغداركردند.
از سفري دور آمده‌ام و عجايب فراوان ديده ام و بلاهاي گوناگون قلبم را فشرده است. به فرمان ابن زياد ما و سر مقدس تو را در كوچه‌هاي كوفه گرداندند. زين العابدين عليه السلام را بر شتري بي‎پالان سوار كردند و غل و زنجير گردنش را خون آلود كرده بود. صدايش را هنوز در گوش دارم كه با مردم مي‎فرمود: اي امت بد، باران بر مسكن‎تان نبارد! اي امتي كه سفارش جد ما را در باره ما رعايت نكرديد، روز رستاخيز كه ما و رسول خدا صلي الله عليه و آله را با هم جمع كنند، چه داريد بگوييد؟ما را بر چوب جهاز شترِ برهنه مي‌بريد؟ گويي دين را ما ميان شما استوار نكرديم. از شادي كف مي‌زنيد؟آيا جد ما نبود كه شما را از گمراهي به راه راست آورد؟

از زخم زبان ابن زياد به خدا شكايت خواهم كرد. از اينكه سرِ تو را در مقابل نهاده بود و چوب بر چشم و بيني و لب و دهانت مي‌زد. از اينكه براي حقير شمردن ما اسيران، از هيچ فرصتي چشم پوشي نكرد. از او كه زبان حق گويان را بريد و حق طلبان را از پا در آورد.

از كساني به خدا شكايت خواهم برد كه سر تو را در ميان مي‎نهادند و به عيش و نشاط مي‎نشستند؛ از كساني كه سر تو را مايه كسب و تجارت كرده بودند؛ از آنها كه مي‌خواستند با بردن سرت به كوفه و شام به پاداش‌هاي انبوه برسند؛ از كساني كه سر ت را در ميان محملِ زنان به حركت در مي‎آوردند و پول مي‌ستاندند تا آن را قدري از محمل زن‌ها دور تر ببرند، پول مي‌ستاندند تا آن را براي يك شب به راهب نصراني امانت دهند.
از كساني شكايت خواهم كرد كه ما را بر استراني لنگ و معيوب نشاندند و ما را پا به پاي مركب‌هاي راهوار خودشان راندند. از كساني به خدا شكوه خواهم برد كه ما را با تازيانه و زخم زبان همراهي كردند. از كساني كه بر زنان باردار نيز رحم نكردند. مزاري كه در پاي كوه جوشن است، شاهد اين ماجراست. از آنها كه به كودكان يتيم درشتي كردند؛ در پي‎شان اسب تاختند و آنها را با سيلي و تازيانه و سخنان درشت آزردند. از كساني كه نگذاشتند در داغ تو بگرييم.
مي‎بيني امت جدمان با ما چه كردند؟ همان هايي كه امروز با صداي اذان به نماز مي‌ايستند، در هر لحظه و هر ساعت ما را به غمي تازه مبتلا ساختند. آه از شب‌هاي سرد كه بستر و بالين‎مان خاك بود و رو اندازمان آسمان! آه از روزي كه به نصيبين رسيديم! شهر را با هزار آينه و پارچه‌هاي الوان آراسته بودند.آن مرد كه سرت را به همراه داشت مي‌خواست وارد شهر شود، ولي اسبش فرمان نبرد. اسب ديگر خواست. آن نيز نافرماني كرد. هر چه اسب آوردند، هيچ كدام به مرد ركاب نداد. سرت از دست آن مرد بر زمين افتاد. مردي ديگر كه آنجا بود و نامش را ابراهيم مي‎گفتند، سر را برداشت. قدري در آن نگريست و تو را شناخت و شاميان را ملامت كرد. شاميان نيز او را كشتند. سرت را بيرون شهر گذاشتند و با دست خالي به شهر رفتند.
وقتي به بعلبك رسيديم، كودكان را در ابتداي كاروان به صف كردند.
سه روز ما را بر دروازه شام نگاه داشتند تا شهر را آذين ببندند. زنان حلواها پختند و بوي هل و زنجبيل شهر را آكند. مردان به عيش و عشرت نشستند. شهر از هلهله و ساز و آواز پر شد و ما را با نام خارجي به شام بردند. اسيراني را كه ما اهل بيت بوديم، در شهر گرداندند و پيروزي خود را به هم شادباش گفتند.
اين سخن‌ها كه با تو مي‎گويم، سوزِ دلي است كه آتشش هيچ گاه خاموش نخواهد شد. اين حرف‌ها كه بر زبان مي‌آورم، يك روي سكه است. روي ديگر سكه، سخناني بود كه خواهرت در كوفه بر زبان آورد؛ خطبه اي بود كه پسرت براي مردم خواند؛ خطبه اي كه دخترت سكينه در شام با مردم گفت. ابن زياد و يزيد ما را زبون پنداشته بودند؛ گمان مي‎كردند ما زنان سند پيروزي آنهاييم، در حالي كه نمي‎دانستند زبان حيدر كرار در كام ماست و خون او در رگ هامان جريان دارد. ما فاتح قلب مردمان كوفه تا شاميم.
يادت مي‎آيد آن راهب را كه يك شب سرت را به امانت برد و بعد شاميان را به دليل رفتارشان با ما نكوهش كرد؟ يادت مي‌آيد مردم موصل نگذاشتند شامي‌ها سر تو را به داخل شهر ببرند؟ يادت مي‌آيد دروازه نصيبين را كه هيچ اسبي حاضر نشد به حامل سر تو ركاب دهد؟ يادت مي‌آيد مجلس يزيد و آن سفير رومي را كه به خاطر سر تو زبان به شماتت يزيد گشود و جانش را در راه دفاع از ما گذاشت؟
من هنوز هم مي‌گويم جز زيبايي نديده ام. تو محك حق و باطل بودي. خداوند مردمان را با تو آزمود، و چه امتحان بدي دادند اهل كوفه و شام!

