ندیدمت ...

از این محله رد شدی اما ندیدمت
باردگر گذشتی از این جا ندیدمت
خیلی سرم شلوغ شد خاک بر سرم
فرقی نداشت دیده امت یا ندیدمت
گفتم که عاشقم ولی اصلا مهم نبود
بی تو گذشت جمعه ای اما ندیدمت
جمعه که هیچ ماه خدا هم تمام شد
آن قدر وقت رفت هدر تا ندیدمت

عصر یک جمعه دلگیر...

عصر يك جمعه دلگير، دلم گفت
بگويم بنويسم كه چرا عشق به انسان
نرسيده است؟ چرا آب به گلدان نرسيده
است؟ چرا لحظه ي باران نرسيده است؟ و
هر كس كه در اين خشكي دوران به لبش
جان نرسيده است، به ايمان نرسيده است
و غم عشق به پايان نرسيده است. بگو
حافظ دل خسته ز شيراز بيايد بنويسد
كه هنوز هم كه هنوز است چرا يوسف گم
گشته به كنعان نرسيده است؟ دل عشق
ترك خورد; گل زخم نمك خورد; زمين
مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به
انبوه فقط برد، زمين مرد، زمين
مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه
است; و در حسرت يك پلك نگاه
است; ولي حيف نصيبم فقط آه است
و همين آه خدايا برسد كاش به جايي;
برسد كاش صدايم به صدايي...
عصر اين جمعه ي دلگير وجود تو كنار
دل هر بيدل آشفته شود حس، تو كجايي
گل نرگس؟ به خدا آه نفس هاي غريب
تو كه آغشته به حزني است ز جنس غم
و ماتم، زده آتش به دل، عالم آدم مگر
اين روز و شب رنگ شفق يافته در
سوگ كدامين غم عظمي به تنت رخت
عزا كرده اي اي عشق مجسم كه به جاي
نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از
عمق نگاهت نكند باز شده ماه محرم كه
چنين مي زند آتش به دل فاطمه آهت به
فداي نخ آن شال سياهت به فداي رخت
اي ماه! بيا، صاحب اين بيرق و اين پرچم
و اين مجلس و اين روضه و اين بزم تويي،
آجرك الله! عزيز دو جهان يوسف در
چاه، دلم سوخته از آه نفس هاي غريبت
دل من بال كبوتر شده، خاكستر پرپر
شده، همراه نسيم سحري روي پر فطرس
معراج نفس گشته هوايي و سپس رفته به
اقليم رهايي; به همان صحن و سرايي كه
شما زائر آني و خلاصه شود آيا كه مرا
نيز به همراه خودت زير ركابت ببري
تا بشوم كرب و بلايي; به خدا در هوس
ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم
خواب ندارد قلمم گوشه ي دفتر، غزل
ناب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد
همه گويند به انگشت اشاره مگر اين
عاشق بيچاره ي دلداده ي دل سوخته ارباب
ندارد... تو كجايي؟ تو كجايي شده ام باز
هوايي، شده ام باز هوايي...
گريه كن گريه و خون گريه كن آري كه هر
آن مرثيه را خلق شنيده ست شما ديده اي
آن را و اگر طاقتتان هست كنون من نفسي
روضه ز مقتل بنويسم، و خودت نيز مدد
كن كه قلم در كف من هم چو عصا در يد
موسي بشود چون تپش موج مصيبات
بلند است، به گستردگي ساحل نيل
است، و اين بحر طويل است و ببخشيد
اگر اين مخمل خون بر تن تب دار حروف
است كه اين روضه ي مكشوف لهوف
است; عطش بر لب عطشان لغات است
و صداي تپش سطر به سطرش همگي
موج مزن آب فرات است، و ارباب همه
سينه زنان كشتي آرام نجات است; ولي
حيف كه ارباب"قتيل العبرات" است;
ولي حيف كه ارباب "اسير الكربات"
است; ولي حيف هنوزم كه هنوز است
حسين بن علي تشنه ي يار است و زني
محو تماشاست ز بالاي بلندي، الف
قامت او دال و همه هستي او در كف
گودال و سپس آه كه "الشمر.." خدايا چه
بگويم كه "شكستند سبو را و بريدند"...
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم مي گذرم
از تپش روضه كه خود غرق عزايي، تو
خودت كرب و بلايي; قسمت مي دهم
آقا به همين روضه كه در مجلس ما نيز
بيايي، تو كجايي... تو كجايي...


