شهری بود به نام "شهر همه جا".

در یک صبح سرد زمستانی، مردی وارد این شهر شد. وقتی از قطار پیاده شد متوجه شد ایستگاه آنجا همانند همۀ ایستگاه های قطار مملو از جمعیت بود و مسافران می کوشیدند از میان جمعیت راه خود را باز کنند به قطار مورد نظرشان برسند

مرد در نهایت شگفتی متوجه شد که همۀ آنها پا برهنه بودند و هیچ کس کفش به پا نداشت. از ایستگاه بیرون آمد و سوار تاکسی شد و در تاکسی متوجه شد که راننده هم کفش نپوشیده است. بنابراین از راننده پرسید:

"ببخشید! چرا مردم این شهر، کفش به پا ندارند؟ چرا؟"

راننده گفت:

"بله درست است. چرا ما کفش نمی پوشیم، چرا؟"

مرد وقتی که به هتل رسید، دید مردم آنجا هم پا برهنه هستند. مدیر، صندوقدار، باربرها،پیشخدمت ها، همه پا برهنه بودند.  از یک نفر پرسید:

"می بینم که شما کفش به پا ندارید! آیا چیزی دربارۀ کفش نمی دانید؟"

پیشخدمت گفت:

"چرا، ما کفش را می شناسیم."

- "پس چرا کفش نمی پوشید؟"

-"بله، درست است. چرا کفش نمی پوشیم!؟"

پس از مدتی، مرد مسافر از هتل بیرون آمد و در خیابان های شهر به قدم زدن پرداخت هر کسی را که می دید پا برهنه بود. به یکی از آنها گفت:

"آیا نمی دانید که کفش پا را در برابر سرما محافظت می کند؟"

مرد گفت:

"البته که می دانم! آیا آن ساختمان را می بینی؟ آن ساختمان یک کارخانۀ تولید کفش است. ما از داشتن آن به خود می بالیم  و هر یکشنبه آنجا جمع می شویم تا به سخنان مدیر کارخانه دربارۀ فواید کفش گوش دهیم."

-  "پس چرا کفش نمی پوشید؟"

-  "آه درست است. چرا کفش نمی پوشیم؟!

* * *

بله! مانند اهالی آن شهر، همه به دعا اعتقاد داریم.

همۀ ما می دانیم که دعا می تواند بسیاری از خواسته های ما را تحقق بخشد، می تواند معجزه بیافریند و ما را تغییر دهد، زند گی مان را متحول کند و ما را احیاء کند. ما از نیروی اعجاز، آگاهیم... با این حال، دعا نمی کنیم! چرا؟!

سؤال همین جاست؛ "چرا دعا نمی کنیم؟!"