سلام بر نواده پيامبر. سلام بر پسر وصي پيامبر. سلام بر حسين. سلام بر كسي كه در كنار رود تشنه جان داد. سلام بر كسي كه امت جدش حرمتش را پاس نداشتند. سلام بر كسي كه در يك روز، داغ خاندان و فرزندان و يارانش را بر دلش نشاندند. سلام بر كسي كه زخم‌هايش التيام نيافت. سلام بر كسي كه حرامزادگان بر پيكرش اسب تاختند و استخوان‌هايش را در هم شكستند. سلام بر كسي كه حقِ اسلام را با جان پرداخت. سلام بر كسي كه مرگ را به بازي گرفت. سلام بر كسي كه زنده است و نزد پروردگار روزي مي‌خورد. سلام بر كسي كه قبرش زيارتگاه دلشكستگان است.
پدرم فداي او كه سپاهش به تاراج رفت. پدرم فداي او كه گره‌هاي بند خيمه هايش را گسيختند. پدرم فداي او كه به سفر نرفته تا اميد بازگشتش باشد و خسته و زخمي نيست تا علاج شود. پدرم فداي او كه غمگين بود تا وقتي جان سپرد. پدرم فداي او كه تشنه جان داد. پدرم فداي او كه از محاسنش خون مي‌چكيد. پدرم فداي او كه جدش محمد مصطفي است.
از سفري دور به ديدارت آمده ايم. خسته و داغدار، امروز مهمان توايم. بعد از تو در هر سرزمين كه فرود آمديم، درد به پيشوازمان آمد. بعد ازتو نان شب‎‏مان زخم زبان بود. سر بر باليني جز سنگ و كلوخ ننهاديم. خواب‎مان خواب مصيبت و بلا بود و بيداري‎مان پر از اسارت و آوارگي.
شكايت مي‎كنم به تو از غارت خيام و از سپاه امت جدت كه ما را سخت آزردند. شكايت مي‎كنم به تو از سنگ‎دلاني كه با دين جدمان عزيز شدند و ما را كه خاندان او بوديم، به اسارت بردند. شكايت مي‎كنم از مردم كوفه كه سوگند هاشان را دستاويز فساد كردند. شكايت مي‎كنم به تو از مردمي كه ما را شناختند و به ياري‎مان نيامدند؛ دانستند حق با ماست و حمايت‎مان نكردند؛ توان ياري داشتند و آن را به كار نبردند. شكايت مي‌كنم به تو از رخوت مردم كوفه؛ از اينكه ترس و دنيا طلبي‎شان مانع از اين شد كه راه درست را انتخاب كنند. آنها پيمان شكناني ناجوانمرد بودند كه ما را به دنيا فروختند. شكايت مي‌كنم از دوستان پيشين كه به دشمي با ما برخاستند. از آنها كه وامدار ما بودند و حق ما را به جا نياوردند. شكايت مي‎كنم از مردمي كه مردان‎شان مردان ما را كشتند و زنان‎شان به حال ما زنان اشك ريختند. اشك‎شان خشك مباد! كم بخندند و زياد بگريند مردم كوفه، كه ما را تا هميشه داغداركردند.
از سفري دور آمده‌ام و عجايب فراوان ديده ام و بلاهاي گوناگون قلبم را فشرده است. به فرمان ابن زياد ما و سر مقدس تو را در كوچه‌هاي كوفه گرداندند. زين العابدين عليه السلام را بر شتري بي‎پالان سوار كردند و غل و زنجير گردنش را خون آلود كرده بود. صدايش را هنوز در گوش دارم كه با مردم مي‎فرمود: اي امت بد، باران بر مسكن‎تان نبارد! اي امتي كه سفارش جد ما را در باره ما رعايت نكرديد، روز رستاخيز كه ما و رسول خدا صلي الله عليه و آله را با هم جمع كنند، چه داريد بگوييد؟ما را بر چوب جهاز شترِ برهنه مي‌بريد؟ گويي دين را ما ميان شما استوار نكرديم. از شادي كف مي‌زنيد؟آيا جد ما نبود كه شما را از گمراهي به راه راست آورد؟

از زخم زبان ابن زياد به خدا شكايت خواهم كرد. از اينكه سرِ تو را در مقابل نهاده بود و چوب بر چشم و بيني و لب و دهانت مي‌زد. از اينكه براي حقير شمردن ما اسيران، از هيچ فرصتي چشم پوشي نكرد. از او كه زبان حق گويان را بريد و حق طلبان را از پا در آورد.