سيد حميدرضا برقعي

بخوان دعای فرج را ...

بخوان دعای فرج را ، دعا اثر دارد

دعا کبوتر عشق است ، بال و پر دارد

بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب

که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد

بخوان دعای فرج را ولی به قلب صبور

که صبر ،میوه شیرین تر از ظفر دارد

بخوان دعای فرج را که با شکسته دلان

نسیم لطف خدا ، انس بیشتر دارد

بخوان دعای فرج را و نا امید مباش

بهشت پاک اجابت ، هزار در دارد

بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است

خدای را، شب یلدای غم سحر دارد

بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال

مسافر دل ما ، نیت سفر دارد

بخوان دعای فرج را که آسمان ها را

شمیم غنچه نرگس، ز جای بردارد

بخوان دعای فرج را ز پشت پرده ی اشک

که یار، گوشه ی چشمی به چشم تر دارد

بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا

ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد

بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز

که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد

بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا

حجاب غیبت از آن روی ماه بردارد

غروب و دامنه نورآفتاب و شفق

بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد

*************************************************************

اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ


خدایا بلاء عظیم گشته و درون آشکار شد و پرده از کارها برداشته شد و امید قطع شد


وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ


و زمین تنگ شد و از ریزش رحمت آسمان جلوگیری شد و تویی یاور و شکوه بسوی تو است


الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی


و اعتماد و تکیه ما چه در سختی و چه در آسانی بر تو است خدایا درود فرست بر


مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ


محمد و آل محمد آن زمامدارانی که پیرویشان را بر ما واجب کردی و بدین سبب مقام


وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ


و منزلتشان را به ما شناساندی به حق ایشان به ما گشایشی ده فوری و نزدیک مانند


الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی


چشم بر هم زدن یا نزدیکتر ای محمد ای علی ای علی ای محمد مرا کفایت کنید


فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ


که شمایید کفایت کننده ام و مرا یاری کنید که شمایید یاور من ای سرور ما ای صاحب


الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ


الزمان فریاد، فریاد، فریاد، دریاب مرا دریاب مرا دریاب مرا همین ساعت


السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ


همین ساعت هم اکنون زود زود زود ای خدا ای مهربانترین مهربانان به حق


مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ


محمد و آل پاکیزه اش


نامه

نوشتم نامه ای با آه و زاری
برای مه وشی زیبا نگاری
بنام آنکه مهرت در دلم ریخت
همو که عشق تو با جانم آمیخت
سلام ای دلبرم ای نازنینم
سلام ای تاج سر ای مه جبینم
سلام ای سرو قد ای گلعذارم
خبر خواهی اگر از حال زارم
ملالی نیست جز درد جدایی
کجایی ای گل نازم کجایی؟
نه پنهانی که پیدایت نمایم
نه پیدایی تماشایت نمایم
همه سوزم همه سوزم همه سوز
به عشقت ای عزیز عالم افروز
دو چشمم بی رخت نوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد
بیا از دوریت آن روزه دارم
که بر الله اکبر گوش دارم
دلم دکان عشق و احتیاج است
بیا ای مشتری جانم حراج است
تو که هفت آسمان را قبله گاهی
بهایش را بده نیمه نگاهی
غلط گفتم خطا رفتم ببخشا
جسورانه نمودم نامه انشا
تو آن می کن که بر آن میل داری
که در هستی تو صاحب اختیاری
کجا با من نگارا کار داری
تو شاهی از گدایی عار داری
ز دل غم نامه ی خود تا نوشتم
ببستم روی آن خوانا نوشتم
فرستنده:زمین ظلم و باطل
ز شهر آینه از کشور دل
خیابان جنون بازار غربت
کنار سوز نبش دار غربت
پلاک بی کسی از کوچه ی درد
غریب و خسته و تنها و شبگرد
ولی گیرنده:در صحرای غیبت
میان خیمه ی عشق و محبت
رسد نامه به دست شاه و مولا
عزیز فاطمه مهدی زهرا
سحر برد و دلم غرق نوا بود
که آن نامه رسان باد صبا بود
به دستش بوسه دادم گفتمش زار
جواب نامه ام را زود باز آر