ناله دارد قلبِ زینب (س)

خواهری با اشکِ دیده، قامتی از غم خمیده

می‌رسد او بر مزارِ آن شهیدِ سر بریده

در بغل گیرد مزارش،‌ خواهر غربت کشیده

بارِ دیگر ماهِ غم‌ها، از دیارِ خون دمیده

ناله دارد قلبِ زینب، از غمِ‌ طفلِ شهیده

در برِ قبرِ برادر، شکوه کرد از این پدیده

یاد زینب آمد آن دم،‌ کز پی او می‌دویده

قاتلِ جانِ برادر، سر ز پیکر می‌بریده

آن دمی که دشمن او، بر تنش اسبان دویده

لحظه‌ی مرگ علمدار، بر حسینش غم رسیده

وقت داغ اکبر او، دردِ عالم را چشیده

آن زمان کز هجرِ اصغر،‌ رنگ رخسارش پریده

دیده آن رأس بریده، در دلِ خون می‌تپیده

لحظه‌ای آمد به یادش، کز رگش گلبوسه چیده

زینبِ ام المصائب، دردِ عالم را خریده

دیده رگ‌هایی که از آن، خون سرخی می‌جهیده

یک اربعین برای غمت گریه کرده ام

یک اربعین برای غمت گریه کرده ام
بی وقفه پای هر علمت گریه کرده ام
در آرزوی آن حرمت گریه کرده ام
با شعر های محتشمت گریه کرده ام
من گریه کرده ام که تو را سر بریده اند
ققنوس شهر عشق مرا پر بریده اند
مقتل گرفته ام که بخوانم امان بده
آتش گرفت دست و زبانم، امان بده
خون می چکد ز دیده جانم، امان بده
تا کی درین خطوط بمانم، امان بده
وقتی لهوف پیش رخم مات می شود
این بندها مقطع الابیات می شود
این بیت های خسته ی افتاده از فرس
این ناله های ساکت محبوس در نفس
بر نیزه رفته اند در این قوم بوالهوس
در کاروان بی کس افتاده در قفس
در کاروان درد که سالار زینب است
آری از این به بعد علمدار زینب است
یک اربعین حدیث تو را گفت خواهرت
در زیر سایبان سرت خفت خواهرت
در باغ های یخ زده نشکفت خواهرت
تا خیزران رسید براشفت خواهرت
من گریه می کنم که غمت را کرانه نیست
این واژه های غرق به خون شاعرانه نیست
این شاعرانه گیست؟ که سر روی نی نشست
این شاعرانه گیست؟ سری پای نی شکست
این شاعرانه گیست؟ که بند دلی گسست
این شاعرانه گیست؟ که گهواره خالی است
این شاعرانه نیست که در شهر کافران
زینب رسیده خسته نفس بی برادران
حالا خرابه منزل و ماوای عشق شد
زنجیر غم به گردن و در پای عشق شد
هر چند خشت کهنه متکای عشق شد
دنیای جهل محو رجزهای عشق شد
نقاش کربلا قلم داغ می زند
نقش بهار بر ورق باغ می زند

شاعر : سید حسن رستگار

نذر عمو ...

 

یک مشک ، یک غیرت که از آن روبرو آمد

طفلی صدا زد بچه ها گویا عمو آمد

باید به استقبال آب و آبرویش رفت

وقتی عمو از جنگ آب و آبرو آمد

ای بچه ها اول عمو تشنه است، پس باید

اول بنوشد آب، وقتی که سبو آمد

شش ماهه را دور سرش باید بگردانیم

وقتی که بر رخسار اصغر رنگ و رو آمد

دیگر عمو را بعد ازاین سقا نمی خوانیم

دیدید خواندیم و چه اشکی از عمو آمد

نذر عمو این گوشوارها ، النگوها

باید به دستش داد ، وقتی دست او آمد

***

حالا زمین کربلا چشمان تر دارد

حالا پس از این خیمه های دربه در دارد

دستان او را از سر زینب بُریدند

حالا بگو که خیمه آیا بال و پر دارد؟

عباس را از علقمه آقا نیاورده

آوردنش تا خیمه گویا دردسر دارد

حتی زجسم  إرباً إربای علی اکبر

جسمی زهم پاشیده و آشفته تر دارد

در پیش چشمان حسین ای قوم نگذارید

هر نیزه ای یک تکه از عباس بردارد

دارد لباسش را به غارت می برد این قوم

حالا دگر ام البنین حالی دگر دارد

قوم و خویش

او صدا میزد ولی سقا خجالت میکشید

از نگاه زینب کبری خجالت میکشید

او صدا میزد امان نامه گرفتم قوم و خویش

اوصدا میزد بیا... آقا خجالت میکشید

او صدا میزد که باجان خودت بازی نکن

حیدر کرببلا... اما خجالت میکشید

یوسف ام البنین با کوهی از شرمندگی

در کنار یوسف زهرا خجالت میکشید

هضم این مطلب برایش سخت بود - از بچه ها

تاغروب روز عاشورا خجالت میکشید

تشنه بود اما به روی خود نمی آورد - خب

هرچه باشد از غم فردا خجالت میکشید

بچه ها از تشنگی در خیمه لَه لَه میزدند

ساقی آب آور تنها خجالت میکشید

فکر وذکرش بود پیش طفل معصوم رباب

روزوشب با نغمه ی لالا... خجالت میکشید

هَمُّ غَمَّ اش بود تا آب آورد در خیمه ها

غصه اش این بود از مولا خجالت میکشید


سلام من به محرم

 

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا

 

بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش

 

بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

 

 

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی

 

به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی

 

 

سـلام من بــه مـحـرم  بـه کـربـلا و جـلالــش

 

به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب

 

بـه بــی نـهــایــت داغ  دل شـکــستــه زیـنـب

 

 

سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل

 

بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر

 

بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

 

 

سلام من به محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم

 

به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره ی اصـغـر

 

به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه

 

بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شـقـی زهـیـرش

 

بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

 

 

سلام من بـه محرم  بـه مسـلـم و به حـبـیـبش

 

به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

 

 

سلام من بـه محرم  بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب

 

بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

 

 

سلام من به محـرم  به شـور و حـال عیـانـش

 

سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش


 دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت


با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد                     در خود تمام مرثيه ها را مرور كرد
ذهنش ز روضه هاي مجسم عبور كرد                  شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد
احساس كرد از همه عالم جدا شده ست
در بيت هاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت          وقتي كه ميزو دفتر و خودكار دم گرفت
وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت                   مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت
باز اين چه شورش است كه در جان "واژه" هاست
شاعر شكست خورده ي طوفان "واژه" هاست
بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت                      دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
يك بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت                    تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گريه مي كند
دارد غروب فرشچيان گريه مي كند
با اين زبان چگونه بگويم چه ها كشيد                   بر روي خاك وخون بدني را رها كشيد
او را چنان فناي خدا، بي ريا كشيد                        حتي براش جاي كفن؛ بوريا كشيد
در خون كشيد قافيه ها را، حروف را
از بس كه گريه كرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت              بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت
اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت                 خورشيد سر بريده غروبي نمي شناخت
بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود
او كهكشان روشن هفده ستاره بود
خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن...          پيشانيش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن...         شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن...
در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس

سروده : سيد حميد رضا برقعي


هواي سينه ي دنيا چو عرش اعلاء بود

سالروز ازدواج آسمانی پادشاه ملک ولایت و مظهر پاکی و عصمت بر ارادتمندان خاندان پر برکت رحمت ،تهنیت

********************************************************

هواي سينه ي دنيا چو عرش اعلاء بود

و نور عشق ميان زمين و بالا بود

مديحه خواني داوود مي رسد امشب

در اين شبي که شفق همنواي دريا بود

دل زمين خدا شوق پر کشيدن داشت

و آن کرانه که در اوج ناکجاها بود

مي نشست حضرت موسي به تور عشق علي

و شور و شوق دگر در دل مسيحا بود

تمامي شعف جلوه ي خداوندي

ميان خنده ي پيغمبرش هويدا بود

نگاه خيره ي زهرا به چشم هاي علي

نگاه خيره ي حيدر به چشم زهرا بود

خرابي دل عالم شدست آبادش

خوشا به حال نبي که عليست دامادش

زمين بهشت خدا شد ز اعتبار علي

و ماه محور رخ و گردش مدار علي

همين که حضرت زهرا عروس مولا شد

نمانده بود به سينه دگر قرار علي

به نان هر شب حيدر مدينه محتاج است

از اين به بعد که زهراست خانه دار علي

و با حضور قدم هاي مادر گلها

شکفت در دل خانه گل بهار علي

براي جنگ علي ذوالفقار لازم نيست

چرا که حضرت زهراست ذوالفقار علي

هزار همچو سليمان در کنار خانه ي او

نشسته اند که باشند ريزه خوار علي

به پاش ريخت پيمبر تمام دنيا را

گذاشت در کف حيدر چو دست زهرا را

سروده : مسعود اصلانی

با سپاس از :sebteyn.blogfa.com

دست علی و فاطمه کم کم به هم رسید...

دست خدا چو دست به سوی خدا گرفت

در اصل مصطفی زعلی اذن را گرفت

دیدند خواستگار علی بود ظاهراً

یک روح بود عشق ولی در دوتا بدن

زهرا اگر نشست علی هم به پیش رفت

الحق علی به خواستگاری خویش رفت

زهرا همان علی ست ولی در پس حجاب

غیر از بلی چه چیز به حیدر دهد جواب؟

تو حیدری و هرچه که فریاد زد سروش

 پیدا نشد برای تو در عرش ساق دوش

بی ساق دوش آمده بر دوش ذوالفقار

دست خدا نموده به پا کفش وصله دار

دنیا شنید گرچه ز لب های مصطفی

در اصل خطبه خواند برای شما خدا

چون در شب زفاف شما فرش می شود

با این دلیل عرش خدا عرش می شود

سابیده اند قند ستاره به تور ابر

در عقد هم شدند دوتا رشته کوه صبر

زَوّجتُ عشق جزء سپاه علی در آ

اَنکَحتُ فاطمه به نکاح علی در آ

از تو بهشت تا که جوابت بلی شود

با تو علی میان خلایق علی شود

در بند تو زده پدر خاک را خدا

عقد تو کرده جمله ی "لولاک" را خدا

کردند اشک های علی را محاسبه

مهریه ی تو آب شد عندالمطالبه

آتش گرفت علقمه و نیل گُر گرفت

هذا موکّلی پر جبریل گُر گرفت

دم رفت توی سینه ولی بازدم رسید

دست علی و فاطمه کم کم به هم رسید...

