از این ستون به آن ستون فرج است
بی گناهی متهم به ارتکاب قتل شده بود. او را به اعدام محکوم کردند،و و جلادی را مأمور بریدن سر آن بیچاره نمودند.جلاد او را به قتلگاه برد و به ستون بست تا سر از تنش برگیرد. بیچاره در برابر جلاد بنای عجز و تضرع و گریه زاری را گذاشت و از او درخواست کرد که وی را باز کند و به ستون مقابل ببندد.
جلاد گفت:«ای بدبخت از این مهلت کم دوام ، تو را چه حاصل؟»
گفت:«این آخرین خواهش و آرزویی را که من در زندگی دارم بپذیر.»
دل جلاد به حال او سوخت و خواهش او را پذیرفت و او را باز کرد و از این ستون به ستون مقابل بست.
اتفاقا بر حسب تقدیر الهی و بنا بر مفهوم مثل معروف (( سر بی گناه پای دار می رود ولی بالای دار نمی رود )) حاکم شهر را گذر از طرف این میدان بیفتاد و چون انبوهی از مردم را دید علت را جویا شد و همین که از قضیه آگاهی یافت به احضار محکوم امر بداد.بیچاره حضور حاکم را مغتنم دانسته ، بی گناهی خود را ثابت کرد و از آن قصاص بدون استحقاق رهایی یافت.