مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن ، یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید.

فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم ، ستاره ای درخشید اما مرد ندید .

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده ، نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد در نهایت یأس فریاد زد : خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری .

در همین زمان  پروانه ای پایین آمد و روی دستش نشست اما مرد آن را پراند و به راهش ادامه داد.

... و خدایی که در این نزدیکی است ، لای این شب  بوها ، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه . «سهراب سپهری»

برگرفته ازکتاب : مشکلات را شکلات کنید

انتشارات بهار سبز

نوشته : مسعود لعلی