 سروده: مهدی رحیمی

ازدواج آسمانی امیر مومنان و بانوی مهربان

خواستگاران بسيارى از شخصيت هاى بزرگ صدر اسلام، حضرت زهرا(س) را براى همسرى خود، از پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله خواستگارى كردند. اما پيامبر صلی الله علیه و آله به هيچ يك از آن ها پاسخ مثبت نداد و از ايشان روى بر مى گردانيد. تا اين كه امام على(ع) به محضر پيامبر صلی الله علیه و آله آمد و خواستگارى نمود. پيامبر فرمود: يا على! پيش از تو كسانى از فاطمه خواستگارى كرده اند و او در همه، اظهار كراهت كرده است. اما تو منتظر باش تا برگردم. رسول اللّه به اطاق حضرت زهرا رفت و فرمود: فاطمه جان، على بن ابى طالب كسى است كه قرابت و فضل و اسلام او را شناخته اى. من از پروردگارم خواسته ام، تو را به بهترين و محبوب ترين خلقش تزويج كند. حال، على از تو خواستگارى مى كند. نظرت چيست؟ فاطمه ساكت شد ولى روى بر نگردانيد و رسول اللّه در قيافه ى فاطمه، نارضايتى احساس نكرد. آنگاه حضرت به پاخاست و فرمود: اللّه اكبر. سكوت فاطمه حاكى از رضايت اوست. در اين هنگام جبرييل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه ! فاطمه را به على تزويج كن. خدا، فاطمه را براى على و على را براى فاطمه پسنديده است، آنگاه آن حضرت، فاطمه را به على تزويج كرد. بعد از تهيه ى مقدمات، آن دو بزرگوار با هم ازدواج كردند. پيامبر در اين باره فرموده است: من فاطمه را به ازدواج على (ع) در نياوردم مگر آن هنگام كه خدا، آن را به من فرمان داد. بدين ترتيب، نور به نور رسيد و صديقه ى طاهره به منزل حضرت على (ع) قدم گذاشت تا از آن وصلت مبارك، دو سيد جوانان اهل بهشت و زينَبين و پس از آنها ائمه ى اطهار و راهنمايان توحيد، قدم به دنيا گذارند و ظلمت جهان را منور فرمايند.

بانوي آب

چون هاله اي زعاطفه ماه

با جامه اي ز نور

در قصر آفرينش كامل – خورشيدوار

ايستاد.

به درگاه

نامش

ظهور زهره در آفاق عشق

مهرش

فروغ سرمدي دل هاست

برگرفته از : irc.ir

نکته هایی از امام جواد (ع)

امام جواد(ع) نخستين امام شيعه است كه در خردسالي به امامت رسيده است. اين مسئله، طعن و مخالفت دشمنان را برانگيخت؛ تا آنجاكه به حيرت و حتي سرگرداني برخي از شيعيان نيز انجاميد. امّا با آشكار شدن جلوه هاي الهي امامت آن امام، اندك اندك ابرهاي تيره ترديد كنار رفت.

حضرت امام جواد(ع) مناظره ها و بحث و گفت وگوهاي زيادي داشته است كه برخي از آنها بسيار پر سروصدا و هيجان انگيز و جالب بوده است. علّت اصلي پيدايش اين مناظره ها اين بود كه از يك سو، امامت او به سبب كمي سن براي بسياري از بزرگان و دانشمندان كاملاً ثابت نشده بود؛ ازاين رو براي اطمينان خاطر و آزمايش، پرسش هاي فراواني از آن حضرت مي كردند. از سوي ديگر، در آن مقطع زماني، قدرت معتزله، افزايش يافته بود. معتزله آنچه را كه عقلشان صريحاً تأييد مي كرد، مي پذيرفتند و بقيه را رد و انكار مي كردند و چون رسيدن به مقام امامت امّت در سنين خردسالي با عقل ظاهربين آنان توجيه پذير نبود، پرسش هاي دشوار و پيچيده اي مطرح مي كردند تا به پندار خود، آن حضرت را در ميدان رقابت علمي شكست بدهند!
با وجود اينكه امام جواد(ع) در 25 سالگي به شهادت رسيدند؛ امّا بيش از 220 هزار حديث درباره مسائل مختلف اسلامي از آن حضرت در دسترس ما قرار دارد و 120 نفر، از ايشان روايت كرده اند.

