اندر حكايت «زن بلاست، الهي هيچ خانهاي بيبلا نشود»

اندر حكايت «زن بلاست، الهي هيچ خانهاي بيبلا نشود».
روز اول؛ به سفر رفتن خانم و ماندن آقا در خانه:
«آخ جون! خلاص شدم از دست نقونوق زنم! حالا يك بسته بزرگ آجيل ميخرم و با خيال راحت جلوي تلويزيون لَم ميدم و فوتبال ميبينم. كسي هم نيست كه بِهِم گير بده كه پوست تخمه نريز! اين قدر فوتبال نگاه نكن!»
روز دوم؛ «بعد از مدت ها ميتونم با خيال راحت روزنامه بخونم بدون اينكه زنم گله اين همسايه و شكايت اون بقال سر كوچه رو بكنه، تازه آخرش هم بگه:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جايي نرسد فرياد است

روز سوم: «امروز با بروبچههاي قديم قرار گردش مجردي دارم. جانم! عجب حالي ميده با دوستا بري كوه، بعدش كباب دسته جمعي!»
روز چهارم: «اصلاً به رويم نميآورم كه با نبودن سلب آسايش خانه (خانم) سر دماغ نيستم. عوضش تا شب با رايانه عزيزم سرگرم ميشم بدون اينكه زنم عين يه هوو بهش حسودي كنه!»
روز پنجم: «كوه ظرفهاي نشسته، شده خانه بخت سوسكها! ديگه از خوردن غذاهاي حاضري هم دلم به هم ميخوره، حداقل با وجود زنم خانه سروصورتي داشت!»
روز ششم: «كاش زنم هر چه زودتر برگرده! حوصلهام سر رفت بس كه از سركار خسته آمدم خانه و هيچ كس نبود باهاش دو كلمه حرف بزنم. قديميها راست گفتن زن چراغ خونه است ها!»


روز هفتم: روز بازگشت خانم خانه از سفر: «چقدر دلم برايش تنگ شده بود، اما نبايد به روي خودم بياورم، اين طوري فكر ميكنه چقدر زنذليل و بيدستوپام!»

يك ساعت مانده به آمدن خانم: «يك كمي دوروبرم را تميز كنم بد نيست بيچاره اگر اين بازار شام را ببينه سنگكوب ميكنه طفلكي!»
بازگشت خانم به خانه: «واي عزيزم، نميداني چقدر بيتو به من سخت گذشت!» و... باقي ماجرا!

نامهای خورشید

مردي يهودي نزد پيامبر آمد و پرسيد: علت نام گذاري شما به نام هايي چون محمد، احمد، ابوالقاسم، بشير، نذير و داعي چيست؟
پيامبر فرمود: محمد ازآن رو كه من در زمين، ستوده شده ام و احمد به اين دليل كه ستوده آسمانيان هستم. ابوالقاسم ازاين رو كه خداوند در روز قيامت، قسمت آتش را جدا مي كند و هر كه به من كافر شده باشد، جايش در آتش است و بهشت، سهم كسي است كه به من ايمان آورده و به نبوت من اقرار كرده باشد. اما «داعي» از آن روست كه من مردم را به دين پروردگارم دعوت مي كنم. «نذير» و «بشير» يعني ترساننده و بشارت دهنده و من مردم را از دوزخ مي ترسانم و به بهشت بشارت مي دهم.

---------------------------------------------------------------------

زندگانی پیامبر اعظم (ص) ،محمد محمدی ری شهری

طلب کاری که مسلمان شد

مردي يهودي از پيامبر خدا چند دينار طلب كار بود. روزي آمد و طلب خود را از حضرت خواست. پيامبر به او فرمود: «اي مرد! فعلاً چيزي ندارم كه به تو بپردازم» مرد يهودي گفت: رهايت نمي كنم تا طلبم را بپردازي! پيامبر فرمود: من هم با تو مي نشينم.
آن قدر در كنار او نشست كه در همان جا، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و نماز صبح را خواند. اصحاب پيامبر خدا آن مرد را تهديد كردند. پيامبر به آنها نگاه كرد و فرمود: با او چه مي كنيد؟ گفتند: يك يهودي شما را باز دارد؟ پيامبر فرمود: از سوي پروردگارم برانگيخته نشدم كه به معاهده غير معاهد ستم كنم.
چون روز بالا آمد، مرد يهودي گفت: گواهي مي دهم كه هيچ خدايي جز اللّه نيست، گواهي مي دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست و نصف مالم را در راه خدا مي بخشم.
به خداقسم اين كار را با تو نكردم مگر براي اينكه اوصافي را كه از تو در تورات آمده امتحان كنم.

