سرگذشت دو سنگ
تن به محنت ده اگر خواهی بگردی سربلند گر نیفتادی به آتش ، اوج نگرفتی سپند
< واعظ قزوینی >
در یک موزه ی معروف که با سنگهای مرمر کف پوش شده بود . مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بود که مردم از راههای دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می رفتند . کسی نبود که مجسمه زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند.
شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد:
این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند
تا تو را تحسین کنند؟ مگر یادت نیست ما هر دو در یک معدن بودیم ، این
عادلانه نیست ، من خیلی شاکیم .
مجسمه لبخند زد وآرام گفت : یادت هست روزی که
مجسمه ساز خواست رویت کار کند، چقدر سر سختی و مقاومت کردی ؟ سنگ پاسخ داد:
آره ، آخر ابزارش به من آسیب می رساند ، گمان کردم می خواهد آزارم دهد ،
من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم . ومجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح
ادامه داد :
ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من
چیزی بی نظیر بسازد ، بطور حتم قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم . بطور حتم
در پی این رنج ، گنجی نهفته هست.پس به او گفتم هر چه می خواهی ضربه بزن ،
بتراش و صیقل بده !!!لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می
زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تا ب می آوردم تا زیباتر
شوم . امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و
بی توجه عبور می کنند.