برگرفته از irc.ir

جود جواد

 سالروز شهادت امام محمد تقی ، جواد آل طه (علیه آلاف التحیه والثنا) را به تمامی ارادتمندان تسلیت عرض می کنم

----------------------------------------------------------------------------------------------

اى جهان ریزه خوار خوان عطاى تو جواد

اى ز جود تو کرم گشته گداى تو جواد

من چه گویم به مدیحت که به قرآن کریم

گفته در آیه ‏ى تطهیر خداى تو جواد

عاشر ماه رجب داد خدایت به رضا

که تو راضى به حقى حق به رضاى تو جواد

گل لبخند به لبهاى پیمبر رویید

تا شنیدى خبر نشو و نماى تو جواد

گشت از یمن قدوم تو دل فاطمه شاد

که على گفته جهانى به فداى تو جواد

محو از صحنه تاریخ شود واژه فقر

هر کجا خیمه زند جواد سخاى تو جواد

حاتم از لطف تو بیند نکند دعوى جود

اى بنازم به تو و قدر و بهاى تو جواد

عالمى گشت مصفا ز صفاى قدمت

اى صفا بخش دل خلق صفاى تو جواد


وادی غم


سلام ما به رخ انور امام جواد
درود ما، به تن اطهر امام جواد
غریب بود و غریبانه جان سپرد و نبود
کسى به وادى غم، یاور امام جواد
ز آتش ستم خصم، آب شد تن او
به خاک حجره بود، بستر امام جواد
کسى نبود، به بالین آن امام همام
به غیر همسر بد اختر امام جواد
چه ظلم‏ها که به حقش، نکرد ام الفضل
نگر، به دشمنى همسر امام جواد
به خشکى لب لعلش، نریخت آب کسى
به غیر دیده ‏ى او خون ‏تر امام جواد
به روى خاک، چو پروانه شد فدا و دریغ
چو شمع آب شده، پیکر امام جواد
فغان که آتش زهر ستم، به فصل شباب
شرر فکند، ز پا تا سر امام جواد

شاعر: محسن حافظى

ای ملایک کبوتر حرمت

میلاد با سعادت و خجسته حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا علیه السلام بر تمامی دوستداران حضرتش مبارک

************************************************

ای ملایک کبوتر حرمت
چشم آدم به گندم کرمت
نه خراسان فقط،که ملک خداست
عالمی زیر سایۀ علمت

تو مسیحای آل فاطمه‌ای
که مسیحا دمد ز فیض دمت
حرم قدس کبریا گردید
به خراسان رسید تا قدمت
قاتلت را نمی‌کنی نومید
به جوادت اگر دهد قسمت
همۀ زندگانی‌ام این است
که دهم جان به‌ گوشۀ حرمت
هم ملک زائر تو، هم انسان
هم عرب سائلند، هم عجمت
هر که یک بار بر تو آرد رو
تو سه نوبت کنی زیارت او

شاعر:مرتضی محمودی

 

دلیل فیض

ولادت با سعادت کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها بر تمامی ارادتمندان مبارک

************************************************


خاتون شهر آينه هايي بزرگوار
زهراي شهر يثرب مايي بزرگوار
چشم ملك نديده دمي سايه ي تو را
ناموس بارگاه خدايي بزرگوار
اين قوم را به راه حقيقت كشانده اي
موساي بي عباوعصايي بزرگوار
بر شانه هاي باد،جحاز تو حمل شد
فرمانرواي ملك صبايي بزرگوار
گم كرده ايم كعبه ي حاجات و آمديم
نزد شما كه قبله نمايي بزرگوار
من گريه مي كنم كه نگاهي كني مرا
آري هميشه عقده گشايي بزرگوار
باران رحمت ازلي سهم مان شده
بي شك دليل فيض شمايي بزرگوار
بانوي مهربان كدامين قبيله اي ؟
امشب بگو كه اهل كجايي بزرگوار
خلقت شبيه پير كريم عشيره است
الحق ز نسل شير خدايي بزرگوار
فهميدم از شلوغي صحن و سراي تان
هر لحظه مامن فقرايي بزرگوار
فرقي نمي كند چقدر نذر مي كنند!؟
باب المراد شاه و گدايي بزرگوار
اينجا مريض ها همگي خضر مي شوند
سرچشمه ي حيات و بقايي بزرگوار
از لحن گريه كردن زوار واضح است
در قم،بقيع اهل بكايي بزرگوار
يادت نمي رود چه قراري گذاشتيم؟
محشر دم بهشت بيايي بزرگوار

ندیدمت ...