جابر اولین زایر حسین (ع)


«جابر بن عبدالله انصاري، از صحابه پيغمبر اكرم(ص) و از اصحاب جوان پيغمبر بود. او در جنگ خندق شانزده سال داشت و هنگام وفات رسول اكرم(ص) تقريباً بيست و دو ـ سه ساله بود. بنابراين، در سال 61 هجري قمري، جابر هفتاد و چند ساله بوده است. او حدود 12 سال از اباعبدالله بزرگ تر بود و با آن حضرت خيلي انس داشت. جابر كه در اواخر عمر كور شده بود، با مرد محدث بزرگواري به نام عطيه عوفي آمد و قبل از آنكه به سراغ تربت حسين(ع) برود، رفت سراغ فرات، غسل زيارت كرد و از سعد كه گياهي خوش بو بوده و آن را خشك مي كردند و بعد مي ساييدند و پودر مي كردند و از آن به عنوان يك عطر و بوي خوش استفاده مي كردند، خودش را خوش بو كرد.
عطيه مي گويد: وقتي جابر از فرات بيرون آمد، گام ها را آهسته برمي داشت و در هر گامي ذكري از اذكار الهي بر زبانش بود. با همين حال، گام ها را آهسته برداشت و آمد و ذكر گفت تا به نزديكي قبر مقدس حسين(ع) رسيد: آنگاه دو ـ سه بار فرياد كشيد: حبيبي يا حسين؛ دوستم، حسين جان! بعد گفت: حبيب لا يجيب حبيبه؟! دوست، جواب دوستش را چرا نمي دهد؟ من جابر، دوست تو هستم. رفيق ديرين توام. پير غلام تو هستم. چرا جواب مرا نمي دهي؟ بعد گفت: عزيزم، حسينم! حق داري جواب دوستت را ندهي. من مي دانم با رگ هاي گردن تو چه كردند. من مي دانم سر مقدس تو از بدن جداست. گفت و گفت تا افتاد و بي هوش شد. وقتي به هوش آمد، سرش را برگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل كسي كه با چشم باطن مي بيند، گفت «اَلْسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيَّتُهَا اَلاَرْواحَ الَّتي حَلَّتْ بِفِناءِ الْحُسَيْنِ؛ سلام من بر شما مرداني كه روح خودتان را فداي حسين كرديد.» بعد از اينكه گفت من چنين و چنان شهادت مي دهم، گفت: «و من شهادت مي دهم كه ما هم با شما در اين كار شريك هستيم.» عطيه تعجب كرد كه يعني چه؟ ما با اينها در اين كار شريك باشيم؟! به جابر گفت: معني جمله ات را نفهميدم. ما كه جهاد نكرديم؟ ما كه قبضه شمشير به دست نگرفيتم، چرا شريك باشيم؟! جابر جواب داد: «در اسلام اصلي وجود دارد كه من از پيغمبر شنيدم. فرمود: هركسي كه واقعاً عملي را دوست داشته باشد، روحش هماهنگ باشد، در اين عمل شريك است. من اگر در ركاب حسين(ع) شركت نكردم، نمي توانستم شركت كنم، از من جهاد برداشته شده بود، ولي روح من پرواز مي كرد كه در ركاب حسين(ع) باشد. چون روح ما با روح حسين بود، من حق دارم ادعا كنم كه ما با آنها در اين عمل شريك هستيم».1
نوشته : سهیلا بهشتی
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1. مرتضي مطهري، حق و باطل، صص 90 - 92

خالکوبی مرد مدعی پهلوانی

مردی با داعیه پهلوانی نزد دلاکی می رود تا بدنش را به نقش شیر خالکوبی کند. خالکوبی علاوه بر صورت نقش که می توانست گیاه ، انسان و یا شعار و جمله اعتقادی باشد ، نشانه پهلوانی ، زور مندی و استقامت بود .

