بازرگاني ورشكست شد و طلب كارها اورا به دادگاه كشاندند. بازر گان با يک وكيل مشورت كرد و وكيل به او گفت :در دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله) . با زرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول را بعد از دادگاه به وكيل بدهد.
فردای آن روز در دادگاه و در جواب قاضي و طلب کارها فقط گفت : (بله و بله).
 تا اينكه قاضي گفت : «اين بيچاره از بدهكاري عقلش را از دست داده بهتراست شما او را ببخشيد.»
طلب كارها هم دلشان به حال او سوخت و بازرگان را بخشيدند.
فرداي آن روز وكيل به خانه بازرگان رفت و بقيه پولش را طلب كرد و مرد بدهكار در جواب گفت:(بله).

وكيل هم گفت:«باهمه بله با ما هم بله»