یا مقلب القلوب و الابصار...


هر روز ، هر روزی که در آن ، هم‏ رنگ خدا باشیم ، از سیاهی بگریزیم ، شبنم شویم ، بوی باران بدهیم ، سرزمین دلمان سبز باشد و آسمان وجودمان رنگین‏ کمانی باشد ، عید است .

آری ! هر روزی که در آن بهار باشد ، آن روز عید است .
ای خدای بهار !
بهار آمد ...
یا مقلب القلوب و الابصار !
قلبم ، در سرمای گمراهی ، قندیل معصیت بسته و به خواب زمستانی رفته ؛ چشمانم در تاریکی سیر می‏ کند ، روشنی را گم کرده ‏ام ؛ یاری ‏ام کن !
یا مدبر اللیل و النهار !
روز و شب ، برایم بی ‏معنی است . روزم با کسوف و شبم با خسوف است ؛ حتی دیگر ستارگان خوشبختی برایم چشمک نمی‏ زنند ؛ در تاریکی مطلق جهل به سر می‏ برم ؛ معرفتم ده !
یا محول الحول و الاحوال !
سرگردانم ؛ سرگردان لحظه‏ ها ، سرگردان دگرگونی ‏ها ؛ زمان مرا به بازی گرفته است ؛ سرگردان‏ ترم مخواه .
ای گرداننده دل ‏ها و چشم‏ ها !
ای اداره کننده شب ‏ها و روز ها !
ای دگرگون کننده زمان ‏ها و گردش‏ ها !
اکنون که از احوالم باخبری ، حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال .


بوی باران بوی سبزه


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک

آسمان آبی و ابر سپيد

برگهای سبز بيد

عطر نرگس ، رقص باد

نغمه و بانگ پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک ميرسد اينک بهار

خوش بحالِ روزگار

خوش بحالِ چشمه ها و دشتها

خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها

خوش بحال غنچه های نيمه باز

خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز

خوش بحالِ جانِ لبريز از شراب

خوش بحالِ آفتاب

ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم

ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ

هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ

آغاز فصل رویش درختان و زینت سبزه زاران ، فصل دل انگیز بهاران بر همگان فرخنده باد

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دومان خاموش خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان ولی آینده ماراست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


شاعر : مرحوم حسین منزوی

آغاز گل افشانی ها

چشم‌ها پرسش بي‌پاسخ حيراني‌ها / دست‌ها تشنه‌ی تقسيم فراواني‌ها

با گل زخم، سر راه تو آذين بستيم / داغ‌هاي دل ما، جاي چراغاني‌ها

حاليا! دست كريم تو براي دل ما / سرپناهي است در اين بي‌سر و ساماني‌ها

وقت آن شد كه به گل، حكم شكفتن بدهي! / اي سرانگشت تو آغاز گل‌افشاني‌ها!

فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسي / فصل تقسيم غزل‌ها و غزل‌خواني‌ها...

سايه‌ی امن كساي تو مرا بر سر، بس! / تا پناهم دهد از وحشت عرياني‌ها

چشم تو لايحه‌ی روشن آغاز بهار / طرح لبخند تو پايان پريشاني‌ها


شاعر: مرحوم استاد قیصر امین پور

با همه بله با ما هم بله

بازرگاني ورشكست شد و طلب كارها اورا به دادگاه كشاندند. بازر گان با يک وكيل مشورت كرد و وكيل به او گفت :در دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله) . با زرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول را بعد از دادگاه به وكيل بدهد.
فردای آن روز در دادگاه و در جواب قاضي و طلب کارها فقط گفت : (بله و بله).
 تا اينكه قاضي گفت : «اين بيچاره از بدهكاري عقلش را از دست داده بهتراست شما او را ببخشيد.»
طلب كارها هم دلشان به حال او سوخت و بازرگان را بخشيدند.
فرداي آن روز وكيل به خانه بازرگان رفت و بقيه پولش را طلب كرد و مرد بدهكار در جواب گفت:(بله).