کسی که خالکوبی می شود باید دست کم یک ساعت الی دو ساعت ، تحمل سوزن و نقش صورت را که با وسیله ای بنام «نیل » در زخم ها میریختند بنماید . هنگامی که دلاک سوزن بر شانه مرد فرو برد ، درد و سوزشش برایش قابل تحمل نبود . لذا بنای اعتراض به دلاک را میگذارد و ازاو میپرسد که از چه عضوی از بدن شیر شروع کردی :
پهلوان در ناله آمد کاستی
مرمرا کشتی ، چه صورت میزنی ؟
گفت :«آخر شیر فرمودی مرا »
گفت :«از چه عضو کردی ابتدا ؟»
گفت :«از دمگاه آغازیده ام »
گفت :«دم بگذار ای دو دیده ام »
درد و سوزش نگذاشت که دم شیر خالکوبی شود . دلاک سوزن را از جای دم بیرون آورد و به نقطه ای که سرو گوش شیر را در نظر گرفته بود فرو کرد . پهلوان سوزش را تحمل نکرد :
بانگ کرد او :« کاین چه اندام است از او ؟»
گفت :«این گوش است ، ای مرد نکو »
گفت :«تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم »
بدین ترتیب دلاک در خالکوبی تصویر، ازدم و گوش شیر صرف نظر کرد و سوزن را به شکم شیر فرو برد .
بازپهلوان فغان را ساز کرد : این دیگر کدام اندام است ؟ دلاک گفت : این اشکم (شکم) شیر است :
گفت تا اشکم نباشد شیر را
چه شکم باید نگارد سیر را
دلاک حیران و سرانگشت به دندان بماند و سرانجام :
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بی دم و سر و اشکم که دید ؟
این چنین شیری خدا هم نافرید
«مثنوی مولوی،دفتر اول»

نكته : اگر می خواهید شیر بشوید ، باید درد و رنج شیر شدن را نیز به جان بخرید،باید هزینه آن را بپردازید.تحمل درد و رنج جزء لاینفکی از رسیدن به مقصود است.

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم    سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

< حافظ >

سرگذشت دو سنگ

تن به محنت ده اگر خواهی بگردی سربلند        گر نیفتادی به آتش ، اوج نگرفتی سپند

< واعظ قزوینی >

در یک موزه ی معروف که با سنگهای مرمر کف پوش شده بود . مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بود که مردم از راههای دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می رفتند . کسی نبود که مجسمه زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند.

شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد:
این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟ مگر یادت نیست ما هر دو در یک معدن بودیم ، این عادلانه نیست ، من خیلی شاکیم .
مجسمه لبخند زد وآرام گفت : یادت هست روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند، چقدر سر سختی و مقاومت کردی ؟ سنگ پاسخ داد: آره ، آخر ابزارش به من آسیب می رساند ، گمان کردم می خواهد آزارم دهد ، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم . ومجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد :
ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد ، بطور حتم قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم . بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست.پس به او گفتم هر چه می خواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقل بده !!!لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تا ب می آوردم تا زیباتر شوم . امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند.

داستان سنگتراش

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .

مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قویتر می شد.

در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حال که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !

