حماسه زینب (س)

فرارسیدن اربعین حسینی را تسلیت عرض می کنم

____________________________________________________

چهل روز گذشت. ... در آن غروب خون‌آلود، هنگامي‌ كه خنجر شقاوت‌ها و نامردي‌ها، گلوي آخرين مبارز را دريد، آن‌گاه كه زنان و فرزندان داغديده در ميان رقص شعله‌هاي آتش خيمه‌هاي‎شان، به سوگ مردان در خون غلتيده خود نشسته بودند، دشمن به جشن و سرور ايستاد، خيابان‌ها و كاخ‌ها را براي جشن‌ها مهيا ساخت و به انتظار ماند تا در ميان دل‌هاي چون لاله پرخون اسيران، به برپايي جشني تمسخرآميز بپردازد.

اما زينب، اين ستون پابرجاي كاروان اسرا، همه چيز را به‌گونه‌اي ديگر رقم زد. به‌ راستي چه كسي مي‌داند چگونه زينب با وجود سنگيني كوهي از مصيبت‏ها بر شانه‌هايش، بغض غم‌ها را فرو داد و قدم بر قله رفيع عزت و آزادگي گذاشت.
با سخنان زينب، كربلا به بلوغ رسيد و خون شهدا جوشيد، و جوشيد تا آن جويبار خوني كه در غريبانه‌ترين حالت ممكن بر زمين جاري شده بود، در اربعين حسيني، رودي خروشان شد.
چهل روز بود كه يزيديان جز رسوايي و بدنامي چيزي نديده بودند و بزم و شادي‌شان آلوده به شرم و ندامت شده بود. چهل روز بود كه درخت اسلام ريشه در خون شهدا، استوارتر و راسخ‌تر از هميشه، به‌سوي فلك قد مي‌كشيد. چهل روز بود... .

برگرفته از : irc.ir

سلام بر كسي كه زخم‌هايش التيام يافت

سلام بر نواده پيامبر. سلام بر پسر وصي پيامبر. سلام بر حسين. سلام بر كسي كه در كنار رود تشنه جان داد. سلام بر كسي كه امت جدش حرمتش را پاس نداشتند. سلام بر كسي كه در يك روز، داغ خاندان و فرزندان و يارانش را بر دلش نشاندند. سلام بر كسي كه زخم‌هايش التيام نيافت. سلام بر كسي كه حرامزادگان بر پيكرش اسب تاختند و استخوان‌هايش را در هم شكستند. سلام بر كسي كه حقِ اسلام را با جان پرداخت. سلام بر كسي كه مرگ را به بازي گرفت. سلام بر كسي كه زنده است و نزد پروردگار روزي مي‌خورد. سلام بر كسي كه قبرش زيارتگاه دلشكستگان است.
پدرم فداي او كه سپاهش به تاراج رفت. پدرم فداي او كه گره‌هاي بند خيمه هايش را گسيختند. پدرم فداي او كه به سفر نرفته تا اميد بازگشتش باشد و خسته و زخمي نيست تا علاج شود. پدرم فداي او كه غمگين بود تا وقتي جان سپرد. پدرم فداي او كه تشنه جان داد. پدرم فداي او كه از محاسنش خون مي‌چكيد. پدرم فداي او كه جدش محمد مصطفي است.
از سفري دور به ديدارت آمده ايم. خسته و داغدار، امروز مهمان توايم. بعد از تو در هر سرزمين كه فرود آمديم، درد به پيشوازمان آمد. بعد ازتو نان شب‎‏مان زخم زبان بود. سر بر باليني جز سنگ و كلوخ ننهاديم. خواب‎مان خواب مصيبت و بلا بود و بيداري‎مان پر از اسارت و آوارگي.
شكايت مي‎كنم به تو از غارت خيام و از سپاه امت جدت كه ما را سخت آزردند. شكايت مي‎كنم به تو از سنگ‎دلاني كه با دين جدمان عزيز شدند و ما را كه خاندان او بوديم، به اسارت بردند. شكايت مي‎كنم از مردم كوفه كه سوگند هاشان را دستاويز فساد كردند. شكايت مي‎كنم به تو از مردمي كه ما را شناختند و به ياري‎مان نيامدند؛ دانستند حق با ماست و حمايت‎مان نكردند؛ توان ياري داشتند و آن را به كار نبردند. شكايت مي‌كنم به تو از رخوت مردم كوفه؛ از اينكه ترس و دنيا طلبي‎شان مانع از اين شد كه راه درست را انتخاب كنند. آنها پيمان شكناني ناجوانمرد بودند كه ما را به دنيا فروختند. شكايت مي‌كنم از دوستان پيشين كه به دشمي با ما برخاستند. از آنها كه وامدار ما بودند و حق ما را به جا نياوردند. شكايت مي‎كنم از مردمي كه مردان‎شان مردان ما را كشتند و زنان‎شان به حال ما زنان اشك ريختند. اشك‎شان خشك مباد! كم بخندند و زياد بگريند مردم كوفه، كه ما را تا هميشه داغداركردند.
از سفري دور آمده‌ام و عجايب فراوان ديده ام و بلاهاي گوناگون قلبم را فشرده است. به فرمان ابن زياد ما و سر مقدس تو را در كوچه‌هاي كوفه گرداندند. زين العابدين عليه السلام را بر شتري بي‎پالان سوار كردند و غل و زنجير گردنش را خون آلود كرده بود. صدايش را هنوز در گوش دارم كه با مردم مي‎فرمود: اي امت بد، باران بر مسكن‎تان نبارد! اي امتي كه سفارش جد ما را در باره ما رعايت نكرديد، روز رستاخيز كه ما و رسول خدا صلي الله عليه و آله را با هم جمع كنند، چه داريد بگوييد؟ما را بر چوب جهاز شترِ برهنه مي‌بريد؟ گويي دين را ما ميان شما استوار نكرديم. از شادي كف مي‌زنيد؟آيا جد ما نبود كه شما را از گمراهي به راه راست آورد؟

