ایمان

بازرگان موفقی بود که کالاها و وسایل تزیینی  و گرانبهای بسیاری داشت.
یک روز که از مسافرت بازگشت متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و سوخته است.
در این حادثه تمامی دار و ندار مرد بازرگان سوخت و خاکستر شد و خسارت هنگفتی بر او وارد آمد.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد یا اشک ریخت؟
او با لبخندی بر لبان و نوری در دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«خدایا ! می خواهی اکنون چه کنم ؟»
مردتاجر پس از نابودی کسب و کار پر رونق خود تابلویی در بر ویرانه خانه و مغازه اش آویخت:
مغازه ام سوخت!
خانه ام سوخت!
کالاهایم سوخت!
اما ایمانم نسوخت!
فردا شروع به کار می کنم!

گر هزاران دام باشد در قدم       چون تو با مایی نباشد هیچ غم
«مولوی»


برگرفته از کتاب : مشکلات را شکلات کنیم.

انتشارات بهار سبز

نوشته مسعود لعلی

داستان کوتاه، ایمان

مرد جواني که مربی شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده ورزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبی کف استخر مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!!