خواب مرتضی

به مناسبت سالروز شهادت استاد شهید مرتضی مطهری
روحش شاد و یادش گرامی باد

***************
ساعتي از نيمه شب مي گذشت، که زنگ ساعت مرتضي به صدا در آمد، عادت هميشه اش بود، که در تاريکي شب به دور از چشم بنده هاي خدا با معبودش راز و نياز کند. اما آن شب حال ديگري داشت. صداي گريه اش را مي شنيدم. دلم مي خواست کمي بلند تر حرف بزند. تا من هم بشنوم که مرتضي در دل سياه شب چگونه او را صدا مي زند و يا حداقل ياد بگيرم که انسان چطور بايد با خالقش صحبت کند. نجواي شبانه اش که تمام شد، سر بر بالين نهاد تا کمي آرام گيرد. اما ساعتي يعد يکباره از جا برخاست. نور مهتاب اتاق را روشن کرده بود. پرسيدم: مرتضي چه شده؟ سکوت سنگيني ميان من و او فاصله انداخت. التهاب و موج هيجان در نگاهش بود، دلم طاقت نياورد. دوباره پرسيدم: « مرتضي چه اتفاقي افتاده؟» آرام لب به سخن گشود.
خواب ديدم؛ خواب عجيبي که در باور انسان نمي گنجد. من و امام در صحن مسجد الحرام در کنار کعبه ايستاده بوديم. پيامبر (ص) به سمت ما آمد من به امام اشاره کردم: آقا فرزند شما هستند. پيامبر (ص) امام را بوسيد بعد به سمت من آمد و مرا محکم در آغوش فشرد و صورتم را بوسيد. هنوز گرمی لبهاي پيامبر را بر گونه هايم احساس مي کنم حادثه مهمي در راه است.
پنج شب گذشت، پنج شب به ياد ماندني، پنج شب ناب از حضور او در ميان جمع خانواده، پنج شب آموختن از او که دغدغه اسلام محمدي (ص) را داشت. پنج شب به اندازه يک ثانيه گذشت و مرتضي مجروح و خون آلود از تير کينه منافقين در بيمارستان طرفه بر بستر افتاد. زمان به سرعت مي گذشت وشايد در آن لحظه هيچ کس باور نداشت که او اينگونه ما را رها کند، ما که هنوز تشنه آموختن بوديم، سؤالات مکرر در ذهنم مي آمد چرا در تمام اين مدت نپرسيدم، چرا نخواستم که بگويد. شايد قرنها از تاريخ انسان بگذرد تا چون اويي در عالم ظاهر گردد. چرا نپرسيدم.......؟
زمان ايستاد و مرتضي پر کشيد وقتي به خانه رسيدم، پاسي از شب گذشته بود. صداي زنگ ساعت مرتضي براي دعاي شبانه اش تنها صداي حاکم بر فضاي خانه بود. بغض تلخي بر جانم نشست و يکباره به هق هق گريه تبديل شد. چه بزرگي را در ماه بهشتي، ماه خدا از دست داديم.


برگرفته از سایت نسیم مطهر

رسم جوانمردی

جوانی گرسنه و تشنه در بیابان می رفت که ناگهان پیرمردی را دید.
آیا سراب بود؟ به او نزدیک شد, نه واقعیت داشت. پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار آتشی که پیرمرد افروخته بود تا صبح خوابید.
صبح وقتی پیرمرد بیدار شد مرد جوان و اسب خویش را ندید؛ به اطراف نگاه کرد, مرد جوان را دید که سوار بر اسب او در حال دور شدن است. او را صدا کرد و گفت:" از تو خواهشی دارم".
جوان گفت:" بگو".
پیر مرد گفت :"لطفا از این ماجرا با کسی سخن مگو".
جوان گفت:" تو به من آب و غذا دادی شب را در کنار آتشی که افروخته بودی به روز کردم, اما خواستت تنها این است که درباره این موضوع با کسی صحبت نکنم؟"
پیر مرد با نگاهی تلخ به او پاسخ داد:" باشد تا اگر کسی روزی فردی را در بیابان دید که نیاز به کمک دارد از یاری او حذر نکند و رسم جوانمردی از میان نرود."

برگرفته از: کتاب عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

نوشته : مسعود لعلی

انتشارات بهار سبز

در میان مردمان باش


اعرابی را پیش خلیفه بردند. اورا دید برتخت نشسته ودیگران درزیرایستاده.
گفت: السلام علیک یا الله.
 گفت: من الله نیستم.
 گفت: یا جبرائیل.
 گفت: من جبرائیل نیستم.
 گفت: الله نیستی؛ جبرائیل نیستی؛ پس چرا برآن بالا تنها نشسته ای؟ تو نیز درزیرآی ودرمیان مردمان بنشین.


رساله دلگشا،عبید زاکانی

جای پا

خواب ديده بود در ساحل دريا و در حال قدم زدن با خدا رو به رو در پهنه آسمان صحنه هايي از زندگي اش به نمايش در مي آمد.
متوجه شد كه در هر صحنه دو جاي پا در ماسه فرو رفته است. يكي جاي پاي او و ديگري جاي پاي خدا.
وقتي آخرين صحنه از زندگي اش به نمايش درآمد متوجه شد كه خيلي اوقات در مسير زندگي او فقط يك جاي پا بود .
همچنين متوجه شد كه آن اوقات سخت ترين لحظات زندگي او بوده است.
اين واقعا او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال كرد :((خدايا تو گفتي چنان چه تصميم بگيرم كه با تو باشم هميشه همراه من خواهي بود.ولي من متوجه شدم كه در بدترين شرايط زندگي ام فقط يك جاي پاست. نمي فهمم چرا در مواقعي که بيشترين احتياج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتي.))
خدا پاسخ داد:((فرزند عزيز و گران قدر من تو را دوست دارم و هيچ وقت تنهايت نمي گذارم. زمان هايي كه تو در آزمايش و رنج بودي . وقتي تو فقط يك جاي پا مي بيني . من تو را به دوش گرفته بودم.))