از زخم زبان ابن زياد به خدا شكايت خواهم كرد. از اينكه سرِ تو را در مقابل نهاده بود و چوب بر چشم و بيني و لب و دهانت مي‌زد. از اينكه براي حقير شمردن ما اسيران، از هيچ فرصتي چشم پوشي نكرد. از او كه زبان حق گويان را بريد و حق طلبان را از پا در آورد.

از كساني به خدا شكايت خواهم برد كه سر تو را در ميان مي‎نهادند و به عيش و نشاط مي‎نشستند؛ از كساني كه سر تو را مايه كسب و تجارت كرده بودند؛ از آنها كه مي‌خواستند با بردن سرت به كوفه و شام به پاداش‌هاي انبوه برسند؛ از كساني كه سر ت را در ميان محملِ زنان به حركت در مي‎آوردند و پول مي‌ستاندند تا آن را قدري از محمل زن‌ها دور تر ببرند، پول مي‌ستاندند تا آن را براي يك شب به راهب نصراني امانت دهند.
از كساني شكايت خواهم كرد كه ما را بر استراني لنگ و معيوب نشاندند و ما را پا به پاي مركب‌هاي راهوار خودشان راندند. از كساني به خدا شكوه خواهم برد كه ما را با تازيانه و زخم زبان همراهي كردند. از كساني كه بر زنان باردار نيز رحم نكردند. مزاري كه در پاي كوه جوشن است، شاهد اين ماجراست. از آنها كه به كودكان يتيم درشتي كردند؛ در پي‎شان اسب تاختند و آنها را با سيلي و تازيانه و سخنان درشت آزردند. از كساني كه نگذاشتند در داغ تو بگرييم.
مي‎بيني امت جدمان با ما چه كردند؟ همان هايي كه امروز با صداي اذان به نماز مي‌ايستند، در هر لحظه و هر ساعت ما را به غمي تازه مبتلا ساختند. آه از شب‌هاي سرد كه بستر و بالين‎مان خاك بود و رو اندازمان آسمان! آه از روزي كه به نصيبين رسيديم! شهر را با هزار آينه و پارچه‌هاي الوان آراسته بودند.آن مرد كه سرت را به همراه داشت مي‌خواست وارد شهر شود، ولي اسبش فرمان نبرد. اسب ديگر خواست. آن نيز نافرماني كرد. هر چه اسب آوردند، هيچ كدام به مرد ركاب نداد. سرت از دست آن مرد بر زمين افتاد. مردي ديگر كه آنجا بود و نامش را ابراهيم مي‎گفتند، سر را برداشت. قدري در آن نگريست و تو را شناخت و شاميان را ملامت كرد. شاميان نيز او را كشتند. سرت را بيرون شهر گذاشتند و با دست خالي به شهر رفتند.
وقتي به بعلبك رسيديم، كودكان را در ابتداي كاروان به صف كردند.
سه روز ما را بر دروازه شام نگاه داشتند تا شهر را آذين ببندند. زنان حلواها پختند و بوي هل و زنجبيل شهر را آكند. مردان به عيش و عشرت نشستند. شهر از هلهله و ساز و آواز پر شد و ما را با نام خارجي به شام بردند. اسيراني را كه ما اهل بيت بوديم، در شهر گرداندند و پيروزي خود را به هم شادباش گفتند.
اين سخن‌ها كه با تو مي‎گويم، سوزِ دلي است كه آتشش هيچ گاه خاموش نخواهد شد. اين حرف‌ها كه بر زبان مي‌آورم، يك روي سكه است. روي ديگر سكه، سخناني بود كه خواهرت در كوفه بر زبان آورد؛ خطبه اي بود كه پسرت براي مردم خواند؛ خطبه اي كه دخترت سكينه در شام با مردم گفت. ابن زياد و يزيد ما را زبون پنداشته بودند؛ گمان مي‎كردند ما زنان سند پيروزي آنهاييم، در حالي كه نمي‎دانستند زبان حيدر كرار در كام ماست و خون او در رگ هامان جريان دارد. ما فاتح قلب مردمان كوفه تا شاميم.
يادت مي‎آيد آن راهب را كه يك شب سرت را به امانت برد و بعد شاميان را به دليل رفتارشان با ما نكوهش كرد؟ يادت مي‌آيد مردم موصل نگذاشتند شامي‌ها سر تو را به داخل شهر ببرند؟ يادت مي‌آيد دروازه نصيبين را كه هيچ اسبي حاضر نشد به حامل سر تو ركاب دهد؟ يادت مي‌آيد مجلس يزيد و آن سفير رومي را كه به خاطر سر تو زبان به شماتت يزيد گشود و جانش را در راه دفاع از ما گذاشت؟
من هنوز هم مي‌گويم جز زيبايي نديده ام. تو محك حق و باطل بودي. خداوند مردمان را با تو آزمود، و چه امتحان بدي دادند اهل كوفه و شام!

ناله دارد قلبِ زینب (س)

