خالکوبی مرد مدعی پهلوانی

مردی با داعیه پهلوانی نزد دلاکی می رود تا بدنش را به نقش شیر خالکوبی کند. خالکوبی علاوه بر صورت نقش که می توانست گیاه ، انسان و یا شعار و جمله اعتقادی باشد ، نشانه پهلوانی ، زور مندی و استقامت بود .

کسی که خالکوبی می شود باید دست کم یک ساعت الی دو ساعت ، تحمل سوزن و نقش صورت را که با وسیله ای بنام «نیل » در زخم ها میریختند بنماید . هنگامی که دلاک سوزن بر شانه مرد فرو برد ، درد و سوزشش برایش قابل تحمل نبود . لذا بنای اعتراض به دلاک را میگذارد و ازاو میپرسد که از چه عضوی از بدن شیر شروع کردی :
پهلوان در ناله آمد کاستی
مرمرا کشتی ، چه صورت میزنی ؟
گفت :«آخر شیر فرمودی مرا »
گفت :«از چه عضو کردی ابتدا ؟»
گفت :«از دمگاه آغازیده ام »
گفت :«دم بگذار ای دو دیده ام »
درد و سوزش نگذاشت که دم شیر خالکوبی شود . دلاک سوزن را از جای دم بیرون آورد و به نقطه ای که سرو گوش شیر را در نظر گرفته بود فرو کرد . پهلوان سوزش را تحمل نکرد :
بانگ کرد او :« کاین چه اندام است از او ؟»
گفت :«این گوش است ، ای مرد نکو »
گفت :«تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم »
بدین ترتیب دلاک در خالکوبی تصویر، ازدم و گوش شیر صرف نظر کرد و سوزن را به شکم شیر فرو برد .
بازپهلوان فغان را ساز کرد : این دیگر کدام اندام است ؟ دلاک گفت : این اشکم (شکم) شیر است :
گفت تا اشکم نباشد شیر را
چه شکم باید نگارد سیر را
دلاک حیران و سرانگشت به دندان بماند و سرانجام :
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بی دم و سر و اشکم که دید ؟
این چنین شیری خدا هم نافرید
«مثنوی مولوی،دفتر اول»

نكته : اگر می خواهید شیر بشوید ، باید درد و رنج شیر شدن را نیز به جان بخرید،باید هزینه آن را بپردازید.تحمل درد و رنج جزء لاینفکی از رسیدن به مقصود است.

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم    سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

< حافظ >

40 عذر و بهانه مشهور

اشخاص ناموفق ار ویژگیهای مشترکی برخوردارند: داشتن عذر و بهانه. آنها مشکلات, و شرایط نامطلوب و عوامل بیرونی را مسئول شکست و عدم موفقیت خود می‌دانند. یکی از تحلیل‌گران که در مورد شخصیت اشخاص بررسی کرده فهرستی درباره رایج‌ترین عذر و بهانه‌های این افراد تهیه کرده است. وقتی این فهرست را می‌خوانید, ببینید چند مورد از این بهانه‌سازی‌ها در مورد شما صدق می‌کند. اما انسانهای موفق علیرغم شرایط و امکانات محدودی که دارند با آنچه می‌خواهند دست می‌یابند. شما هم دوست دارید جز گروه دوم باشید؟ اما لیست بهانه‌های کلیشه ای و معروف:

