در زمانهای قدیم ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد، حاکم شهر عجب مرد بی عرضه ای است.با وجود این ، هیچکس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت.
نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود،به سنگ نزدیک شد،بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد.
برگرفته از کتاب:مشکلات را شکلات کنید
انتشارات بهار سبز
نوشته : مسعود لعلی