خواهری با اشکِ دیده، قامتی از غم خمیده

می‌رسد او بر مزارِ آن شهیدِ سر بریده

در بغل گیرد مزارش،‌ خواهر غربت کشیده

بارِ دیگر ماهِ غم‌ها، از دیارِ خون دمیده

ناله دارد قلبِ زینب، از غمِ‌ طفلِ شهیده

در برِ قبرِ برادر، شکوه کرد از این پدیده

یاد زینب آمد آن دم،‌ کز پی او می‌دویده

قاتلِ جانِ برادر، سر ز پیکر می‌بریده

آن دمی که دشمن او، بر تنش اسبان دویده

لحظه‌ی مرگ علمدار، بر حسینش غم رسیده

وقت داغ اکبر او، دردِ عالم را چشیده

آن زمان کز هجرِ اصغر،‌ رنگ رخسارش پریده

دیده آن رأس بریده، در دلِ خون می‌تپیده

لحظه‌ای آمد به یادش، کز رگش گلبوسه چیده

زینبِ ام المصائب، دردِ عالم را خریده

دیده رگ‌هایی که از آن، خون سرخی می‌جهیده

یک اربعین برای غمت گریه کرده ام

یک اربعین برای غمت گریه کرده ام
بی وقفه پای هر علمت گریه کرده ام
در آرزوی آن حرمت گریه کرده ام
با شعر های محتشمت گریه کرده ام
من گریه کرده ام که تو را سر بریده اند
ققنوس شهر عشق مرا پر بریده اند
مقتل گرفته ام که بخوانم امان بده
آتش گرفت دست و زبانم، امان بده
خون می چکد ز دیده جانم، امان بده
تا کی درین خطوط بمانم، امان بده
وقتی لهوف پیش رخم مات می شود
این بندها مقطع الابیات می شود
این بیت های خسته ی افتاده از فرس
این ناله های ساکت محبوس در نفس
بر نیزه رفته اند در این قوم بوالهوس
در کاروان بی کس افتاده در قفس
در کاروان درد که سالار زینب است
آری از این به بعد علمدار زینب است
یک اربعین حدیث تو را گفت خواهرت
در زیر سایبان سرت خفت خواهرت
در باغ های یخ زده نشکفت خواهرت
تا خیزران رسید براشفت خواهرت
من گریه می کنم که غمت را کرانه نیست
این واژه های غرق به خون شاعرانه نیست
این شاعرانه گیست؟ که سر روی نی نشست
این شاعرانه گیست؟ سری پای نی شکست
این شاعرانه گیست؟ که بند دلی گسست
این شاعرانه گیست؟ که گهواره خالی است
این شاعرانه نیست که در شهر کافران
زینب رسیده خسته نفس بی برادران
حالا خرابه منزل و ماوای عشق شد
زنجیر غم به گردن و در پای عشق شد
هر چند خشت کهنه متکای عشق شد
دنیای جهل محو رجزهای عشق شد
نقاش کربلا قلم داغ می زند
نقش بهار بر ورق باغ می زند

شاعر : سید حسن رستگار

الا خورشيد عالمتاب ،ارباب

