حج، سراسر همه يادآوري از تاريخ است
کوچه آب زده آينه کاري شده است
بوي اسفند و گلاب است که جاري شده است
آفتاب آمده بر کوچه طلا مي پاشد
آسمان آيه اي از جنس خدا مي پاشد
در دل مرد و زن و پير و جوان هلهله است
ذکر تسبيح و دعا بدرقه قافله است
مثل خورشيد به رغم همه گِل بستنها
قافله مي گذرد از همه دل بستنها
قافله مي گذرد شهر معطر شده است
چشمها از سر شوق است اگر تر شده است
حافظ ! اين قافله مصداق مضامين تو شد
مست از ذوق و سخن سنجي شيرين تو شد
گردن انداخته در حلقه طوق کعبه
که قدم مي زند اينگونه به شوق کعبه
ترسي از سختي صحرا و بيابانش نيست
غمي از سرزنش خار مغيلانش نيست
کاروان مي رود و جاده عقب مي ماند
چاوشي خوان به ندا آمده و مي خواند:
بارالها! نشود لال به هنگام ممات
هر زباني که فرستد به محمد صلوات
صلوات از دم گرم همه بر مي خيزد
با گل و آينه و خاطره مي آميزد
کاروان! مي روي و شوق زيارت داري
خوش به حال تو که اينقدر سعادت داري
خوش به حال تو که امسال مسافر شده اي
خانه دوست همين جاست که زائر شده اي
مي روي جرعه اي از زمزم حق نوش کني
يا که از غار حِرا شهد عَلَق نوش کني
عصر روز نهم حج به دعاي عرفه
محو حق مي شوي از حال و هواي عرفه
عرفات است، به سرگشتگي اش مي ارزد
آدم اينجا بدن و دست و دلش مي لرزد
کاروان! حال که از دوست رسيده پيکي
تنگ بربند کمر را و بگو لبّيکي
مست شو! مست،که اين جرعه به کام تورسيد
خوش به حال توکه اين قرعه به نام تورسيد
برو در مروه صفايي کن و خوش باش، برو!
سهم ماها، همه اي کاش شد، اي کاش...برو!
کاش ما نيز به اين قافله مي پيوستيم
کاشکي جامه احرام به خود مي بستيم
ما که اينگونه سراپا همه حاجت شده ايم
عاشقانيم که مشتاق زيارت شده ايم
گردن بندگي از شوق چنين کج داريم
دير ساليست که ما آرزوي حج داريم
مادرم گفته به حج ـ آرزوي دور از دست ـ
گيسوانش همه در جامه احرام نشست
پدرم گفت به حج رفته، وليکن در خواب!
تا ستونهاي فرج رفته، وليکن در خواب!
اي خدا مي شود آيا به طوافت برسيم
مثل سيمرغ برآييم و به قافت برسيم
دست در حلقه آن خانه و آن در بزنيم
بوسه بر خاک سر قبر پيمبر بزنيم
به سر آريم شبي را به سر خاکي که
رازهايي است در آن از بدن پاکي که...
رازهايي که ... چه سر بسته و پنهان و بديع!
اسم اين خاک بقيع است، بقيع است، بقيع
يادي از دختر پيغمبر و ميخ و پهلو
چه گذشته است ميان در و ميخ و پهلو!
بغض اينجاست که بر عمق گلو مي غلتد
اشک اينجاست که از چشم فرو مي غلتد
حج سراسر همه يادآوري از تاريخ است
مرحله مرحله اش باوري از تاريخ است
اين بنايي است که بي نقص ترين تقويم است
سند محکمي از آدم و ابراهيم است
اين بنايي است که گفته است به نجاشي ها
حاصلي نيست شما را ز فروپاشي ها
اين بنايي است که بيرون زده عشق از قِبَلش
کربلا و نجف و شام و دمشق از قِبَلش
اين نه ازآجروسنگ است ونه ازکاهگل است
خشت خشتش همگي حاصل اشک استودل است
چه شکوهي است در اين پيچ و خم اسليمي
هر که باشي چو به اينجا برسي تسليمي
کاروان رفته و حالا زسفر مي آيد
بوي اسفند و گل و عطر و شکر مي آيد
شعر در وضع چنين منظره
اي مي ماند
کاروان مي رسد و چاوش خوان مي خواند:
بارالها! نشود لال به هنگام ممات
هر زباني که فرستد به محمد صلوات
سروده :مرتضی آخرتی