1.اگر من همسر و خانواده داشتم / 2.اگر به قدر کافی پارتی داشتم / 3.اگر آموزش خوبی دیده بودم / 4.اگر می توانستم کاری پیدا کنم / 5.اگر سالم بودم / 6.اگر فقط وقت داشتم / 7.اگر شرایط بهتر بود / 8.اگر دیگران مرا درک می کردند / 9.اگر موقعیت مکانی و زمانی من متفاوت بود / 10.اگر می توانستم زندگی ام را از نو اداره کنم / 11.اگر از حرف دیگران نمی ترسیدم / 12.اگر دیگران می گذاشتند / 13.اگر به من شانس می دادند / 14.اگر برایم اتفاقی نیفتد / 15.اگر جوانتر بودم / 16.اگر می توانستم کاری را که می خواهم انجام دهم / 17.اگر ثروتمند به دنیا آمده بودم / 18.اگر می توانستم اشخاص مناسبی را پیدا کنم / 19.اگر استعداد بعضیها را داشتم / 20.اگرجرأت ابراز وجود داشتم / 21.اگر از فرصت های گذشته استفاده کرده بودم / 22.اگر دیگران اعصابم را خراب نمی کردند / 23.اگر مجبود نبودم خانه داری کنم / 24.اگر رئیسم مرا تشویق کرده بود / 25.اگر می توانستم پولی پس انداز کنم / 26.اگر کسی را داشتم که به من کمک کند / 27.اگرخانواده ام مرا درک می کردند / 28.اگر در شهر بزرگ تری زندگی می کردم / 29.اگر آزادی عمل داشتم / 30.اگر می توانستم از شر بدهی خلاص شوم / 31.اگر شکست نخورده بودم / 32.اگر با من مخالفت نمی کردند / 33.اگر تا این اندازه نگرانی نداشتم / 34.اگر می توانستم با شخص مناسبی ازدواج کنم / 35.اگر مجبور نبودم این قدر کار کنم / 36.اگر پولم را از دست نداده بودم / 37.اگر برای خودم کار می کردم / 38.اگر گذشته ی ناراحت کننده ای نداشتم / 39.اگر ستاره اقبال بهتری می داشتم / 40.اگر می توانستم کمک بگیرم.

 

لحظات زندگی بدون آنکه از ما عذر و بهانه ای را بپذیرند یا به مفاهیمی مثل عدالت و برابری توجهی کنند در حال گذرند و تنها موضوع مهمی که باقی می ماند این است که ما چطور این بازی را به پایان برسانیم؟

 
“آنتونی رابینز”

 

برگرفته از کتاب “مشکلات را شکلات کنیم” نوشته “مسعود لعلی

انتشارات بهار سبز

سرگذشت دو سنگ

تن به محنت ده اگر خواهی بگردی سربلند        گر نیفتادی به آتش ، اوج نگرفتی سپند

< واعظ قزوینی >

در یک موزه ی معروف که با سنگهای مرمر کف پوش شده بود . مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بود که مردم از راههای دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می رفتند . کسی نبود که مجسمه زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند.

شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد:
این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟ مگر یادت نیست ما هر دو در یک معدن بودیم ، این عادلانه نیست ، من خیلی شاکیم .
مجسمه لبخند زد وآرام گفت : یادت هست روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند، چقدر سر سختی و مقاومت کردی ؟ سنگ پاسخ داد: آره ، آخر ابزارش به من آسیب می رساند ، گمان کردم می خواهد آزارم دهد ، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم . ومجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد :
ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد ، بطور حتم قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم . بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست.پس به او گفتم هر چه می خواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقل بده !!!لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تا ب می آوردم تا زیباتر شوم . امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند.

سلام وارث تنهای بی‌نشانی‌ها!

سلام وارث تنهای بی‌نشانی‌ها!
خدای بیت غزل‌های آسمانی‌ها

نیامدی و کهنسال‌هایمان مُردند
در آستانهٔ مرگ‌اند نوجوانی‌ها

چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: «دیوانه‌ها! روانی‌ها!

کسی برای نجات شما نمی‌آید
کسی نمی‌رسد از پشتِ نُدبه‌خوانی‌ها»

مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!
تو ـ هر که هستی از آن‌سوی مهربانی‌ها!

بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بی‌زبانی‌ها

هنوز پنجره‌ها باز می‌شوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانی‌ها

و زرد می‌شوند و دانه‌دانه می‌افتند
کنار پنجره‌ها برگِ شمعدانی‌ها

شاعره:پانته آ صفایی بروجنی

انتظار

ای آفتاب هاله ای از روی ماه تو
مه برلب افق لبه ای از کلاه تو
لرزنده چون کواکب گاه سپیده دم
شمع شبی سیاهم و چشمم به راه تو
کی میرسی به پرچم خونین چون شفق
خورشید و مه سری به سنان سپاه تو
ای دل فریب جادوی مهتاب شب مخور
زلفش کشیده نقشه روز سیاه تو
شاها به خاکپای تو گل ها شکفته اند
ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو
من روی دل به کعبه کوی تو داشتم
کآمد ندای غیب که این است راه تو
یک نوک پا به چادر چوپانیم بیا
کز دستچین لاله کنم تکیه گاه تو
آئینه سازمت همه چشمه سارها
وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو
بعد از نوای خواجه شیراز شهریار
دل بسته ام به ناله سیم سه گاه تو

شاعر : زنده یاد استاد شهریار


هنگام هدف

برای هر هدفی زیر این گنبد کبود هنگامی وجود دارد:
هنگامی برای زاده شدن هنگامی برای مردن
هنگامی برای خرابی هنگامی برای آبادانی
هنگامی برای گریه هنگامی برای خنده
هنگامی برای سوگواری هنگامی برای پایکوبی
هنگامی برای در بر گرفتن هنگامی برای پس زدن
هنگامی برای یافتن هنگامی برای گم کردن
هنگامی برای بذرافشانی هنگامی برای درو
هنگامی برای سکوت هنگامی برای سخن گفتن
هنگامی برای عشق هنگامی برای نفرت
هنگامی برای جنگ هنگامی برای صلح
اکنون هنگام چه کاری است ؟ اکنون انتخاب می کنی که هنگام چه کاری باشد . تو تمامی این فرصت ها را داشته ای و اکنون زمان آن رسیده است که انتخاب کنی این بار چه هنگامی را می خواهی تجربه کنی .این لحظه ابدی است . هنگام تصمیم گیری جدید تو.جهان در انتظار تو و تصمیم توست و برای آن چه به وجود می اوری جا بازمی کند . تو همانی را به وجود می آوری که هستی.

الفبای موفقیت


الف- اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزو
ب- بخشش برای تجلی روح وصیقل جسم
پ- پویایی برای پیوستن به خروش حیات
ت- تدبیربرای دیدن افق فرداها
ث- ثبات برای ایستادن دربرابربازدارنده ها
ج- جسارت برای ادامه زیستن
چ- چاره اندیشی برای یافتن راهی درگرداب اشتیاق
ح- حق شناسی برای تزکیه نفس
خ- خویشتن داری دربرابرتهمت ها وناسزاها
د- دوراندیشی برای تحول زندگی
ذ- ذکرگویی برای اخلاص عمل
ر- رضایتمندی برای احسان شعف
ز- زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها
ژ- ژرف بینی برای شکافتن علت ها
س- سخاوت برای گشایش درکارها
ش- شایستگی برای لبریزشدن دراوج
ص- صداقت داشتن
ض- ضرر راتحمل کردن
ط- طهارت وپاک بودن نیت در راهی که قدم برداشته ایم
ظ- ظلم نکردن ومظلوم بودن
ع- عمل به دانسته ها
غ- غیرت نسبت به اهداف
ف- فکربزرگ درسرداشتن
ق- قدرشناسی نسبت به همه
ک- کمال گرایی
گ- گذشت
ل- لزوم ایمان به قدرت لایزال
م- مشکلات را شکلات دیدن
ن- نداشتن ترس وهراس از تلاش
و- وابسته پنداشتن موفقیت خودبه دو نفرخدا و خودمان
ه- هدف دقیق و مناسب داشتن
ی- یافتن راه درست برای رسیدن به هدف

داستان سنگتراش

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .

مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قویتر می شد.

در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حال که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !

با مادران شهید

اي زن! يادمان مي‏ماند، خداحافظي آخرينت با فرزندان شهيد وطن، كه اگر نبود صبر تو، چه كسي طعم شيرين فتح و پيروزي را به خاك وطن مي‏بخشيد؟

طاقت تو، اجازه از خود گذشتن پهلوانان قصه‏ هاي تاريخ است.