از این محله رد شدی اما ندیدمت
باردگر گذشتی از این جا ندیدمت
خیلی سرم شلوغ شد خاک بر سرم
فرقی نداشت دیده امت یا ندیدمت
گفتم که عاشقم ولی اصلا مهم نبود
بی تو گذشت جمعه ای اما ندیدمت
جمعه که هیچ ماه خدا هم تمام شد
آن قدر وقت رفت هدر تا ندیدمت

آه زمين و گريه آسمان

ایام شهادت مولای عزیز تر از جان ، امیر مومنان ،حضرت علی ابن ابیطالب (علیه افضل صلوات الله الواهب) را به تمامی ارادتمندان حضرتش تسلیت عرض می کنم.

================================================

آن شب ستاره‏ ها غمگنانه به كوفه مي‏نگريستند و ماه از شرم، خود را با ابرها پوشانده بود. بغض آسمان كه باز شد، زمين به حال خود گريست. تنها نه امت، يتيم شده بود، بلكه انسان سند افتخار و برگ برنده خود را در برابر ابليس گم كرده بود. از در و ديوارهاي كوفه ناله مي‌باريد و وحشت سراسر آن را فرا گرفته بود.

كوفه سراسر سكوت است و خاك مرگ، روي شهر پاشيده‌اند. از آسمان غم مي‌بارد. نگراني در عمق زمان و لحظه‌ها موج مي‌زند. علي(ع) در بستر مرگ آرميده است. گوش‌ها كه نداي قُتِلَ اميرالمؤمنين را شنيدند، تن‌ها پاي ايستادن نداشتند. مردم گيج و مبهوت شدند و ناباورانه خبر را زمزمه مي‌كردند، همان مردمي كه بارها امير و امامشان، از بي‌وفايي و پيمان‌شكني و سست‌عهدي آنان شكايت كرده بود، همان مردمي كه درباره‌شان فرموده بود: «اي گروهي كه جسمتان اينجا حضور دارد، اما عقل و خرد شما پنهان گشته است. اي گروهي كه فرمان‌روايانتان گرفتار شمايند، من كه امير و فرمانده شما هستم، خدا را اطاعت مي‌كنم، در حالي كه شما از من فرمان نمي‌بريد و معاويه كه فرمان‌رواي اهل شام است، خدا را نافرماني مي‌كند، اما مردم شام از او فرمان مي‌برند. به خدا سوگند كه دوست دارم معاويه، درباره شما مردم بي‌وفا و نافرمان، با من معامله كند. از من سكه نقره بستاند و به من دينار طلا بدهد. ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از شاميان را بدهد».1
آري، همان مردم اينك سخت اندوهگين و افسرده‌اند و مي‌دانند كه روزهاي سياهي پيش رو خواهند داشت.
راستي، مگر علي(ع) چه كرد و چه گفت كه مستحق شمشير زهرآگين شد؟ پاسخ به اين سؤال را بايد در آن همه فضايل و مناقبي جست كه رسول خدا، گاه و بي‏گاه، در سفر و حضر و به مناسبت مختلف درباره علي(ع) فرموده بود: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي اِنْ هُوَ اِلاَّ وَحْيٌ يُوحي‏».


نشان آمدنت، روی کعبه حک شده بود

 نشان آمدنت، روی کعبه حک شده بود
و صبر کعبه که لبریز از ترک شده بود
دوباره کعبه ترک خورد؟! یا سر تو شکافت؟!
از این پدیده ، زمان هم دچار شک شده بود
شکاف کعبه ، فدای سرت ، چه سرّی داشت؟!
نشان مرگ و تولد، که مشترک شده بود !
در شکسته، لـگـد، گـریـه های در کـوچـه،
غمی بــــــزرگ،به اندازه ی فـــــدک شده بود

شاعر : امیر حنایی