سجاد
در سجده هاي خويش اگر چشم تر كني
سجاده هاي هستي را شعله ور كني
بي شك، ستون هفت فلك مي شود اگر
دستي از آستين نيايش به در كني
داوود، طفل مكتب آواي سبز توست
تا در گلوي مرثيه خوانش اثر كني
برخيز اي پرستش توحيد، عبد تو!
بايد جهان بي خبري را خبر كني
آن قدر خطبه خطبه، دعا در دعا شوي
آن قدر خون بباري و قرآن به سر كني؛
تا خشت خشت ظلم و ستم را هر آينه
در كاخ هاي معركه زير و زبر كني
سجاده را كه پيرهن عصمتت شده
پرچم براي قصه اين خير و شر كني
يعني به رغم نعره مستانه ستم
گوش زمانه را ز مناجات كر كني
... بايد كه روزگار بترسد ز كفر خويش
او را از آه نيمه شبت بر حذر كني
اي واي بر زمانه «لبيك ناشناس»
سجاد اگر تو باشي و نفرين اگر كني
سجاده هاي هستي را شعله ور كني
بي شك، ستون هفت فلك مي شود اگر
دستي از آستين نيايش به در كني
داوود، طفل مكتب آواي سبز توست
تا در گلوي مرثيه خوانش اثر كني
برخيز اي پرستش توحيد، عبد تو!
بايد جهان بي خبري را خبر كني
آن قدر خطبه خطبه، دعا در دعا شوي
آن قدر خون بباري و قرآن به سر كني؛
تا خشت خشت ظلم و ستم را هر آينه
در كاخ هاي معركه زير و زبر كني
سجاده را كه پيرهن عصمتت شده
پرچم براي قصه اين خير و شر كني
يعني به رغم نعره مستانه ستم
گوش زمانه را ز مناجات كر كني
... بايد كه روزگار بترسد ز كفر خويش
او را از آه نيمه شبت بر حذر كني
اي واي بر زمانه «لبيك ناشناس»
سجاد اگر تو باشي و نفرين اگر كني
شاعر: سودابه مهیجی
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۴/۰۴ ساعت 13:57 توسط علی جباری
|