مصاحبه با خدا در خواب

خدا گفت : بیا تو . پس می خواهی با من مصاحبه کنی ؟

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

خدا لبخندی زد و گفت : وقت من بی نهایت است و برای انجام هر کاری کافی است. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟

گفتم : چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا جواب داد:اینکه آنها از کودک بودن ، خسته می شوند و برای بزرگ شدن عجله دارند و سالیان دراز را در حسرت دوران کودکی سر میکنند .

اینکه سلامتی شان را برای به دست آوردن پول از دست می دهند و بعد پولشان را خرج می کنند تا دوباره سلامتی به دست آورند .

اینکه با چنان هیجانی به آینده فکر میکنند که زمان حال را فراموش میکنند و لذا نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده .

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی در سکوت گذشت . بعد پرسیدم :چه درسهایی از زندگی را می خواهید بندگان یاد بگیرند؟

خدا با لبخندی پاسخ داد : یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد .

یاد بگیرند که با ارزش ترین ها ، اشیایی نیست که در زندگی دارند بلکه اشخاصی است که در زندگی دارند . یاد بگیرند که نباید خود را با دیگران مقایسه کنند ، هر کس طبق ارزش های خودش قضاوت می شود نه در گروه و براساس مقایسه .

یاد بگیرند که ثروتمند ، کسی نیست که بیشترین دارایی را داشته باشد بلکه کسی که کمترین نیاز را داشته باشد .

یاد بگیرند که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی که دوستش دارند فقط چند ثانیه زمان لازم است اما برای التیام آن سال ها وقت لازم است .

یاد بگیرند که افراد بسیاری آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند که علاقه شان را ابراز کنند.

یاد بگیرند که پول همه چیز می خرد جز دل خوش .

یاد بگیرند که ممکن است دو نفر یک موضوع واحد را ببینندو از آن ، دوبرداشت متفاوت داشته باشند .

یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است که همه چیز را در مورد آنها می داند و با این حال دوست شان دارد. یاد بگیرند که کافی نیست همواره دیگران آنها را ببخشند بلکه باید خودشان هم خود راببخشند.

مدتی نشستم و لذت بردم . از او برای وقتی که به من اختصاص داده بود و برای همه کارهایی که برای من و خانواده ام کرده بود تشکر کردم. او پاسخ داد:هر وقت بخواهی من بیست و چهار ساعته در دسترس هستم . فقط کافی است صدایم کنی تا جواب بدهم. 

برگرفته از: رازهای شاد زیستن ج.دوازده

ایده های کارورزهای شیطان

سه کارورز شیطان در دوزخ قرار بود که به همراه استاد خود جهت کارورزی و کسب تجربه عملی به روی زمین بیایند. استاد دوره کارآموزی از آنها سوال میکند که برای فریب و اغفال مردم از چه فنونی استفاده خواهند کرد؟

شیطانک اولی میگوید: من فکر میکنم از شیوه کلاسیکی بهره خواهم جست، به این معنی که به مردم خواهم گفت: خدایی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید...

شیطانک دومی گفت: من فکر می کنم که به مردم خواهم گفت که جهنمی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید...

شیطانک سومی گفت: من فکر میکنم از شیوه عوامانه تری استفاده خواهم کرد. من به مردم خواهم گفت: جای عجله و شتاب نیست، فرصت برای توبه و آنچه مایلید به دست آورید بسیار است، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید...

سوال مهم اینجاست:

ما اخیرا به کدامین شیطانک گوش سپرده ایم؟

انجام چه کاری را در زندگی به تعویق انداخته ایم؟

پی نوشت:

قدر فرصت های امروزمان را بدانیم و به یاد داشته باشیم امروز همان فردایی است که دیروز منتظرش بودیم.

قیاس امروز گیر از کار فردا      که هست امروز تو فردای دیروز

شهر همه جا

شهری بود به نام "شهر همه جا".