وكيل هم گفت:«باهمه بله با ما هم بله»

خر بیار و باقالی بار کن

كشاورزي باقالي زيادي برداشت كرده بود و كنارش خوابيده بود.
 مردقلدري آمد و بنا كرد به پر كردن خور جينش.
كشاورز بلند شد كه جلوي قلدر را بگيرد كه با هم گلاويز شدند . مرد قلدر چاقویش رابرداشت و به كشاورز گفت:((من مي خواستم فقط خورجينم را پر كنم حالا كه اينطورشد مي كشمت و همه را ميبرم.))
صاحب باقاليها كه ديد از پس مرد قلدر برنمی آید گفت: حالا كه پاي جان در ميان است برو «خر بيار باقالي بار كن»

از این ستون به آن ستون فرج است

بی گناهی متهم به ارتکاب قتل شده بود. او را به اعدام محکوم کردند،و و جلادی را مأمور بریدن سر آن بیچاره  نمودند.جلاد او را به قتلگاه برد و به ستون بست تا سر از تنش برگیرد. بیچاره در برابر جلاد بنای عجز و تضرع و گریه زاری را گذاشت و از او  درخواست کرد که وی را باز کند و به ستون مقابل ببندد.
جلاد گفت:«ای بدبخت از این مهلت کم دوام ، تو را چه حاصل؟»
گفت:«این آخرین خواهش و آرزویی را که من در زندگی دارم بپذیر.»
دل جلاد به حال او سوخت و خواهش او را پذیرفت و او را باز کرد و از این ستون به ستون مقابل بست.
اتفاقا بر حسب تقدیر الهی و بنا بر مفهوم مثل معروف (( سر بی گناه پای دار می رود ولی بالای دار نمی رود )) حاکم شهر را گذر از طرف این میدان بیفتاد و چون انبوهی از مردم را دید علت را جویا شد و همین که از قضیه آگاهی یافت به احضار محکوم امر بداد.بیچاره حضور حاکم را مغتنم دانسته ، بی گناهی خود را ثابت کرد و از آن قصاص بدون استحقاق رهایی یافت.

علی می ماند و حوضش

روزی ملایی بر منبر درباره روز محشر و حوض کوثر که علی (ع) صاحب آن است واینکه چه کسانی نمی توانند به نزدیک آن حوض روند و از مجالست حوض بهره برند سخن می گفت وچنین ادامه داد:
«کسانی که شراب نوشیده اند ، عاق والدین شده اند ، ربا داده اند ، گناه کرده اند و ...»
به همین ترتیب مدت ها می شمرد که چه افرادی نمی توانن نزدیک حوض بروند. به ناگاه از میان جمعیت مردی برخاست وبا گلایه گفت:
« ای شیخ ، اگر اینها که می گویی راست باشد پس در آن روز علی می ماند و حوضش!»

آش نخورده و دهن سوخته

روزی شخصی به خانه یکی از آشنایان رفت. صاحب خانه آش داغی برای او آورد.
مهمان هنوز دست به سفره نبرده بود که دندانش درد گرفت و از شدت درد دست جلوی دهانش برد.
صاحب خانه به خیال اینکه مهمان عجله کرده و مهلت نداده آش سرد شود به او گفت:« اگر صبر می کردی آش سرد می شد،دهانت نمی سوخت.»
مهمان از شنیدن حرف صاحب خانه عرق شرم به پیشانیش نشست و گفت:« آش نخورده و دهن سوخته.
»

منیٌت

حضرت موسی (ع) را خدای متعال فرمود:

« ای موسی! از ابلیس رمز و رازی خواه!»

این سخن به یاد موسی(ع) بود تا اینکه ابلیس را دید و او را گفت:«خدای تعالی مرا فرمود تا از تو رمز و رازی را طلب کنم، آن را به من بازگو.

ابلیس به او گفت:

« موسیا ! دایم این سخن یاد دار که ؛"من" مگوی تا چون"من" نگردی!»