مگر نه آنكه هرجا مردي درخشيده، از بركت حضور آفتابي زني بوده است و امروز، بند بند شعرِ روشن تو را خواهيم سرود، تا قطره‏ اي از درياي بي‏كران وجودت را به نظاره بنشينيم.

امروز، موج‏ها در تلاطم آبي خويش، نام تو را بر زبان مي‏آورند.

دين من، تو را به تندباد هر نگاهي نمي‏فروشد. تو نگيني هستي كه با عصمت مريم، طلاكوب مي‏شود. تو هاجروار، هفت مرتبه، اسماعيل عطش را ميان صفا و مروه زندگي، سيراب مي‏كني.

ای دوست به حنجر شهیدان صلوات     بر پیکر بی سر شهیدان صلوات

از دامن زن مرد به معراج رود         بر دامن مادر شهیدان صلوات

آبروی زن

به احترام تو اي گل كه آبروي زني

تمام اهل زمانه به پاي مي‏خيزند

و شاخه شاخه درختان بهار مي‏ريزند

چه خوب شد كه دميدي به روح خسته عشق!

كدام دختر، مثل تو مادر باباست؟!

شكوه نام تو، زهراي مرضيه! زيباست

در آن دقيقه كه حتي ز قيد گردن‏بند، براي خاطرِ آرامش پدر رَستي

براي آنكه تو ثابت كني چه زيبايي، براي آنكه بگويي تو فاطمه هستي

به زير سبز عباي پدر كسي كم بود

تو آمدي و سپس كشتي نجات از تو

علي، حسين و حسن را به سمت دريا برد

بيا، سفينه روز نجات در دلِ من

كه با وجود تو درياي زندگي زيباست.

میلاد مسعود هدیه آسمانی خدا،خورشید کعبه و زمزم و صفا،صدیقه کبری ، ام ابیها،حضرت فاطمه زهرا(سلام اله علیها) بر تمامی آشنایان کوی فاطمی بویژه بانوان و مادران گرامی خجسته.

مولودیه حضرت زهرا(س)

باده بريز ساقيا به جام مي گسارها * * * از آن مي اي كه داده حق وعده به بي قرارها
كه ديده ها شود برون ز قيد انتظارها * * * از پس پرده شد عيان چهره پرده دارها
شكوه ديگري خدا داده به روزگارها * * * به گوش جان رسد ندا ز طَرْفِ جويبارها
كه از نسيم رحمت و عطاي ذات سرمدي * * * مشام دهر مشك بو شد از گل محمدي

بيا بيا به جمع ما مي طهور مي دهند * * * خدمت پير پيروان اِذن حضور مي دهند
خطّ امان ما ازين جشن و سرور مي دهند * * * به سوي روضه جنان برگ عبور مي دهند
برگ عبور ظلمت از جلوه نور مي دهند * * * به شعر عارفانه ام حدّ شعور مي دهند
كه از نسيم رحمت و عطاي ذات سرمدي * * * مشام دهر مشك بو شد از گل محمدي

گفت خدا به آسيه عود به مجمر آورد * * * مي طهور از جنان ساره به ساغر آورد
قِماط مريم آورد ، گلاب هاجر آورد * * * حامل وحي سرمدي سوره كوثر آورد
كه بهر ختم الانبيا خديجه دختر آورد * * * چه دختري كه مرغ دل نغمه ز دل برآورد
كه از نسيم رحمت و عطاي ذات سرمدي * * * مشام دهر مشك بو شد از گل محمدي

مژده بده به عاشقان روح مجسّم آمده * * * سوره كوثر از خدا براي خاتم آمده
به نزد ختم الانبيا ز خُلد آدم آمده * * * نوح نبي به خدمت نيّرِ اعظم آمده
خليل با كليم حق همدل و همدم آمده * * * براي عرض تهنيت مسيح مريم آمده
كه از نسيم رحمت و عطاي ذات سرمدي * * * مشام دهر مشك بو شد از گل محمدي