در یک صبح سرد زمستانی، مردی وارد این شهر شد. وقتی از قطار پیاده شد متوجه شد ایستگاه آنجا همانند همۀ ایستگاه های قطار مملو از جمعیت بود و مسافران می کوشیدند از میان جمعیت راه خود را باز کنند به قطار مورد نظرشان برسند

مرد در نهایت شگفتی متوجه شد که همۀ آنها پا برهنه بودند و هیچ کس کفش به پا نداشت. از ایستگاه بیرون آمد و سوار تاکسی شد و در تاکسی متوجه شد که راننده هم کفش نپوشیده است. بنابراین از راننده پرسید:

"ببخشید! چرا مردم این شهر، کفش به پا ندارند؟ چرا؟"

راننده گفت:

"بله درست است. چرا ما کفش نمی پوشیم، چرا؟"

مرد وقتی که به هتل رسید، دید مردم آنجا هم پا برهنه هستند. مدیر، صندوقدار، باربرها،پیشخدمت ها، همه پا برهنه بودند.  از یک نفر پرسید:

"می بینم که شما کفش به پا ندارید! آیا چیزی دربارۀ کفش نمی دانید؟"

پیشخدمت گفت:

"چرا، ما کفش را می شناسیم."

- "پس چرا کفش نمی پوشید؟"

-"بله، درست است. چرا کفش نمی پوشیم!؟"

پس از مدتی، مرد مسافر از هتل بیرون آمد و در خیابان های شهر به قدم زدن پرداخت هر کسی را که می دید پا برهنه بود. به یکی از آنها گفت:

"آیا نمی دانید که کفش پا را در برابر سرما محافظت می کند؟"

مرد گفت:

"البته که می دانم! آیا آن ساختمان را می بینی؟ آن ساختمان یک کارخانۀ تولید کفش است. ما از داشتن آن به خود می بالیم  و هر یکشنبه آنجا جمع می شویم تا به سخنان مدیر کارخانه دربارۀ فواید کفش گوش دهیم."

-  "پس چرا کفش نمی پوشید؟"

-  "آه درست است. چرا کفش نمی پوشیم؟!

* * *

بله! مانند اهالی آن شهر، همه به دعا اعتقاد داریم.

همۀ ما می دانیم که دعا می تواند بسیاری از خواسته های ما را تحقق بخشد، می تواند معجزه بیافریند و ما را تغییر دهد، زند گی مان را متحول کند و ما را احیاء کند. ما از نیروی اعجاز، آگاهیم... با این حال، دعا نمی کنیم! چرا؟!

سؤال همین جاست؛ "چرا دعا نمی کنیم؟!"

عابد و شیطان

مدتي بود که عده اي از بني اسراييل درختي را عبادت مي کردند . عابدي که درآن نزديکي منزل داشت ، روزي متوجه اين موضوع شد. تبري برداشت و به طرف آن درخت رفت،تا آن را قطع کند .

شيطان جلو راهش را گرفت و گفت :

"چرا مي خواهي عملي انجام دهي که برايت سودي ندارد ، چرا براي کار بي فايده اي،دست از عبادت خود کشيده اي ؟"

پيوسته شيطان او را وسوسه مي کرد تا عابد را منصرف کند . بالاخره کار به جدال کشيد . عابد و شيطان با يکديگر گلاويز شدند و پس از مختصر کشمکشي شيطان مغلوب شد و بر زمين افتاد .

عابد روي سينه او نشست . شيطان گفت :"مرا رها کن تا بيشنهادي بکنم ،اگرنپسنديدي،آنگاه هر چه خواستي انجام بده

عابد گفت :"بگو"

شيطان گفت :" "تو مردي مستمندي ، من روزي دو دينار برايت مي آورم تا صرف مخارج خود و ديگر مستمندان کني ، اين کار براي تو از قطع نمودن درخت بهتر است .اگرموافقت کني هر روز دو دينار از زير بالش خود بر مي داري ."

عابد پيشنهاد شيطان را پذيرفت و از تصميم خود منصرف شد . عابد روز اول و دوم همانطور که قرار بود دو دينار را زير بالش خود يافت ، ولي روز سوم هر چه جستجو کرد چيزي نيافت .