الا خورشيد عالمتاب ،ارباب

قرار هر دل بي‌تاب، ارباب

نه تنها من که ديدم آفرينش

تو را مي‌خواندت ارباب، ارباب

به هر ابري که افتد چشم مستت

از او بارد شراب ناب، ارباب

تو آن بودي که هر شب در بر تو

گدايي مي‌کند مهتاب ،ارباب

من آن در را که غير از او دري نيست

کنم با قلب دق‌الباب، ارباب

بياد چشم تو بيمارم امشب

طبيبا بر سرم بشتاب، ارباب

اگرچه ريزه خوارم بازگويم

بيا امشب مرا درياب ،ارباب

به بيداري اگر قابل نباشم

مرا امشب بيا در خواب، ارباب

چو شمعي در هواي کربلايت

دلم شد قطره قطره آب، ارباب

ز چشمانم از اين چشم انتظاري

چکد هم اشک هم خوناب، ارباب

سروده : حاج حيدر توكلي

اگر که دل شکسته‏ اى حسین را صدا بزن

اگر که دل شکسته‏ اى حسین را صدا بزن

اگر ملول و خسته‏ اى حسین را صدا بزن

در این بهار معرفت پرستوى بهارى‏ام

اگر چه پر شکسته ‏اى حسین را صدا بزن

سحَر شد و سپیده زد چرا تو همچو مرغ شب

لب از ترانه بسته‏ اى حسین را صدا بزن

تو سر به زانوى غمى زشَرم کرده‏ هاى خود

چرا غمین نشسته‏ اى حسین را صدا بزن

اگر به باغ آرزو به عشق کربلاى او

دل از همه گسسته‏ اى حسین را صدا بزن

شاعر: رضایی

هلال خون، مه خون، ماه اشک، ماه عزاست

هلال خون، مه خون، ماه اشک، ماه عزاست
عزای کیست؟ گمانم عزای خون خداست

خمیده قامت گردون، شکسته پشت فلک
روانه خون دل از چشم آدم و حوّاست

پریده رنگ ز رخسار احمد و حیدر
شراره ی دل زهرا، صدای وا ولداست

سرشک دیده ی زهرا، روان ز قلب افق
قد خمیده ی زینب، هلال ماه عزاست

قسم به جان حسین ای هلال خون برگرَد
که در تو زخم علمدار کربلا پیداست

بگو فرات نجوشد که آب تشنه لبان
در این طلیعه ی خون اشک دیده ی سقاست

بگو به لاله نروید که چند روز دگر
ورق ورق به روی خاک، لاله ی لیلاست

بگو به مهر نتابد که راس پاک حسین
فراز نیزه چو خورشید روز عاشوراست

ز گوش دخترکی خون روان بود گویا
که گوشواره ی او یادگاری زهراست

حسین بود خدایی، خدا حسینی بود
از آن زمان که جهان وجود را آراست

سرشک دیده ی میثم هماره جاری باد

که اشک دائم او وقف سیدالشهداست

سروده :استاد سازگار

ارسالی توسط یکی از همراهان عزیز وبلاگم (عاشق حسین) از ایشان سپاس گذارم

سلام من به محرم

 

