مي گويم يا بابَ الحوائج!

و تنها نگاه مي ماند و قطره قطره اشك هاي بي صدا!

تنها نگاه مي ماند و قطعه قطعه سخني بر گلو خشكيده:

السَّلامُ عَلَي الْمُعذَّبِ في قَعر السُّجُون...

... و يك باره، آتشفشان دل مي آشوبد و گريه، سراسر گونه هايم را به مرثيه مي خواند:

و ظُلَمِ الْمَطَاميرِ ذِي السَّاقِ الْمَرضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ...

آه! چه تلخ است، نگاه آزادي را زنداني كردن!

چه زشت است آسمان را به زندانبان سپردن!

آه، كه ناگوار است؛ اهريمن بر سرير و سليمان در تاريكناي تنهايي ها!

چه جانگداز است، غروبي كه سعي كند خورشيد را به لحظه هاي فراموشي بسپارد!

نه! نمي توانست زنداني باشد؛ آخر، «حقيقت» كه زنداني نمي شود!

آخر، پرتو نور الهي را نمي شود خاموش كرد!

جمال «موسوي»اش كه پرتواي از جمال الهي بود، گويي از زندان بغداد تجلّي كرده است! تمام كاينات، هر شب بهره مند از «شعشعه پرتو ذاتش» بودند و حجّت خدا، دل هاي پر از باور مؤمنان را به سير معنوي كلامش مي سپرد!

مولا جان! اي درياي رحمت و اي شفاعت جاري! چهارده سال به عبادت هاي زيبايت، آسمان و زمين درود فرستادند و تبلور «قَد اَفَلح المؤمنون» را در جمال آسماني ات به تماشا ايستادند. چهارده سال تو در باورها بودي و دشمنانت، گمانه هاي خويش را به بند كشيده بودند!

چهارده سال صداقت نگاهت، آسمان و زمين را به تماشا فرا خواند و تنها سياه جامگانِ سياه دل عباسي، خود را محروم از زيارتت كردند!

امّا چگونه مي توانم ناديده بگيرم، تمام غريبانه هاي دلم را:

گوشه اي، يا خلوتي، كو، تا بنالم همچو ني

بر تمام ناله هايم، من ببالم همچو ني

سينه ام را بي مهابا، تا زداغت پر كنم

از غروب روزهاي بي چراغت، پر كنم

بر تمام غربتي كه سال ها اندوختي

عاشقانه، در جوار عشق جانان، سوختي!

كاش مي شد، اشك ريزان، بي قرارت همچو شمع

شعله گيرم من بسوزم در جوارت همچو شمع!...

مي گويم: يا باب الحوائج!

و قنوت دست هايم، پر از ياد تنهايي ات مي شود، تنهايي!

تنهايي در خلوتي به وسعت عرش و فرصتي به طول تاريخ!

تنهايي! تنهاييِ عارفانه اي كه اعتكاف از صداقتت درس مي گيرد و عبادت، مقابل پيشاني ات به خاك مي افتد.

مي گويم: يا بابَ الحوائج! و حاجتم بر آورده مي شود ـ آخر كدامين حاجت بالاتر از توّجه و عنايت حضرتت!؟

مي گويم: يا بابَ الحوايج!

و در قنوتم، كهكشاني از نياز، نقش مي بندد؛ انگار تمام دردهاي بشري، با دعاي تو قابل درمانند! آرزوهاي بسياري از دلم مي گذرد، امّا تمام آرزوهايم معطوف به زيارتت مي شود، تا بيايم و از نزديك درد دل كنم و بنالم؛ بنالم از داغ و غصه هايي كه دارم! بنالم از تنهايي و مثل ني، از جدايي ها شكايت كنم.

با تو از نيايش هاي انتظار بگويم؛ انتظاري كه قرن هاست، تمام آرزوهايمان را به خود معطوف كرده است؛ آرزوي ظهور موعود!

آرزوي حضور آن صداقتِ محض بر سرير عدالت! آرزوي سپيده اي بدون فلق و آسماني بدون ابر!

مولا جان، بابَ الحوائج! دردمندانيم، جوياي درمان؛ اينك اين تو و كَرَمت!

علی اصغر موسوی