صلوات بر محمد(ص)

فرا رسیدن بعثت نبی مکرم اسلام ، حضرت ختمی مرتبت ، محمد مصطفی (ص) خجسته باد

خوش رحمتي است ياران، صلوات بر محمد
گوييم از دل و جان، صلوات بر محمد
گر مؤمنيّ و صادق، با ما شوي موافق
كوريّ هر منافق، صلوات بر محمد
در آسمان فرشته، مهرش به جان سرشته
بر عرشْ خوش نوشته: «صلوات بر محمد»
اي نور ديدة ما، خوش مجلسي بيارا
مي گو، خوشي خدا را، صلوات بر محمد
مانند گل شكفتيم، دُرّ لطيف سفتيم
خوش عاشقانه گفتيم صلوات بر محمد
گفتيم با دل و جان با عاشقان و خوبان
شادي روي ياران، صلوات بر محمد

شاعر : شاه نعمت الله ولی

حادثه ای ناگهان

بر شانه هاي خواب زمانه تكان شدي
در متن خاك، حادثه اي ناگهان شدي
جاري شدي ز قله بي شبهة حرا
جبريل شعله كرد، تو آتش فشان شدي
در كامِ لال ماندة انسانِ پايمال
فرياد اعتراض نشاندي، زبان شدي
بعد از چقدر كفر كه ايمان بعيد بود
پيغام وحي رو به زمين و زمان شدي
ناگفته بود سوره به سوره حديث حق
ناگفته هاي سبز خدا را دهان شدي
هرجا اميدِ هستي از آسمان گسست
با دست خويش سمت خدا پلكان شدي
هركس تو را گواه دل خسته اش گرفت
با گريه هاي بي كسي اش مهربان شدي
اينك منم: روايت در راه ماندگي
اينك تويي كه بغض مرا گوش جان شدي
با اين همه گناه زمين گير و روسياه
تنها تويي كه سهم من از آسمان شدي
اين سجده هاي يكسره را مستجاب كن
درمان زخم هاي دلم را شتاب كن

شاعر: سودابه مهيجي

چشمه آب

حدیث پیامبر که :(نامَ عَيْنِي وَ لايَنامُ قَلْبي)

بيابان تا بيابان چشمه آبند چشمانت
چه شبهايي كه مثل ماه، ميتابند چشمانت
همايي، قابِ قوسين است جولانگاه پروازت
كجا در دام دنيا ميشود پابند چشمانت؟
پر از گلهاي سرخ تشنه است اين باغ باراني
تو كه از سلسبيل عشق سيرابند چشمانت
من از دنياي بعد از تو نميترسم خودت گفتي
نميخوابد دلت، وقتي كه ميخوابند چشمانت

شاعر:پانته آ صفایی بروجنی

او خواند...

خدايان سنگي، هواي زلال شهر را در كام خود كشيده بودند و در تاريكخانه چشم ها، تيرگي جهالت جاري بود. «كسرا» به غرور خود قامت مي افراشت و «آتشكده ها»، در شعله هاي پيچان خود مي لوليدند و خداي بتكده ها، بي جان مي نگريستند و جهالت جاري را قد كشيده بودند.
از باغات رفيع آريايي ها، بادهاي ناملايم شرك مي وزيد و بر ديواره هاي كفر مي كوبيد. تولد هر پسري را وليمه اي از شراب و شعبده و عيش مدام بود و تولد دختركي را چشمان وحشي پدر، به دستان سياه گورها مي سپردند.
دزدي، غرور قبيله بود و گردنه ها را چپاولگري، تفاخر ايل.
... و گفتند كه «اقراء»؛ بخوان به نام خداوند؛ بخوان به نام آينه دار!
او خواند و لبيك ملايكه شروع شد؛ او خواند: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا».
پيراهنش، عطر بال ملايكه مي داد و دست هايش نفحه وحي.
از «حرا» كه پايين مي آمد، شانه هايش، بوي آسمان مي داد.
مي خواند و از حنجره صحرا، عطر بهشتي مي تراويد. مي خواند و نيايش گياهان، جان مي گرفت.
مي خواند و دست هاي دعا، بر سينه آسمان ها چنگ مي انداخت.
مي خواند و مأذنه هاي شهر، جان تازه براي تلاوت وحدانيت گرفته بود.
مي خواند و از دهان بادها، زمزمه هاي يكتاپرستي، جاري مي شد.
«اقراء باسم ربك الذي خلق...»
لبخندها شكوفه دادند. او خواند و كعبه از گرد و غبار شرك و شك، قامت برافراشت.

ابراهیم قبله آرباطان

غار حرا

به روي قله يك كوه، غار مشهود است
و سبز قامت آن نوبهار مشهود است
زمانه چشم به راه تولد عشق است
دليل گردش ليل و نهار مشهود است
نياز نيست تلسكوپ، نياز نيست ببين!
چهل ستاره دنباله دار، مشهود است
صداي جوشش وحي است در حرا جاري است
طنين «اقرأ...» آموزگار مشهود است
و باز معجزه اي بي بديل در راه است
كه در نگاه زمان انتظار مشهود است
به روي قله تاريخ ـ بين گرد و غبار ـ
حضور روشني از يك سوار مشهود است

شاعر: خدیجه پنجی