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا

 

بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش

 

بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

 

 

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی

 

به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی

 

 

سـلام من بــه مـحـرم  بـه کـربـلا و جـلالــش

 

به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب

 

بـه بــی نـهــایــت داغ  دل شـکــستــه زیـنـب

 

 

سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل

 

بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر

 

بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

 

 

سلام من به محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم

 

به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره ی اصـغـر

 

به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه

 

بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شـقـی زهـیـرش

 

بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

 

 

سلام من بـه محرم  بـه مسـلـم و به حـبـیـبش

 

به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

 

 

سلام من بـه محرم  بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب

 

بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

 

 

سلام من به محـرم  به شـور و حـال عیـانـش

 

سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش


 دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت


با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد                     در خود تمام مرثيه ها را مرور كرد
ذهنش ز روضه هاي مجسم عبور كرد                  شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد
احساس كرد از همه عالم جدا شده ست
در بيت هاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت          وقتي كه ميزو دفتر و خودكار دم گرفت
وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت                   مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت
باز اين چه شورش است كه در جان "واژه" هاست
شاعر شكست خورده ي طوفان "واژه" هاست
بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت                      دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
يك بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت                    تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گريه مي كند
دارد غروب فرشچيان گريه مي كند
با اين زبان چگونه بگويم چه ها كشيد                   بر روي خاك وخون بدني را رها كشيد
او را چنان فناي خدا، بي ريا كشيد                        حتي براش جاي كفن؛ بوريا كشيد
در خون كشيد قافيه ها را، حروف را
از بس كه گريه كرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت              بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت
اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت                 خورشيد سر بريده غروبي نمي شناخت
بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود
او كهكشان روشن هفده ستاره بود
خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن...          پيشانيش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن...         شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن...
در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس

سروده : سيد حميد رضا برقعي


هوای بیدلان

جعد مشکین طره عنبر گشا دارد حسین

حُسن یکتا را ببین زلف  دو تا دارد حسین

شورش امکان اگر طرح محیط دهر ریخت

بر دو عالم سایه بال هما دارد حسین

نیست بی عشق حسینی ذره ای در ذات دهر

در حقیقت تکیه بر ارض و سما دارد حسین

می کند هر قطره اش ایجاد گلزار شهید

دست همت بر سر شاه و گدا دارد حسین

ای طبیعت مردگان غوغای محشر بر کنید

چون به خاک قربتش آب شفا دارد حسین

جنس مردان خدا را از شهادت باک نیست

در کف پای جنون رنگ حنا  دارد حسین

خیمه هل من معین را لشکر امداد کو؟

تا قیامت برکف بانگ رسا دارد حسین

عالم از اوغوطه در طوفان خون خواهد زدن

بحر اگر توفد به وسع دیده جا دارد حسین

سیر این وادی نما در خویشتن گر عارفی

خویشتن هم زانکه شوق کربلا دارد حسین

"احمد" از خُمخانه شاه شهیدان مست شد

بی دلان عشق را زیرا هوا دارد حسین

سروده: احمد عزیزی

مژده میلاد

مژده ای دل که دگر سوم شعبان آمد

پیک شادی ز بر حضرت جانان آمد

مژده ای دل که برای دل غمدیده ما

هدهد خوش خبر از نزد سلیمان آمد

خیز ای دل تو بیارای کنون بزم طرب

که دگر موسم اندوه به پایان آمد

مطربا نغمه نو ساز کن و پای بکوب

که به ما مژده وصل شه خوبان آمد

ساقیا باده بده خود بنما سرمستم

زان می‌ای کو به تن خسته ما جان آمد

ظلمت و تیرگی شام الم رفت کنون

روز شادی شد و خورشید فروزان آمد

غنچه‌ی دهر در این روز بخندید دگر

که به بستان علی نوگل خندان آمد

عطر پاشید به بستان که همه عطرآگین

سمن و یاسمن و سنبل و ریحان آمد

بلبل از لب به ترنم بگشاید نه عجب

که به گلذار نبی بلبل خوش خوان آمد

گوهری از صدف بحر کرم گشت عیان

که به توصیف رخش لولو مرجان آمد

نور حق جلوه به برج شرف زهرا کرد

بین به این نور که این گونه درخشان آمد

وه چه روزی است مبارک ز قدوم شه دین

موسم مغفرت و رحمت یزدان آمد

روز فرخنده میلاد حسین ابن علی(ع)

