جوانی گرسنه و تشنه در بیابان می رفت که ناگهان پیرمردی را دید.
آیا سراب بود؟ به او نزدیک شد, نه واقعیت داشت. پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار آتشی که پیرمرد افروخته بود تا صبح خوابید.
صبح وقتی پیرمرد بیدار شد مرد جوان و اسب خویش را ندید؛ به اطراف نگاه کرد, مرد جوان را دید که سوار بر اسب او در حال دور شدن است. او را صدا کرد و گفت:" از تو خواهشی دارم".
جوان گفت:" بگو".
پیر مرد گفت :"لطفا از این ماجرا با کسی سخن مگو".
جوان گفت:" تو به من آب و غذا دادی شب را در کنار آتشی که افروخته بودی به روز کردم, اما خواستت تنها این است که درباره این موضوع با کسی صحبت نکنم؟"
پیر مرد با نگاهی تلخ به او پاسخ داد:" باشد تا اگر کسی روزی فردی را در بیابان دید که نیاز به کمک دارد از یاری او حذر نکند و رسم جوانمردی از میان نرود."

برگرفته از: کتاب عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

نوشته : مسعود لعلی

انتشارات بهار سبز