از تمام آسمان ها صدايت را مي شنوم و نجواي شبانگاهي ات را با گونه هاي خيسي كه عطش روزهاي نيامده را سيراب مي كند.
از تمام آسمان ها، رد گام هاي مهربانت را به چشم مي كشم. كعبه در پوست خود نمي گنجد، دلش براي ميلاد توست كه مي تپد.
نجواي ملايم ملائك، در نسيم شناور است و كعبه، آغوش گشوده توست تا آمدنت را از شور سال هاي مقابل آكنده كند.
مي آيي تا نخل هاي جهان، به شانه هاي ستبرت تكيه دهند.
مي آيي تا چاه، زمزمه غربتش را براي تو موج بزند.
مي آيي تا از سوز شبانگاهي ات، كائنات را به لرزه درآوري و در كوچه هاي غبارآلود آسمان، ولوله بيندازي.
مي آيي و كعبه، سرشارتر از هميشه، منتظر ميلاد توست!
چشم هايت را مي گشايي تا سال ها رنج سرشارت را در چاه، اشك بريزي.
مي آيي تا نجواي كبود فاطمه را بشنوي و صبرت در تمام كناره ها منتشر شود.
مي آيي و صداي قدم هايت را خوب مي شناسند يتيمان كوفه.
كعبه در هواي خورشيدي ات نفس مي كشد.
دريچه هاي روز، باز مي شوند و ملائك، كِل مي كشند و تو چشم مي گشايي. روبه روي خاك و اين همه نامردي در مقابلت قد مي كشد. روز، به يمن نگاهت برمي خيزد و به سماع مي نشيند.
زمان، شتاب گرفته است و تو در آغوش مادر آرام شده اي تا فردا، كوچه هاي سرشار از شيطان، از صلابت گام هايت خواب آشوب شوند.
كعبه، طلوعت را فراموش نمي كند، اي كه دست هاي مهربانت، ستون استوار عدالت! تو، تمام ساليان كودكي ات را هم مرد زيسته اي.