مژده‌ی خامُشی آتش نیران آمد

باعث کون و مکان منشاء ایجاد حسین

که وجودش به جهان مفخر انسان آمد

مظهر ذات خدا سبط رسول دو سرا

نور چشمان علی آن شه مردان آمد

حیف و صد حیف که در واقعه کرب و بلا

بر تن خسته او ظلم فراوان آمد

بر سر عهد و وفا در ره معشوق نگر

خود فدا کرد که سالار شهید آن آمد

ای غلامان اگرت بار گنه سنگین شد

غم مخور چونکه حسین شافع عصیان آمد 

سروده سید جلال حسینی

جابر اولین زایر حسین (ع)


«جابر بن عبدالله انصاري، از صحابه پيغمبر اكرم(ص) و از اصحاب جوان پيغمبر بود. او در جنگ خندق شانزده سال داشت و هنگام وفات رسول اكرم(ص) تقريباً بيست و دو ـ سه ساله بود. بنابراين، در سال 61 هجري قمري، جابر هفتاد و چند ساله بوده است. او حدود 12 سال از اباعبدالله بزرگ تر بود و با آن حضرت خيلي انس داشت. جابر كه در اواخر عمر كور شده بود، با مرد محدث بزرگواري به نام عطيه عوفي آمد و قبل از آنكه به سراغ تربت حسين(ع) برود، رفت سراغ فرات، غسل زيارت كرد و از سعد كه گياهي خوش بو بوده و آن را خشك مي كردند و بعد مي ساييدند و پودر مي كردند و از آن به عنوان يك عطر و بوي خوش استفاده مي كردند، خودش را خوش بو كرد.
عطيه مي گويد: وقتي جابر از فرات بيرون آمد، گام ها را آهسته برمي داشت و در هر گامي ذكري از اذكار الهي بر زبانش بود. با همين حال، گام ها را آهسته برداشت و آمد و ذكر گفت تا به نزديكي قبر مقدس حسين(ع) رسيد: آنگاه دو ـ سه بار فرياد كشيد: حبيبي يا حسين؛ دوستم، حسين جان! بعد گفت: حبيب لا يجيب حبيبه؟! دوست، جواب دوستش را چرا نمي دهد؟ من جابر، دوست تو هستم. رفيق ديرين توام. پير غلام تو هستم. چرا جواب مرا نمي دهي؟ بعد گفت: عزيزم، حسينم! حق داري جواب دوستت را ندهي. من مي دانم با رگ هاي گردن تو چه كردند. من مي دانم سر مقدس تو از بدن جداست. گفت و گفت تا افتاد و بي هوش شد. وقتي به هوش آمد، سرش را برگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل كسي كه با چشم باطن مي بيند، گفت «اَلْسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيَّتُهَا اَلاَرْواحَ الَّتي حَلَّتْ بِفِناءِ الْحُسَيْنِ؛ سلام من بر شما مرداني كه روح خودتان را فداي حسين كرديد.» بعد از اينكه گفت من چنين و چنان شهادت مي دهم، گفت: «و من شهادت مي دهم كه ما هم با شما در اين كار شريك هستيم.» عطيه تعجب كرد كه يعني چه؟ ما با اينها در اين كار شريك باشيم؟! به جابر گفت: معني جمله ات را نفهميدم. ما كه جهاد نكرديم؟ ما كه قبضه شمشير به دست نگرفيتم، چرا شريك باشيم؟! جابر جواب داد: «در اسلام اصلي وجود دارد كه من از پيغمبر شنيدم. فرمود: هركسي كه واقعاً عملي را دوست داشته باشد، روحش هماهنگ باشد، در اين عمل شريك است. من اگر در ركاب حسين(ع) شركت نكردم، نمي توانستم شركت كنم، از من جهاد برداشته شده بود، ولي روح من پرواز مي كرد كه در ركاب حسين(ع) باشد. چون روح ما با روح حسين بود، من حق دارم ادعا كنم كه ما با آنها در اين عمل شريك هستيم».1
نوشته : سهیلا بهشتی
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1. مرتضي مطهري، حق و باطل، صص 90 - 92

چهل روز گذشت ...

