كشاورزي باقالي زيادي برداشت كرده بود و كنارش خوابيده بود.
 مردقلدري آمد و بنا كرد به پر كردن خور جينش.
كشاورز بلند شد كه جلوي قلدر را بگيرد كه با هم گلاويز شدند . مرد قلدر چاقویش رابرداشت و به كشاورز گفت:((من مي خواستم فقط خورجينم را پر كنم حالا كه اينطورشد مي كشمت و همه را ميبرم.))
صاحب باقاليها كه ديد از پس مرد قلدر برنمی آید گفت: حالا كه پاي جان در ميان است برو «خر بيار باقالي بار كن»