بردل نشسته ها،صبح بی تو

صبح بی‌تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی‌‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی‌تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه می‌خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه‌ها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر می‌کشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

شاعر : مرحوم قیصر امین پور

بر دل نشسته ها،همه هست آرزویم...


همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي

چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي؟!

به كسي جمال خود را ننموده‏ اي و بينم

همه جا به هر زباني، بود از تو گفت و گويي!

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم

تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويي!

به ره تو بس كه نالم، ز غم تو بس كه مويم

شده‏ ام ز ناله، نالي، شده‏ ام ز مويه، مويي

همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگي

من از آن خوشم كه چنگي بزنم به تار مويي!

چه شود كه راه يابد سوي آب، تشنه كامي؟

چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجويي؟

شود اين كه از ترحّم، دمي اي سحاب رحمت!

من خشك لب هم آخر ز تو تَر كنم گلويي؟!

بشكست اگر دل من، به فداي چشم مستت!

سر خُمّ مي سلامت، شكند اگر سبويي

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويي!

نه به باغ ره دهندم، كه گلي به كام بويم

نه دماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويي

ز چه شيخ پاكدامن، سوي مسجدم بخواند؟!

رخ شيخ و سجده‏ گاهي، سر ما و خاك كويي

بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمي

بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويي!

نظري به سويِ (رضوانيِ) دردمند مسكين

كه به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويي

شاعر: فصيح الزمان شيرازي‏