«منطق الطیر»

برگرفته از کتاب : عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

انتشارات بهار سبز

نوشته: مسعود لعلی

بوی صبح

کسی که می رسد و ریشه می دواند باز

میان عطر و نسیم و پرنده و پرواز

کسی که خرقه اش از بوی صبح سرشار است

و روز می شود از سمت چشم او آغاز

کسی که می شکفد لا به لای لبخندش

هزار پیچک وحشی ، هزار چشم انداز

کسی که بذر مرا می کند نهان در خاک

و صبر می کند آن قدر تا برویم باز

سپید گون و شکوفنده می رسد از راه

چه آرزوی غریبی ، چقدر دور و دراز

اگر چه هیچ نشانی ندیده ام ، بگذار

پی نگاه بیابانی اش بگردم باز


شاعر: منصوره نیک گفتار

صبحانه

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند  
پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند  
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند  
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند  
یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند 
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند

شاعر : فاضل نظری

ایمان

بازرگان موفقی بود که کالاها و وسایل تزیینی  و گرانبهای بسیاری داشت.
یک روز که از مسافرت بازگشت متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و سوخته است.
در این حادثه تمامی دار و ندار مرد بازرگان سوخت و خاکستر شد و خسارت هنگفتی بر او وارد آمد.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد یا اشک ریخت؟
او با لبخندی بر لبان و نوری در دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«خدایا ! می خواهی اکنون چه کنم ؟»
مردتاجر پس از نابودی کسب و کار پر رونق خود تابلویی در بر ویرانه خانه و مغازه اش آویخت:
مغازه ام سوخت!
خانه ام سوخت!
کالاهایم سوخت!
اما ایمانم نسوخت!
فردا شروع به کار می کنم!

گر هزاران دام باشد در قدم       چون تو با مایی نباشد هیچ غم
«مولوی»


برگرفته از کتاب : مشکلات را شکلات کنیم.

انتشارات بهار سبز

نوشته مسعود لعلی

مانع

در زمانهای قدیم ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد، حاکم شهر عجب مرد بی عرضه ای است.با وجود این ، هیچکس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت.
نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود،به سنگ نزدیک شد،بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد.
برگرفته از کتاب:مشکلات را شکلات کنید
انتشارات بهار سبز
نوشته : مسعود لعلی

وفات کریمه اهل بیت حضرت معصومه(س)



اي نور دل زهرا يا حضرت معصومه

وي بانوي بي همتا يا حضرت معصومه

تو تالي زهرايي چون زينب کبرايي

اي مظهر خوبي ها يا حضرت معصومه

قم از تو صفا دارد هرکس که تو را دارد

غمگين نبود فردا يا حضرت معصومه

تو دختر موسايي چون فاطمه يکتايي

محبوب دل طاها يا حضرت معصومه

از فيض تو اي بانو قم گشته بسي نيکو

روي تو بهشت ما يا حضرت معصومه

راضي به قضا گشتي دلخون چو رضا گشتي

خون شد دلت از اعدا يا حضرت معصومه

اي آينه ي تقوي وي شاخه گل طوبي

هستي ز تو شد زيبا يا حضرت معصومه

از جود و سخاي تو از لطف و عطاي تو

قم گشته بسي احيا يا حضرت معصومه

اي دخت ولي ا... وي اخت ولي ا...

اي عمّ بني الزهرا يا حضرت معصومه

از داغ پدر گريان وز هجر رضا نالان

بودي تو در اين دنيا يا حضرت معصومه

مهدي ز غمت نالد شيعه به تو مي بالد

اي شافعه ي فردا يا حضرت معصومه

اي حامي محرومان بر «جعفري» از احسان

لطف و کرمي بنما يا حضرت معصومه

                         ---------------------------------------------------------------

شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها رو خدمت شما دوستداران آن حضرت تسلیت عرض میکنم دلیل لقب حضرت معصومه (س)به کریمه ی اهل بیت این طور بیان شده:

اين لقب بر اساس رؤياى صادقانه يكى از بزرگان، از سوى اهل بيت به اين بانوى گرانقدر داده شده است. ماجراى اين رؤياى صادقانه بدين شرح است :
مرحوم آيت اللّه سيّد محمود مرعشى نجفى، پدر بزرگوار آيت اللّه سيد شهاب الدين مرعشى (ره) بسيار علاقه مند بود كه محل قبر شريف حضرت صدّيقه طاهره (س) را به دست آورد. ختم مجرّبى انتخاب كرد و چهل شب به آن پرداخت. شب چهلم پس از به پايان رساندن ختم و توسّل بسيار، استراحت كرد. در عالم رؤيا به محضر مقدّس حضرت باقر(ع) و يا امام صادق (ع) مشرّف شد.
امام به ايشان فرمودند:
«عَلَيْكَ بِكَرِيمَةِ اَهْل ِ الْبَْيت ِ.»
يعنى به دامان كريمه اهل بيت چنگ بزن .

ايشان به گمان اينكه منظور امام (ع) حضرت زهرا(س) است، عرض كرد: «قربانت گردم، من اين ختم قرآن را براى دانستن محل دقيق قبر شريف آن حضرت گرفتم تا بهتر به زيارتش مشرّف شوم.»امام فرمود: «منظور من، قبر شريف حضرت معصومه در قم است.» سپس افزود:«به دليل مصالحى خداوند مى خواهد محل قبر شريف حضرت زهرا(س) پنهان بماند؛ از اين رو قبر حضرت معصومه(س) را تجلّى گاه قبر شريف حضرت زهرا(س) قرار داده است. اگر قرار بود قبر آن حضرت ظاهر باشد و جلال و جبروتى براى آن مقدّر بود، خداوند همان جلال و جبروت را به قبر مطهّر حضرت معصومه(س) داده است.»مرحوم مرعشى نجفى هنگامى كه از خواب برخاست، تصميم گرفت رخت سفر بر بندد و به قصد زيارت حضرت معصومه (س) رهسپار ايران شود. وى بى درنگ آماده سفر شدو همراه خانواده اش نجف اشرف را به قصد زيارت كريمه اهل بيت ترك كرد.

آن قبر که در مدینه شدگم           پیدا شده در مدینه قم 

منابع:

١-ناسخ التواريخ، ج ٣، ص ٦٨، به نقل از كريمه اهل بيت، ص ٣٢

٢-زبدة التصانيف، ج ٦، ص ١٥٩، به نقل از كريمه اهل بيت، ص ٣ .

بردل نشسته ها،چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی


خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی


برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی


تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح ظهر نه غروب شد نیامدی

شاعر: مهدي جهاندار

 

بردل نشسته ها،صبح بی تو

صبح بی‌تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی‌‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی‌تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه می‌خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه‌ها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر می‌کشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

شاعر : مرحوم قیصر امین پور

میللادیه امام حسن عسکری(ع)


باز گیتى روشن آمد از جمال عسگرى

    ماه گردون شد خجل پیش هلال عسگرى

    موكب اجلال او چون شد پدید از گرد راه

    محور آمد هر جلالى در جلال عسگرى

    هادى دین مى برد دست دعا پیش خدا

    چشم حق بینش چو مى بیند جمال عسگرى

    من چه گویم در مقام و حسن این كودك كه هست

    منطق پیر خرد مات از كمال عسگرى

    تا تقرّب بر خدا جویند خلق نه فلك

 روبد هر یك بامژه گرد نعال عسگرى

    عصمت زهرا عیان از چهره زیباى او

    خصلت حیدر ببینى در خصال عسگرى

    رشك كوثر بُرد از لعل لب جانبخش او

    ماه گردیده خجل از خط و خال عسگرى

    گلشن جاوید گردد هر زمین شوره زار

    چون ببیند موكب فرخنده فال عسگرى

    دانش سرشار او تا كرد تفسیر كتاب

    عالمى سیراب گردید از زلال عسگرى

عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

برگرفته از کناب : شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید.

انتشارات بهار سبز

نوشته : مسعود لعلی