سروده : امیر حسین میرحسینی

ماه شعبان رفت و آن محبوب بی همتا نیامد

ماه شعبان رفت و آن محبوب بی همتا نیامد

ماه دیگر آمد و آن ماه خوش سیما نیامد

سالها شد دل به شوق دیدن رویش روانه

خسته شد این دل و لی آن دلبر دلها نیامد

جان من در انتظار آن مسیحا دم برون شد

از برای زنده کردن یک دم از عیسی نیامد

کور شد چشمان یعقوب دلم از هجر رویش

بر شفای چشم دل یک پیرهن اما نیامد

تشنگان دیدنش چشم انتظار جام وصلش

لیکن آن ساقی مستان با می و صهبا نیامد

جان به لب آمد ز دوری نگار ما و لیکن

یادگار آل طه یوسف زهرا نیامد

دست تو باز می کند پنجره های بسته را

دست تو باز می کند پنجره های بسته را

هم تو سلام می کنی رهگذران خسته را

 

دو باره پاک کردم و به روی رف گذاشتم

آینه ی قدیمی غبار غم نشسته را

 

پنجره بی قرار تو کوچه در انتظار تو

تا که کند نثار تو لاله ی دسته دسته را

 

شب به سحر رسانده ام دیده به ره نشانده ام

چشم به راه مانده ام جمعه  عهد بسته را

 

این دل صاف کم کمک شدست سطحی از ترک

آه شکسته تر مخواه آینه شکسته را...

شاعر: استاد سهیل محمودی

این هفته هم گذشت ...

این هفته هم گذشت تو اما نیامدی
خورشید خانواده ی زهرا نیامدی
از جاده ی همیشه ی چشم انتظارها
 ای آخرین مسافردنیا نیامدی
صبحی کنار جاده تو را منتظر شدیم
"آمد غروب،رفت وتوآقا نیامدی"
امروزمان که رفت چه خاکی به سر کنیم؟
 آقای من ! اگر زد وفردا نیامدی
غیبت بهانه ای است که پاکیزه تر شویم
تا روبرویمان نشدی ، تا نیامدی! 

شاعر:  علی اکبر لطیفیان

آقا بیا...

آقــــــا بیا؛ به خاطر بــاران ظــــهور کن

ما را از این هــوای ســـراسیمه دور کن

وقتی برای بدرقـــــه عشـــــق میــــروی

از کوچــــه های خــسته ما هم عبـور کن

افسرده از هجــــــــــوم هوسهای عالمیم

آقـــا دل شکــــــــسته ما را صبـــــور کن

آقــــا؛ به حرمــت مفــــــــهوم انتـــــــظار

اشــــــعار ســـــاده ما را مــــــــرور کـــن

کی میشـــــــــود که تو از راه مـــیرسـی؟

این باغـــهای شـــب زده را غـرق نور کن

یا صـــــاحب الزمــــــــان؛ قدمت خیـر،العجل

 یعنی که ای تمام عدالت، ظهور کن


سلام وارث تنهای بی‌نشانی‌ها!

سلام وارث تنهای بی‌نشانی‌ها!
خدای بیت غزل‌های آسمانی‌ها

نیامدی و کهنسال‌هایمان مُردند
در آستانهٔ مرگ‌اند نوجوانی‌ها

چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: «دیوانه‌ها! روانی‌ها!

کسی برای نجات شما نمی‌آید
کسی نمی‌رسد از پشتِ نُدبه‌خوانی‌ها»

مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!
تو ـ هر که هستی از آن‌سوی مهربانی‌ها!

بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بی‌زبانی‌ها

هنوز پنجره‌ها باز می‌شوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانی‌ها

و زرد می‌شوند و دانه‌دانه می‌افتند
کنار پنجره‌ها برگِ شمعدانی‌ها

شاعره:پانته آ صفایی بروجنی

انتظار

ای آفتاب هاله ای از روی ماه تو
مه برلب افق لبه ای از کلاه تو
لرزنده چون کواکب گاه سپیده دم
شمع شبی سیاهم و چشمم به راه تو
کی میرسی به پرچم خونین چون شفق
خورشید و مه سری به سنان سپاه تو
ای دل فریب جادوی مهتاب شب مخور
زلفش کشیده نقشه روز سیاه تو
شاها به خاکپای تو گل ها شکفته اند
ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو
من روی دل به کعبه کوی تو داشتم
کآمد ندای غیب که این است راه تو
یک نوک پا به چادر چوپانیم بیا
کز دستچین لاله کنم تکیه گاه تو
آئینه سازمت همه چشمه سارها
وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو
بعد از نوای خواجه شیراز شهریار
دل بسته ام به ناله سیم سه گاه تو

شاعر : زنده یاد استاد شهریار


با من باش

به كوره راه شب اي ماهتاب ! با من باش/ درين مسير پر از اضطراب، با من باش

كنون كه عزم سفر دارم از ديار غروب / تو اي فروغ شب ماهتاب! با من باش

چو ذرّه در تب خورشيد عشق مي‌سوزم/ بيا و در سفر آفتاب با من باش

چو ماه، نهضت نوارنيم به تاريكي است / ظفر شكوه! در اين انقلاب با من باش

تو اي زلال تر از چشمه‌هاي هستي بخش / درين كوير سراسر سراب، با من باش

تو اي نسيم بهشتي! كه عطر گل از توست / مباش اين همه پا در ركاب، با من باش

به شام تيرة هجر و به صبح روشن وصل/  درين دو لحظة پر التهاب، با من باش

نديدم از سفر عشق، غير ناكامي / مگر كه از تو شوم كامياب، با من باش

بيا كه يك نفس از عمر بي‌امان باقي است / دمي كه محو شوم چون حباب ، با من باش

كنون كه با نفس واپسين شود چو حباب / بناي شيشه‌اي من خراب، با من باش

صلاي مهدي موعود مي‌رسد از چرخ / كه : شد دعاي فرج مستجاب، با من باش

نيامدي كه چو «پروانه» سوختم اي دوست! / كنون كه شمعْ صفتْ گشتم آب، با من باش


شاعر: استاد محمد علی مجاهدی (پروانه)

