ایمان
بازرگان موفقی بود که کالاها و وسایل تزیینی و گرانبهای بسیاری داشت.
یک روز که از مسافرت بازگشت متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و سوخته است.
در این حادثه تمامی دار و ندار مرد بازرگان سوخت و خاکستر شد و خسارت هنگفتی بر او وارد آمد.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد یا اشک ریخت؟
او با لبخندی بر لبان و نوری در دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«خدایا ! می خواهی اکنون چه کنم ؟»
مردتاجر پس از نابودی کسب و کار پر رونق خود تابلویی در بر ویرانه خانه و مغازه اش آویخت:
مغازه ام سوخت!
خانه ام سوخت!
کالاهایم سوخت!
اما ایمانم نسوخت!
فردا شروع به کار می کنم!
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم
«مولوی»
برگرفته از کتاب : مشکلات را شکلات کنیم.
انتشارات بهار سبز
نوشته مسعود لعلی
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۲/۱۵ ساعت 15:46 توسط علی جباری
|