از كساني به خدا شكايت خواهم برد كه سر تو را در ميان مي‎نهادند و به عيش و نشاط مي‎نشستند؛ از كساني كه سر تو را مايه كسب و تجارت كرده بودند؛ از آنها كه مي‌خواستند با بردن سرت به كوفه و شام به پاداش‌هاي انبوه برسند؛ از كساني كه سر ت را در ميان محملِ زنان به حركت در مي‎آوردند و پول مي‌ستاندند تا آن را قدري از محمل زن‌ها دور تر ببرند، پول مي‌ستاندند تا آن را براي يك شب به راهب نصراني امانت دهند.
از كساني شكايت خواهم كرد كه ما را بر استراني لنگ و معيوب نشاندند و ما را پا به پاي مركب‌هاي راهوار خودشان راندند. از كساني به خدا شكوه خواهم برد كه ما را با تازيانه و زخم زبان همراهي كردند. از كساني كه بر زنان باردار نيز رحم نكردند. مزاري كه در پاي كوه جوشن است، شاهد اين ماجراست. از آنها كه به كودكان يتيم درشتي كردند؛ در پي‎شان اسب تاختند و آنها را با سيلي و تازيانه و سخنان درشت آزردند. از كساني كه نگذاشتند در داغ تو بگرييم.
مي‎بيني امت جدمان با ما چه كردند؟ همان هايي كه امروز با صداي اذان به نماز مي‌ايستند، در هر لحظه و هر ساعت ما را به غمي تازه مبتلا ساختند. آه از شب‌هاي سرد كه بستر و بالين‎مان خاك بود و رو اندازمان آسمان! آه از روزي كه به نصيبين رسيديم! شهر را با هزار آينه و پارچه‌هاي الوان آراسته بودند.آن مرد كه سرت را به همراه داشت مي‌خواست وارد شهر شود، ولي اسبش فرمان نبرد. اسب ديگر خواست. آن نيز نافرماني كرد. هر چه اسب آوردند، هيچ كدام به مرد ركاب نداد. سرت از دست آن مرد بر زمين افتاد. مردي ديگر كه آنجا بود و نامش را ابراهيم مي‎گفتند، سر را برداشت. قدري در آن نگريست و تو را شناخت و شاميان را ملامت كرد. شاميان نيز او را كشتند. سرت را بيرون شهر گذاشتند و با دست خالي به شهر رفتند.
وقتي به بعلبك رسيديم، كودكان را در ابتداي كاروان به صف كردند.
سه روز ما را بر دروازه شام نگاه داشتند تا شهر را آذين ببندند. زنان حلواها پختند و بوي هل و زنجبيل شهر را آكند. مردان به عيش و عشرت نشستند. شهر از هلهله و ساز و آواز پر شد و ما را با نام خارجي به شام بردند. اسيراني را كه ما اهل بيت بوديم، در شهر گرداندند و پيروزي خود را به هم شادباش گفتند.
اين سخن‌ها كه با تو مي‎گويم، سوزِ دلي است كه آتشش هيچ گاه خاموش نخواهد شد. اين حرف‌ها كه بر زبان مي‌آورم، يك روي سكه است. روي ديگر سكه، سخناني بود كه خواهرت در كوفه بر زبان آورد؛ خطبه اي بود كه پسرت براي مردم خواند؛ خطبه اي كه دخترت سكينه در شام با مردم گفت. ابن زياد و يزيد ما را زبون پنداشته بودند؛ گمان مي‎كردند ما زنان سند پيروزي آنهاييم، در حالي كه نمي‎دانستند زبان حيدر كرار در كام ماست و خون او در رگ هامان جريان دارد. ما فاتح قلب مردمان كوفه تا شاميم.
يادت مي‎آيد آن راهب را كه يك شب سرت را به امانت برد و بعد شاميان را به دليل رفتارشان با ما نكوهش كرد؟ يادت مي‌آيد مردم موصل نگذاشتند شامي‌ها سر تو را به داخل شهر ببرند؟ يادت مي‌آيد دروازه نصيبين را كه هيچ اسبي حاضر نشد به حامل سر تو ركاب دهد؟ يادت مي‌آيد مجلس يزيد و آن سفير رومي را كه به خاطر سر تو زبان به شماتت يزيد گشود و جانش را در راه دفاع از ما گذاشت؟
من هنوز هم مي‌گويم جز زيبايي نديده ام. تو محك حق و باطل بودي. خداوند مردمان را با تو آزمود، و چه امتحان بدي دادند اهل كوفه و شام!