اوست كه ز امر كبريا فاطمه هست نام او * * * اوست كه شهد بندگي ريخته حق به جام او
عرض سلام مي كند نبي به احترام او * * * علي قيام مي كند مقابل قيام او
شرم و حيا ، حيا كند ز عفّت كلام او * * * خوش آن زني كه مي كند پيروي از مرام او
كه از نسيم رحمت و عطاي ذات سرمدي * * * مشام دهر مشك بو شد از گل محمدی

فاطمه اي كه هستي جهان بود ز هست او * * * عالمه اي كه داده حق كِلك قضا به دست او
چرخ بود مدوّر از گردش چشم مست او * * * هر آن زني كه مي خورد ز ساغر الست او
بهشت را به او دهد خدا به ناز شست او * * * مشي و مرام ما بود ايده حق پرست او
كه از نسيم رحمت و عطاي ذات سرمدي * * * مشام دهر مشك بو شد از گل محمدي

اگر نبود فاطمه حدوث را قِدم نبود * * * اگر نبود فاطمه حيات را عدم نبود
اگر نبود فاطمه رسول محترم نبود * * * اگر نبود فاطمه اَتمِّ هر نعم نبود
اگر نبود فاطمه سوره « والقلم » نبود * * * اگر نبود فاطمه كتيبه اي رقم نبود
كه از نسيم رحمت و عطاي ذات سرمدي * * * مشام دهر مشك بو شد از گل محمدي
شاعر: زنده یاد ژولیده نیشابوری

گل محمدی

پیشاپیش میلاد باسعادت ام ابیها حضرت فاطمه زهرا(س) بر تمامی عاشقان حضرتش مبارک

امشب در اين كوير گلي زاده ميشود
دنيا به خاك بوسياش آماده ميشود
امشب هزار دٍسته گل نور از بهشت
بر خانه خديجه فرستاده ميشود
ميآيد او كه نوگل پاك محمد است
زهرا كه مقتداي هر آزاده ميشود
بوي گلاب ميدهد امشب تمام خاك
امشب در اين كوير گلي زاده ميشود

شرق حیرت


سمت چشمان شما را شرق حيرت گفتهاند
غربت اندوه ما را غرب حسرت گفتهاند
يازده خورشيد نوراني تشعشع كردهاند
زير آن چادر كه آلاچيق عصمت گفتهاند
ساكنان باغ هاي آبي هفت آسمان
يكصدا بانوي كوثر را مديحت گفتهاند
كوچههاي معرفت تا رهگذار گام توست
خاك آن را اصل عرفان مهر طينت گفتهاند
نيستي هم با شعاع هستيِ تو جان گرفت
پرده و نام تو را آهنگ خلقت گفتهاند
بس كه خون باريدهايم از ديده با ياد شما
قلب ما را كربلاي داغ غيرت گفتهاند
اي حجاز معرفت! بعد از تو ياران علي
از نجف تا كوفه را اقليم غربت گفتهاند
روز ديدار تو رستاخيز احساسات ماست
عالم شيداييِ ما را قيامت گفتهاند

شاعر: اعظم السادات میر سلیمی

به نام خداوند رنگین کمان

 به نام خداوند رنگين کمان
خداوند بخشنده ی مهربان
خداوند زيبايي و عطر و رنگ
خداوند پروانه های قشنگ
خداوند باران و نقل و تگرگ
نفس های باد و تپش ها ی برگ
خدايي که سرشار آرامش است
طرفدار سرسبزی و دانش است
و از نور باران صميمی تر است
خدای صميمی، خدای سلام
خدای غزل، قصه ی ناتمام
خدايا به ما مهربانی بده
دلی ساده و آسمانی بده
دلی مثل گل خانه ی دوستی
پر از عطر و پروانه ی دوستی
دلی چون دل کوچک باغچه
دلی که به عشق تو وا می شود
پر از رنگ و بوی دعا می شود.

شعر از محمود پور وهاب

غزل عشق



ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم

سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم

شهر ما آن سوی آبی هاست، دور از دسترس

شهر ابراهیم ادهم، شهر لقمان حکیم

اندکی بالاتر از آبادی تسلیم محض

صاف می آیی سر کوی صراط المستقیم

خاک آن عرشی ست، گل هایش زیارت نامه خوان

سنگفرش آسمانش بال های یا کریم

شهر ما آبادی عشق است - اما عشق چیست؟ -

عشق یعنی نوح و ابراهیم و عیسی و کلیم

عشق یعنی «قاف » و «لام » قل هو الله احد

عشق یعنی «باء» بسم الله رحمن رحیم

شاعر: علیرضا قزوه

خواب مرتضی

به مناسبت سالروز شهادت استاد شهید مرتضی مطهری
روحش شاد و یادش گرامی باد

***************
ساعتي از نيمه شب مي گذشت، که زنگ ساعت مرتضي به صدا در آمد، عادت هميشه اش بود، که در تاريکي شب به دور از چشم بنده هاي خدا با معبودش راز و نياز کند. اما آن شب حال ديگري داشت. صداي گريه اش را مي شنيدم. دلم مي خواست کمي بلند تر حرف بزند. تا من هم بشنوم که مرتضي در دل سياه شب چگونه او را صدا مي زند و يا حداقل ياد بگيرم که انسان چطور بايد با خالقش صحبت کند. نجواي شبانه اش که تمام شد، سر بر بالين نهاد تا کمي آرام گيرد. اما ساعتي يعد يکباره از جا برخاست. نور مهتاب اتاق را روشن کرده بود. پرسيدم: مرتضي چه شده؟ سکوت سنگيني ميان من و او فاصله انداخت. التهاب و موج هيجان در نگاهش بود، دلم طاقت نياورد. دوباره پرسيدم: « مرتضي چه اتفاقي افتاده؟» آرام لب به سخن گشود.
خواب ديدم؛ خواب عجيبي که در باور انسان نمي گنجد. من و امام در صحن مسجد الحرام در کنار کعبه ايستاده بوديم. پيامبر (ص) به سمت ما آمد من به امام اشاره کردم: آقا فرزند شما هستند. پيامبر (ص) امام را بوسيد بعد به سمت من آمد و مرا محکم در آغوش فشرد و صورتم را بوسيد. هنوز گرمی لبهاي پيامبر را بر گونه هايم احساس مي کنم حادثه مهمي در راه است.
پنج شب گذشت، پنج شب به ياد ماندني، پنج شب ناب از حضور او در ميان جمع خانواده، پنج شب آموختن از او که دغدغه اسلام محمدي (ص) را داشت. پنج شب به اندازه يک ثانيه گذشت و مرتضي مجروح و خون آلود از تير کينه منافقين در بيمارستان طرفه بر بستر افتاد. زمان به سرعت مي گذشت وشايد در آن لحظه هيچ کس باور نداشت که او اينگونه ما را رها کند، ما که هنوز تشنه آموختن بوديم، سؤالات مکرر در ذهنم مي آمد چرا در تمام اين مدت نپرسيدم، چرا نخواستم که بگويد. شايد قرنها از تاريخ انسان بگذرد تا چون اويي در عالم ظاهر گردد. چرا نپرسيدم.......؟
زمان ايستاد و مرتضي پر کشيد وقتي به خانه رسيدم، پاسي از شب گذشته بود. صداي زنگ ساعت مرتضي براي دعاي شبانه اش تنها صداي حاکم بر فضاي خانه بود. بغض تلخي بر جانم نشست و يکباره به هق هق گريه تبديل شد. چه بزرگي را در ماه بهشتي، ماه خدا از دست داديم.


برگرفته از سایت نسیم مطهر

معلم کیست؟

معلم کیست؟ مهر آفرینش         چراغ آفتاب اهل بینش

معلم کیست؟ شعر نظم هستی      سرود درد و شمع بزم مستی

معلم کیست؟ افشاننده جان         به پای لاله های دشت سوزان

معلم کیست؟ دل از خود بریدن          خدا را دیدن و خود را ندیدن

معلم کیست؟ یار حق تعالی              که آموزد ترا اسماء حسنی

معلم کیست؟ رب النوع انسان      وجودش جانشین حی سبحان

حدیث راه پر خون در نوایش        طنین عشق مجنون در صدایش

طبیب درد بیدرمان ودرد است      دمش گرمی ده دلهای سرد است

نگاهش مهر جانبخش بهاریست      دلش یک آسمان آیینه کاریست

شمیم مهربانی در کلامش           و بوی آشنایی در سلامش

اگر چه او نباشد کیمیاگر             نماید خاک را با یک نظر زر

به گوشم خواند درس عشق و عرفان      و یادم داد راه سخت و آسان

روز معلم مبارک

ای آب نیلگون و گهربار کشورم‏

به یمن خجسته روز ملی خلیج تا همیشه فارس

ای آب نیلگون و گهربار کشورم‏

ای آخرین پناهم و مأوا و سنگرم‏

امواج تو تلاطم عشق است در دلم‏

ای عشق پر تلاطم و موج شناورم‏

ما خون خویش دردل جام تو کرده‌ایم‏

تا شهد عشق جمله بریزی به ساغرم‏

صد جان فدای شوکت نام تو گشته است‏

ای جان فدای همت یار دلاورم‏

آواز عاشقانه بخوان ای خلیج عشق‏

این جمله بود ذکر شهیدان لشکرم‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

از آن زمان که نقشه ایران کشیده شد‏

نام و نشان کشور شیران کشیده شد‏

هر قطعه را فضایی و نامی نهاده‌اند ‏

نقش تو هم خلیج دلیران کشیده شد‏

این قطعه هم به نام وطن شد خلیج فارس‏

این نقشه ها به حکم امیران کشیده شد‏

گلبانگ عشق از دل میهن ترانه زد‏

فریاد شوق از دل ایران کشیده شد‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

یاران! نظر کنید بر این آب نیلگون‏

کز خون عاشقان وطن گشته غرق خون‏

امواج بی امان که بپیچد درون آب‏

هر موج سهمگین که برآید ز اندرون‏

فریاد موج‌های بلند خلیج عشق‏

آن غرشی که می جهد ازقلب آن برون‏

‏آن نعره‌های محکم مردان سینه‌چاک‏

فریاد دادخواهی عشاق بیستون‏

پیچد در آسمان همه یک سو و یک صدا‏

چون ضربتی که دولت دشمن کند نگون‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