عابد براي مرتبه دوم تبر را برداشت ، تا درخت را قطع کند . او در بين راه دوباره با شيطان برخورد کرد . اين بار نيز کار به جدال کشيد ؛ ولي برعکس بار اول ، عابد مغلوب شد و برزمين افتاد . شيطان بر روي سينه اش نشست و گفت :"اگر از قطع کردن درخت منصرف نشوي ؛ هم اکنون تو را مي کشم ."

عابد درخواست کرد او را رها کند و از او پرسيد : "چه شد که مرتبه اول ، مغلوب شدي و بار دوم غالب گرديدي ؟

شيطان گفت :"چون مرتبه اول براي خدا و با نيتي پاک آمدي ، مرا مغلوب نمودي . ما را بر کساني که براي خدا عملي انجام دهند ، راهي نيست . مرتبه دوم براي دينارها آمدي و اين بود که مغلوب شدي

حضرت موسی و حکمتهای الهی

در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است که : روزی حضرت موسی (علیه اسلام) در مناجات خود عرض کرد:الهی!یکی ازحکمتهای کارت را به من بنمایان. خطاب آمد،به فلان آبادی برو ،در آنجا چهار خانه مسکونی هست،درب هر یک از آنها را بکوب تا به سه پاره از حکمتهای من آگاه شوی.موسی«ع»به آن آبادی رفت،به نخستین خانه که رفت،درب را کوبید،مردی بیرون آمد،ابتدا از شغلش پرسید.
او گفت:ما دهقانیم وکارمان کشت وزراعت است.پرسید:از خدا چه می خواهید؟
گفت:به باران محتاجیم.اگر خداوند باران به ما بدهد،وضع ما بهبود یافته وتوانگر می شویم.
از آنجا به خانه دوم رفت و درب را کوبید صاحب خانه بیرون آمد.
حضرت موسی پرسید:شغل شما چیست واز خدا چه می خواهید؟
آن مرد گفت:ما کوزه گریم،تعدادی کوزه ساخته ایم،اگر ان شاءالله چندی باران نیاید وکوزه ها خشک شودو هوا آفتابی باشد،به نوایی می رسیم.
حضرت از او هم گذشت وبه خانه سوم رسید.کوبه در را به صدا در آورد،مردی در آستانه در ظاهر شد.از او هم کسب وکار وخواهشش رااز خدا پرسید:
گفت:ما غله داریم،اگر باد کافی بوزد غله های ما در خرمن است،از خدا فقط در این چند روز باد می خواهیم تا بدان وسیله،غله ها راپاک کنیم وبه فروش برسانیم.
حضرت موسی به در خانه چهارمی که رسید،از صاحب خانه همین سؤالات را تکرار کرد.آن مرد گفت:ما باغ داریم واکنون درختها بارور شده است،از خدا می خواهیم که در این چند روزه باد نفرستد،وهوا را ساکن نگه دارد تا میوه های ما برسد واز این راه گذران کنیم.
موسای کلیم پس از این مشاهدات شگفت انگیز در مناجاتش عرضه داشت،بارالها!روزی همه خلق در دست با کفایت تو است؛یکی باران می طلبد ویکی آفتاب،یکی باد می خواهدو دیگری هوای ساکن،فقط تو قادری که مراد و خواسته های همه را بدهی و آنان را خشنود گردانی.

حضرت آدم در برابر شش مجسمه

           خلوت دل نیست جای صحبت اغیار          دیو چو بیرون رود فرشته در آید


حضرت آدم(علیه السلام ) روزی دید ناگهان سه مجسّمه سیاه و بدقیافه در طرف چپ او قرار گرفتند و سه مجسّمه نورانی در طرف راست او، از مجسمه های طرف راست یکی یکی پرسید شما کیستید؟
اولی گفت: من «عقل» هستم. دومی گفت: من «حیا» هستم. و سومی گفت: من «رحم» هستم.
آدم(علیه السلام) پرسید: جای شما در کجا است؟
اولی گفت: در سر انسانها، دومی گفت: در چشم انسانها و سومی گفت: در دل انسانها.
آدم(علیه السلام) به طرف چپ برگشت و از سه مجسّمه سیاه و بد هیبت یکی یکی پرسید شما کیستید؟
اولی گفت: من «تکبّر» هستم، حضرت آدم (علیه السلام) گفت: جای تو کجاست؟ گفت در سر انسانها. فرمود: سر که جای عقل است، او گفت: اگر من وارد سر شوم، عقل می رود، از دومی پرسید تو کیستی؟ گفت: من «طمع» هستم، فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم انسانها، فرمود: چشم که جای حیاء است،
گفت من اگر در چشم جا گرفتم، حیاء می رود. و از سوّمی پرسید تو کیستی؟ گفت: من «حسد» هستم، فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: جای من دل انسانهاست، فرمود: دل که جای رحم است، گفت اگر من وارد قلب انسان شوم، رحم و مروّت از قلب می رود.