نه اشك ها در چشم دوام آوردند، نه حرف ها بر زبان. روايت درد آسان نيست. خاك هاي بيابان مي دانند كه سيلي آفتاب يعني چه؟
تشنگي را بايد از ريگ هاي ساحل پرسيد تا بگويند آب به چه مي ارزد.
هم كوفه از سكوت پر بود و هم شام. تنگ راه هاي شام انتظار مي كشيدند تا صداي قدم هاي كسي بگذرد و دريغ! مسلمانان شهر، بيگانه و غريبه اند با برادران خويش! حرف ها فاسد شده اند پشت ميله هاي زندان سينه ها. دستي بيرون نمي آيد كه سلامي را پاسخ دهد. فرياد را از قاموس كوفه و شام ربوده اند و اراده ها را چپاول كرده اند. دست ها را بريده اند. به آدم ها ياد داده اند خم و راست شوند. كسي نمي داند شجاعت چيست و جوانمردي را با كدام قلم مي نويسند؟ چهل روز گذشت. نه از آب خبري بود، نه از بابا! آسايش از فراز سرمان پركشيده بود. چشم هايمان به تاريكي خرابه عادت كرده بود. اشك هايمان را چهل روز است كه نشسته ايم! چهل روز است كه از پاننشسته ايم. زنجير بر دست هايمان نهادند و در ميدان هاي شهر گرداندند، غافل كه چلچراغ را به ديار شب مي برند. خواب كودكانمان را آشفتند تا بر مصيبتمان بيفزايند، غافل كه ما صبر را سال هاست مي شناسيم. ما صبر را در خانه علي(ع) آموخته ايم.
از دشنه و دشنام كم نگذاشتند، از گرد و خاك كردن، كم نگذاشتند تا حقيقت پاكي مان پوشيده شود، ولي چه باك! حضرت دوست اگر با ماست، چه باك از اين همه دشمني! زبان ها را دستور به سكوت دادند، ولي آنچه البته دير نمي پايد، سكوت است.
قلب ها را نتوانستند بازدارند از اندوه. مغزها را نتوانستند بازدارند از تأمل. خطبه هاي زين العابدين(ع) قيام كرده و قد برافراشته بودند در ميان جمعيت، تا پيام رسان خون تو باشند. طنين شهادت تو پرده ها را لرزاند، ريسمان ها را گسيخت و قلب ها را گشود.
چهل روز گذشت، اما اگر چهل سال يا چهارصد سال هم بگذرد، «صداي هل من ناصر...» تو بي پاسخ نخواهد ماند.
روزگار اين چنين نخواهد مانْد
دولتِ ظالم و كين نخواهد ماند
قرن ها مي روند و مي آيند
پرچمت بر زمين نخواهند ماند

نوشته : میثم امانی

دوبیتی های اربعین

سفر کردم به دنبال سر تو
سپر بودم برای دختر تو
چهل منزل کتک خوردم برادر
به جرم این که بودم خواهر تو


حسینم واحسین گفت و شنودم
زیارت نامه ام جسم کبودم
چه در زندان، چه در ویرانة شام
دعا می خواندم و یاد تو بودم


برای هر بلا آماده بودم
چو کوهی روی پا استاده بودم
اگر قرآن نمی خواندی برایم
کنار نیزه ات جان داده بودم

زبانحال عقیله بنی هاشم در اربعین حسینی

عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم
زجا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم
تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم
مسافر از برای یار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم
اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم
تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
که من برتو خبرهای فراوان از سر آوردم
چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
خبر ازچوب و از لعل لب و طشت زر آوردم
زاشک چشم و سوز سینه ی مجروح وخون دل
همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم
قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم
زسیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سینه ی میثم برآوردم

استاد سازگار(میثم)