مـردان کشـورم همـه در راه ایـن وطـن‏

ازجـسم خـود گذشته و از جان خویشتن‏

در راه اعتـلای چـنیـن خـاک لاله گـون‏

صـدجـان فـدا نموده به پیـکارتن به تن‏

از خـاک پـاک میـهن و آب خلیـج فارس‏

کـوته شــده دو دست طـمعکـار اهـرمن‏

تـا مرد جنگ باشد و یـاران جان به کـف‏

پــیروز و جــاودانــه بــمانـد سرای من‏

سرکـن سرود عشـق که مانـد به یـادگـار‏

از عـاشقـان تـرانــه و از شـاعران سخن‏

‏آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

‏حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

دوشیـزگان ما هـمه هشیار و بی‌قـرار‏

مـاننـد مرد جـنگ به مـیدان کـارزار ‏

از جان خود گذشته و با عشق این دیار‏

یـورش بـرند بـر سر دشمـن عقـاب‌وار‏

همچون طناب دار بپیچند وقت جنگ‏

حـلقـوم دشمنـان به دو گیسوی تابـدار‏

نـازم بـر ایـن وطـن که زنانش ز اقتدار‏

جان می‌دهنـد در ره میهـن بـه افتـخار‏

خوانـدم سرود عشـق به‌نام خلیج فارس‏

بـا آن ترانـه‌ای که بــماند بـه یـادگار

‏آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

‏حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

امشب بخوان که کشور جانان سرای ماست ‏

این دشت لاله‌گون خراسان سرای ماست‏

‏آن رود پـرتـلاطـم و ایـن خـاک پـرگــهر‏

کارون پـرصلابت و کـرمان سرای ماست‏

از ســرزمـین رستــم و دریــاچـه خــزر‏

تـا خـاک سرخ بانه و مهران سرای ماست‏

از کـــوه بـیستـون و دمــاوند پــرغـرور‏

تـا خطة سهنـد و سپـاهان سـرای ماست‏

مجموع این وطن همه یک خانه بیش نیست‏

امشب بخوان که خانه ایران سرای ماست‏

‏آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

‏حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

‏ای دل، بـخوان ترانه به ‌نام خلیـج فارس‏

گـلبانگ عاشقـانـه بـه‌نـام خـلیج فـارس‏

‏سـرکـن سرود عشـق، بـزن ساز عـاشقی‏

بـا چـنگ و بـا چغانه بـه‌نـام خـلیج فارس‏

‏مـا دل سپـرده‌ایم بـرایـن آب نــیلگـون

ایـن لؤلؤی زمـانه بـه نـام خـلیـج فـارس‏

‏سـر می‌دهیـم و بر کف دشمن نمی‌دهیم‏

ایــن جـام بـی کـرانه بـه‌نام خلیج فـارس‏

ای دل، بـخوان چـو شـاعر آزاد ایـن وطن‏

اشـعـار جـاودانـه بـه نـام خــلیج فـارس‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند

شاعر:محسن محمودی

با من باش

به كوره راه شب اي ماهتاب ! با من باش/ درين مسير پر از اضطراب، با من باش

كنون كه عزم سفر دارم از ديار غروب / تو اي فروغ شب ماهتاب! با من باش

چو ذرّه در تب خورشيد عشق مي‌سوزم/ بيا و در سفر آفتاب با من باش

چو ماه، نهضت نوارنيم به تاريكي است / ظفر شكوه! در اين انقلاب با من باش

تو اي زلال تر از چشمه‌هاي هستي بخش / درين كوير سراسر سراب، با من باش

تو اي نسيم بهشتي! كه عطر گل از توست / مباش اين همه پا در ركاب، با من باش

به شام تيرة هجر و به صبح روشن وصل/  درين دو لحظة پر التهاب، با من باش

نديدم از سفر عشق، غير ناكامي / مگر كه از تو شوم كامياب، با من باش

بيا كه يك نفس از عمر بي‌امان باقي است / دمي كه محو شوم چون حباب ، با من باش

كنون كه با نفس واپسين شود چو حباب / بناي شيشه‌اي من خراب، با من باش

صلاي مهدي موعود مي‌رسد از چرخ / كه : شد دعاي فرج مستجاب، با من باش

نيامدي كه چو «پروانه» سوختم اي دوست! / كنون كه شمعْ صفتْ گشتم آب، با من باش


شاعر: استاد محمد علی مجاهدی (پروانه)

يا اين دل شكسته ی ما را صبور كن

يا اين دل شكسته ی ما را صبور كن
يا لا أقل به خاطر زينب ظهور كن

ديگر بتاب از افق مكه ، ماه من!
اين جاده هاي شب زده را غرق نور كن

با ذوالفقار حضرت مولا بيا و بعد
دلهاي شيعه را پرِ حسّ غرور كن

با كوله بار غربت و اندوه خود بيا
از كوچه هاي سينه زني مان عبور كن

امشب بيا كه روضه بخواني برايمان
امشب بساط گرية ما را تو جور كن

يا چند صفحه مقتل كرب و بلا بخوان
يا خاطرات عمه تان را مرور كن

هم از وفاي ساقي لب تشنگان بگو
هم يادي از مصيبتِ سرخ تنور كن

شاعر : یوسف رحیمی