هر روز ، هر روزی که در آن ، هم‏ رنگ خدا باشیم ، از سیاهی بگریزیم ، شبنم شویم ، بوی باران بدهیم ، سرزمین دلمان سبز باشد و آسمان وجودمان رنگین‏ کمانی باشد ، عید است .

آری ! هر روزی که در آن بهار باشد ، آن روز عید است .
ای خدای بهار !
بهار آمد ...
یا مقلب القلوب و الابصار !
قلبم ، در سرمای گمراهی ، قندیل معصیت بسته و به خواب زمستانی رفته ؛ چشمانم در تاریکی سیر می‏ کند ، روشنی را گم کرده ‏ام ؛ یاری ‏ام کن !
یا مدبر اللیل و النهار !
روز و شب ، برایم بی ‏معنی است . روزم با کسوف و شبم با خسوف است ؛ حتی دیگر ستارگان خوشبختی برایم چشمک نمی‏ زنند ؛ در تاریکی مطلق جهل به سر می‏ برم ؛ معرفتم ده !
یا محول الحول و الاحوال !
سرگردانم ؛ سرگردان لحظه‏ ها ، سرگردان دگرگونی ‏ها ؛ زمان مرا به بازی گرفته است ؛ سرگردان‏ ترم مخواه .
ای گرداننده دل ‏ها و چشم‏ ها !
ای اداره کننده شب ‏ها و روز ها !
ای دگرگون کننده زمان ‏ها و گردش‏ ها !
اکنون که از احوالم باخبری ، حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال .