رمز احتجاج
صبر در آينه خشم هويدا شده بود
چشمه در وسعت دل، ساحت دريا شده بود
سايه در پيش نگاهش ز رمق مي افتاد
بس كه در پرتو او محو تماشا شده بود
حق به دنبال علي بود، ولي در پي حق
مدعي در دل آن واقعه پيدا شده بود
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
نوبت آينه خانه زهرا شده بود
از حرم خانه آيينه زهرا گفتم
تا بداني كه چه تصوير مهيا شده بود
مسجد و مردم و يك بانوي آيينه تبار
كه دلش سوخته بر جهل حريفان بسيار
مردمي ساده، گرفتار دغل بازي چند
كه طفيل كرم حق شده اند از پيوند
مردمي كور و كر اما به نظر وارسته
مردمي، چشم به چشمان حقيقت بسته
مردمي با محك تجربه، مس گرديده
فاقد ساده ترين فايده، حس گرديده
خطبه مي خواند، ولي مدعيان با مردم
شده بودند به دنبال حقيقت، خود گم
هرچه مي گفت سخن، ترجمه اي از حق بود
حق مطلق كه فقط در سخن مطلق بود
آن كه پنداشت كه زهرا پي ارث آمده است
سر به ناسوت از آن اوج مصفا زده است
كو ببيند كه فدك رفته و زيور رفته
آتش و همهمه اش با خر و ابتر رفته
ليك انوار نهان خانه كوثر باقي است
خانه و مسجد و آيينه و منبر باقي است
آنچه مي گفت، از اوصاف پيمبر مي گفت
سخن از شيرخدا، خواجه قنبر مي گفت
خطبه مي خواند، ولي، حق خدا مي آموخت
خطبه مي خواند، ولي درس وفا مي آموخت
گفتم از حق و وفا، آه كه در قحط شرف
مكر هم مي كند از وسوسه توجيه، هدف
هدف شوم سقيفه هدفِ شيطان بود
سامري ساختن از مردم بي ايمان بود
خطبه مي خواند، ولي حق وفا مي آموخت
ادب و حرمت و فرهنگ خدا مي آموخت
احتجاجي كه در آن همت بي پايان داشت
بذر آينده اسلام، به دل ها مي كاشت
گرچه آن روز، كسي رمز سخن را نشناخت
سال ها در پي دجال غرامت پرداخت
مي رسد وقت ملاقات حقيقت، يك روز
مي رسد فصل تراويدن حجت، يك روز
صبح، نزديك و دل آينه روشن، تا او
صبح، نزديك و همين فاصله از من، تا او...
چشمه در وسعت دل، ساحت دريا شده بود
سايه در پيش نگاهش ز رمق مي افتاد
بس كه در پرتو او محو تماشا شده بود
حق به دنبال علي بود، ولي در پي حق
مدعي در دل آن واقعه پيدا شده بود
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
نوبت آينه خانه زهرا شده بود
از حرم خانه آيينه زهرا گفتم
تا بداني كه چه تصوير مهيا شده بود
مسجد و مردم و يك بانوي آيينه تبار
كه دلش سوخته بر جهل حريفان بسيار
مردمي ساده، گرفتار دغل بازي چند
كه طفيل كرم حق شده اند از پيوند
مردمي كور و كر اما به نظر وارسته
مردمي، چشم به چشمان حقيقت بسته
مردمي با محك تجربه، مس گرديده
فاقد ساده ترين فايده، حس گرديده
خطبه مي خواند، ولي مدعيان با مردم
شده بودند به دنبال حقيقت، خود گم
هرچه مي گفت سخن، ترجمه اي از حق بود
حق مطلق كه فقط در سخن مطلق بود
آن كه پنداشت كه زهرا پي ارث آمده است
سر به ناسوت از آن اوج مصفا زده است
كو ببيند كه فدك رفته و زيور رفته
آتش و همهمه اش با خر و ابتر رفته
ليك انوار نهان خانه كوثر باقي است
خانه و مسجد و آيينه و منبر باقي است
آنچه مي گفت، از اوصاف پيمبر مي گفت
سخن از شيرخدا، خواجه قنبر مي گفت
خطبه مي خواند، ولي، حق خدا مي آموخت
خطبه مي خواند، ولي درس وفا مي آموخت
گفتم از حق و وفا، آه كه در قحط شرف
مكر هم مي كند از وسوسه توجيه، هدف
هدف شوم سقيفه هدفِ شيطان بود
سامري ساختن از مردم بي ايمان بود
خطبه مي خواند، ولي حق وفا مي آموخت
ادب و حرمت و فرهنگ خدا مي آموخت
احتجاجي كه در آن همت بي پايان داشت
بذر آينده اسلام، به دل ها مي كاشت
گرچه آن روز، كسي رمز سخن را نشناخت
سال ها در پي دجال غرامت پرداخت
مي رسد وقت ملاقات حقيقت، يك روز
مي رسد فصل تراويدن حجت، يك روز
صبح، نزديك و دل آينه روشن، تا او
صبح، نزديك و همين فاصله از من، تا او...
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۰۴ ساعت 14:2 توسط علی جباری
|