شب و آشفتگی
هزار آیینه می روید ، به هر جا می نهی پا را
همین قدر از تو می دانم : هوایی کرده ای ما را
سحر می لغزد از سر شانه هایت تا بیاویزد
به گرد بازوانت باز ، بازوبند دریا را
میان چشمهایت دیده ام قد می کشد باران
و اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را
- شمردم بارها انگشتهایم را ، بگو آیا -
از اول بشمرم بر روی چشمم می نهی پا را ؟
من از طعم دو بیتی های باران خورده لبریزم
کنار اشکهایم می شود آویخت دریا را
شب و آشفتگی بادستهایت می خورد پیوند
زمین گم می کند در شیب سرگردانیت ما را
تمام راه پر می گردد از آوای سرشارت
و باران می تکاند اشتیاق اطلسی ها را
شاعر: منصوره نیک گفتار
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۲/۰۵ ساعت 19:36 توسط علی جباری
|