يا اين دل شكسته ی ما را صبور كن

يا اين دل شكسته ی ما را صبور كن
يا لا أقل به خاطر زينب ظهور كن

ديگر بتاب از افق مكه ، ماه من!
اين جاده هاي شب زده را غرق نور كن

با ذوالفقار حضرت مولا بيا و بعد
دلهاي شيعه را پرِ حسّ غرور كن

با كوله بار غربت و اندوه خود بيا
از كوچه هاي سينه زني مان عبور كن

امشب بيا كه روضه بخواني برايمان
امشب بساط گرية ما را تو جور كن

يا چند صفحه مقتل كرب و بلا بخوان
يا خاطرات عمه تان را مرور كن

هم از وفاي ساقي لب تشنگان بگو
هم يادي از مصيبتِ سرخ تنور كن

شاعر : یوسف رحیمی

الا مسافر صحرا خدا کند که بيايي


الا مسافر صحرا خدا کند که بيايي
اميد غائب زهرا، خدا کند که بيايي

کنون که دل شده پر خون براي خاطر مجنون
تو اي حقيقت ليلا، خدا کند که بيايي

براي اينکه ببينم پس از غياب هزاره
مزار مخفي زهرا، خدا کند که بيايي

دلم دوباره ز غمها کنون رميده زِهرجا
گرفته بهر تو تنها، خدا کند که بيايي

به انتظار قدومت، دو ديده دوخته ام من
به قفل بسته درها، خدا کند که بيايي

دوباره روز گذشت و نيامدي تو وليکن
براي لحظه فردا، خدا کند که بيايي

ميان عاشق و معشوق، چه جاي قيد و مکاني
چه اين مکان و چه هرجا، خدا کند که بيايي

بدون حُسن تو اي گُل بهار جلوه ندارد
گل شکفته زيبا، خدا کند که بيايي

ایها العزیز

پر کن دوباره کیل مرا ایهاالعزیز
دست من و نگاه شما ایهاالعزیز
رو از من شکسته مگردان که سالهاست
رو کرده ام به سمت شما ایها العزیز
جان را گرفته ام به سر دست و آمدم...
از کوره راه های بلا ایهاالعزیز
وادی به وادی آمده ام از درت مران
وا کن دری به روی گدا ایهاالعزیز
چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود
این کاسه را...فاوف لنا...ایهاالعزیز
ما جان ومال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما ایهاالعزیز
.. .دستم تهی است راه بیابان گرفته ام
محتاج یک نگاه تو یا ایهاالعزیز

شاعر: مریم سقلاطونی

بوی صبح

کسی که می رسد و ریشه می دواند باز

میان عطر و نسیم و پرنده و پرواز

کسی که خرقه اش از بوی صبح سرشار است

و روز می شود از سمت چشم او آغاز

کسی که می شکفد لا به لای لبخندش

هزار پیچک وحشی ، هزار چشم انداز

کسی که بذر مرا می کند نهان در خاک

و صبر می کند آن قدر تا برویم باز

سپید گون و شکوفنده می رسد از راه

چه آرزوی غریبی ، چقدر دور و دراز

اگر چه هیچ نشانی ندیده ام ، بگذار

پی نگاه بیابانی اش بگردم باز


شاعر: منصوره نیک گفتار

بردل نشسته ها،چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی


خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی


برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی


تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح ظهر نه غروب شد نیامدی

شاعر: مهدي جهاندار

 

انتظار تو ...

چشمان واژه می پرد، گفتند می آیی

با چشم بسته بشمرم تا چند می آیی؟

من از شروع مهر بر تو منتظر بودم

گرچه بهاری، آخر اسفند می آیی

نام تو هر چه هست در فرهنگ دل ای دوست

مثل حروف ربط از پیوند می آیی

بوی خوشی در جامه های زائرانی تو

همراه آنها کز سفر آیند می آیی

«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم» رفت

تو آخر هر بیت من هر چند می آیی

شاعره: رزیتا نعمتی

شب و آشفتگی

هزار آیینه می روید ، به هر جا می نهی پا را

همین قدر از تو می دانم : هوایی کرده ای ما را

 

سحر می لغزد از سر شانه هایت تا بیاویزد

به گرد بازوانت باز ، بازوبند دریا را

 

میان چشمهایت دیده ام  قد می کشد باران

و اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را

 

- شمردم بارها انگشتهایم را ، بگو آیا -

از اول بشمرم بر روی چشمم می نهی پا را ؟

 

من از طعم دو بیتی های باران خورده لبریزم

کنار اشکهایم می شود آویخت دریا را

 

شب و آشفتگی بادستهایت می خورد پیوند

زمین گم می کند در شیب سرگردانیت ما را

 

 تمام راه پر می گردد از آوای سرشارت

و باران می تکاند اشتیاق اطلسی ها را

 

شاعر: منصوره نیک گفتار


دوازده ...

من حقّم است هشت گرفتم چرا که من
یک جمله هم نساخته ام با دوازده
با چند نمره  باشد اگر  رد نمی شوی
یک ، دو ، سه ، ... ، هفت ، هشت، نَه آقا دوازده
بی تو تمامِ اهل قیامت رفوزه اند
ای نمرۀ قبولی دنیا، دوازده
ثانیه های کـُند توسل می آورند
یا "صاحب الزمان خدا" یا "دوازده"
حالا که ساعت تو و چشم خدا یکی است
آقا چقدر مانده زمان تا دوازده
امروز اگر نشد ولی یکروز می شود
ساعت به وقت شرعی زهرا (س) دوازده

شاعر:علی اکبر لطیفیان