یک وقت زخانه ات جوابـــــم نکنـــی

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
یک وقت زخانه ات جوابـــــم نکنـــی               با لفظ برو خانه خـــــرابم نکــنی
می ترسم از آن لحظه که روز عرصات              در زمره نوکـــران حـــسابم نکنی
پیش نظر سینه زنانت محـــــــــشـر               بیچاره رو ســـیه خطـابــــم نکــنی
نزدیکی درب دوزخ  آقــــای بهـــشت              با بستن پلک خود عذابــم نکـــنی
سوگنــــد به جـــان مــادرت ای آقــــا               شرمنـــده روی بــوتـرابــــم نکـــنی
فردای قیامت ســــر حــــوض کوثـــــر               با هـــرم نگاه خویش آبــــم نکــــنی
ای ساقی تشنه لب دلت مـــی آید               مهمان پیاله ای شــرابـــم نکـــنی ؟

سروده : وحید قاسمی

مدّاحی از کناره منبر شروع کرد

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد

مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد

از تل دوید مرثیه قتلگاه را
از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد

از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد

این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد

بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد
از روضۀ ربودن معجر شروع کرد

برگشت، روضه را به تمامی دشت برد
از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد

لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد
از التهاب مشک برادر شروع کرد

هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد

تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد

غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت
مدّاحی از کناره منبر شروع کرد:

ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه مادر شروع کرد

یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از در شروع کرد

- هیزم می آورند حرم را خبر کنید-
این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد

این شعر هم که قافیه هایش تمام شد
شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد

محسن ناصحی

سینه زن شدیم ...

ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان ، ارباب دلهای عاشقان ، سید جوانان اهل جنان ، حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام را به تمامی دلسوختگان تسلیت و تعزیت عرض می کنم.

_______________________________________________________

شکر خدا تمامی ما سینه زن شدیم

با روضه های آل عبا سینه زن شدیم

اصلا خدا برای همین آفریدمان

قبل از وجود ارض و سما سینه زن شدیم

با عشق کربلا به حسینیه آمدیم

در فاطمیه های خدا سینه زن شدیم

رفتیم تا کبوتر گنبد طلا شویم

اما درون صحن رضا سینه زن شدیم

دارالولایه های سماوات مال ماست

از آن زمان که ما رفقا سینه زن شدیم

از گوشه های سنگر این فاطمیه ها

برخاستیم و با شهدا سینه زن شدیم

گاه ازنجف ، مدینه گهی سامرا و گاه

تا خیمه گاه کرببلا سینه زن شدیم

یا صاحب الزمان به تسلای قلب توست

گر در عزای جد شما سینه زن شدیم

محسن ناصحی

حسین حسین

ما دو پیاله ایم که لبریز باده ایم

این دو پیاله را به ملک هم نداده ایم

تا وقت می کنیم حسینیه می رویم

ما سالهاست شیعه گریان جاده ایم

با هر سلام صبح به آقای بی کفن

انگار روبروی حرم ایستاده ایم

با رعیتی خانه ارباب با وفا

احساس می کنیم که ارباب زاده ایم

شکر خدا که نان شب ما حسین شد

ممنون لطف مادر این خانواده ایم

بال ملائکه است که ما را می آورد

یعنی سواره ایم اگر پیاده ایم

داریم با "حسین، حسین" پیر می شویم

خوشحال از این جوانی از دست داده ایم

 

علی اکبر لطیفیان

طلوع آفتاب جمال حسین (ع)

میلاد با سعادت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) خجسته باد

-----------------------------------------------------------------------------------------------

سلام بر تو كه گلويت، بوسه گاه پيامبر بود. اي خلاصه فاطمه و علي! بر ما بتاب كه در تيرگي خاك، بي آفتاب ياد تو، پامال عبور روزهاييم و تنها عشق است كه مي تواند در تعريف تو، قد راست كند. امروز، خانه محقر علي، در آفتاب جمال تو، به مركزيّت عالم، شناخته خواهد شد و نورِ سرگردانِ حسين كه سال ها پيش از خلقت آدم در افلاك غوطه مي خورد، در قاب جسم خويش، حلول خواهد كرد.

بيا اي هم بازي جبرئيل و پيمبر، كه عشق تو، هول قيامت و سكرات مرگ را بر ما آسان مي كند.

سلام كردم و به من تبسمت جواب داد

فتاد سايه ات سرم، دوباره آفتاب داد

چهار سوي خانه ام سلام مي فرستمت

سلام دادم و به من دعاي مستجاب داد

نوشته:رزیتا نعمتی