بر گرفته از کتاب : عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

انتشارات بهار سبز

نوشته: مسعود لعلی


نجار

يک نجار مسن به کارفرمايش گفت: که ميخواهد بازنشسته شود تا خانه‏ ای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوه‏ هايش دوران پيری را به خوشی سپری کند.  کارفرما از اينکه کارگر خوبش را از دست ميداد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه‏ ای برايش بسازد و بعد باز نشسته شود.  نجار قبول کرد ولي ديگر دل به کار نميبست، چون ميدانست که کارش آينده‏ ای نخواهد داشت، از چوبهای نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر‏سيری انجام داد.  وقتي کارفرما برای ديدن خانه آمد، کليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شما است، بابت زحماتی که در طول اين سالها برايم کشيده‏ ايد.  نجار وا رفت؛ او در تمام اين مدت در حال ساختن خانه‏ ای برای خودش بوده و حالا مجبور بود در خانه‏ ای زندگي کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود.

 

بر دل نشسته ها ،نامه ای به خدا

اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است که در زمان ناصرالدين شاه طلبه اي در مدرسه ي مروي تهران بود و بسيار بسيار آدم فقيري بود. آن قدر فقير بود که شب ها مي رفت دوروبر حجره هاي طلبه ها مي گشت و از توي آشغال هاي آن ها چيزي براي خوردن پيدا مي کرد.يک روز نظرعلي به ذهنش مي رسد که براي خدا نامه اي بنويسد.نامه ي او در موزه ي گلستان تهران تحت عنوان "نامه اي به خدا" نگهداري مي شود.
مضمون اين نامه :
 
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت جناب خدا !
سلام عليکم ،اينجانب بنده ي شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده ايد :
"ومامن دابه في الارض الا علي الله رزقها"
«هيچ موجودزنده اي نيست الا اينکه روزي او بر عهده ي من است.»من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما روي زمين.
در جاي ديگر از قران فرموده ايد :
"ان الله لا يخلف الميعاد"
مسلما خدا خلف وعده نميکند.
بنابراين اينجانب به جيزهاي زير نياز دارم :
۱ - همسري زيبا ومتدين
۲ -  خانه اي وسيع
 ۳ -  يک خادم
 ۴ -  يک کالسکه و سورچي 
۵ -  يک باغ
۶ -  مقداري پول براي تجارت
۷ -  لطفا بعد از هماهنگي به من اطلاع دهيد.
مدرسه مروي-حجره ي شماره ي ۱۶- نظرعلي طالقاني
نظرعلي بعد از نوشتن .....
نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ مي گويد،مسجد خانه ي خداست.پس بهتره بگذارمش توي مسجد. مي رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در يک سوراخ قايم ميکنه و با خودش ميگه: حتما خدا پيداش ميکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد مي ذاره. صبح جمعه ناصرالدين شاه با درباري ها مي خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوي مسجد مي گذشته، از آن جا که به قول پروين اعتصامي:

"نقش هستي نقشي از ايوان ماست     آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا يک بادتندي شروع به وزيدن مي کنه نامه ي نظرعلي را روي پاي ناصرالدين شاه مي اندازه. ناصرالدين شاه نامه را مي خواند و دستور مي دهد که کاروان به کاخ برگردد. او يک پيک به مدرسه ي مروي مي فرستد، و نظرعلي را به کاخ فرا مي خواند. وقتي نظرعلي را به کاخ آوردند ،دستور مي دهد همه وزرايش جمع شوند و مي گويد: نامه اي که براي خدا نوشته بودند،ايشان به ما حواله فرمودند .پس ما بايد انجامش دهيم. و دستور مي دهد همه ي خواسته هاي نظرعلي يک به يک اجراء شود.