قصیده صبوری
سلام بر خاك تشنه اي كه سرگشته، تو را خواند! سلام بر نگاه هاي
مضطرب تو!
سلام بر تو اي بانوي ايستاده بر آتش!
سلام بر سوختگي لب هايت!
سلام بر گيسوان پريشانت!
سلام بر لحظه غريبانه اسارتت! سلام بر قامت خميده ات! سلام بر جگر سوخته ات! قصيده
صبوري ات را كدام قلم مي تواند بسرايد؟
تو را ديدند در ميانه ميدان آن هنگام كه چهار فرزندت را تا شهادت، بدرقه كردي. تو
را ديدند كائنات، آن هنگام كه آتش، تنها يادگار برادرت را احاطه كرده بود و مضطرب
شدي. تو را ديدند كه خود را به آتش انداختي تا پروانه اي بالش نسوزد.
تو را ديدند نگاه هاي پريشان، آن هنگام كه در آرامش عظيم الهي ات گفتي «ما رأيت
الاّ جميلاً».
صبر، بر شانه هاي تو تكيه مي كرد؛ تو يگانه ترين بودي در آشوب لحظه ها.
دهان ها بسته شد و چشم ها از حدقه درآمد، آن هنگام علي وار، لب به سخن گشودي. شمع
كلام تو را چگونه خاموش مي توان كرد؟
در سوز كلام تو تاروپود رنج را از هم مي شكافت. و جان هاي بي تاب را بي تاب تر مي
كرد.
بانو! طواف عاشقانه، گرد خيمه اي سوخته، تنها حج زينب را مي خواهد.
دقيقه هاي سخت گودال، تاب آوردن زينب را مي خواهد. چهل منزل مشقت پشت سر گذاشتن،
را جز گام هاي زينب، نمي تواند تاب بياورد. گذشتي از پاره هاي دل خويش، از زخم هاي
حضرت سجاد عليه السلام، از گوشواره هاي كشيده شده، از لب هاي كبود، از نيزه هاي
برافراشته.
سر بر محمل گذاشتي و گذشتي از اين همه، تا سر بر دامان آرامش مادر بگذاري و
بياسايي اين همه رنج را.
زمين تا باقي است، از ياد نخواهد برد صبوري ات را بانوي صبر!