به نام خداوند رنگین کمان

 به نام خداوند رنگين کمان
خداوند بخشنده ی مهربان
خداوند زيبايي و عطر و رنگ
خداوند پروانه های قشنگ
خداوند باران و نقل و تگرگ
نفس های باد و تپش ها ی برگ
خدايي که سرشار آرامش است
طرفدار سرسبزی و دانش است
و از نور باران صميمی تر است
خدای صميمی، خدای سلام
خدای غزل، قصه ی ناتمام
خدايا به ما مهربانی بده
دلی ساده و آسمانی بده
دلی مثل گل خانه ی دوستی
پر از عطر و پروانه ی دوستی
دلی چون دل کوچک باغچه
دلی که به عشق تو وا می شود
پر از رنگ و بوی دعا می شود.

شعر از محمود پور وهاب

غزل عشق



ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم

سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم

شهر ما آن سوی آبی هاست، دور از دسترس

شهر ابراهیم ادهم، شهر لقمان حکیم

اندکی بالاتر از آبادی تسلیم محض

صاف می آیی سر کوی صراط المستقیم

خاک آن عرشی ست، گل هایش زیارت نامه خوان

سنگفرش آسمانش بال های یا کریم

شهر ما آبادی عشق است - اما عشق چیست؟ -

عشق یعنی نوح و ابراهیم و عیسی و کلیم

عشق یعنی «قاف » و «لام » قل هو الله احد

عشق یعنی «باء» بسم الله رحمن رحیم

شاعر: علیرضا قزوه

معلم کیست؟

معلم کیست؟ مهر آفرینش         چراغ آفتاب اهل بینش

معلم کیست؟ شعر نظم هستی      سرود درد و شمع بزم مستی

معلم کیست؟ افشاننده جان         به پای لاله های دشت سوزان

معلم کیست؟ دل از خود بریدن          خدا را دیدن و خود را ندیدن

معلم کیست؟ یار حق تعالی              که آموزد ترا اسماء حسنی

معلم کیست؟ رب النوع انسان      وجودش جانشین حی سبحان

حدیث راه پر خون در نوایش        طنین عشق مجنون در صدایش

طبیب درد بیدرمان ودرد است      دمش گرمی ده دلهای سرد است

نگاهش مهر جانبخش بهاریست      دلش یک آسمان آیینه کاریست

شمیم مهربانی در کلامش           و بوی آشنایی در سلامش

اگر چه او نباشد کیمیاگر             نماید خاک را با یک نظر زر

به گوشم خواند درس عشق و عرفان      و یادم داد راه سخت و آسان

روز معلم مبارک

ای آب نیلگون و گهربار کشورم‏

به یمن خجسته روز ملی خلیج تا همیشه فارس

ای آب نیلگون و گهربار کشورم‏

ای آخرین پناهم و مأوا و سنگرم‏

امواج تو تلاطم عشق است در دلم‏

ای عشق پر تلاطم و موج شناورم‏

ما خون خویش دردل جام تو کرده‌ایم‏

تا شهد عشق جمله بریزی به ساغرم‏

صد جان فدای شوکت نام تو گشته است‏

ای جان فدای همت یار دلاورم‏

آواز عاشقانه بخوان ای خلیج عشق‏

این جمله بود ذکر شهیدان لشکرم‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

از آن زمان که نقشه ایران کشیده شد‏

نام و نشان کشور شیران کشیده شد‏

هر قطعه را فضایی و نامی نهاده‌اند ‏

نقش تو هم خلیج دلیران کشیده شد‏

این قطعه هم به نام وطن شد خلیج فارس‏

این نقشه ها به حکم امیران کشیده شد‏

گلبانگ عشق از دل میهن ترانه زد‏

فریاد شوق از دل ایران کشیده شد‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

یاران! نظر کنید بر این آب نیلگون‏

کز خون عاشقان وطن گشته غرق خون‏

امواج بی امان که بپیچد درون آب‏

هر موج سهمگین که برآید ز اندرون‏

فریاد موج‌های بلند خلیج عشق‏

آن غرشی که می جهد ازقلب آن برون‏

‏آن نعره‌های محکم مردان سینه‌چاک‏

فریاد دادخواهی عشاق بیستون‏

پیچد در آسمان همه یک سو و یک صدا‏

چون ضربتی که دولت دشمن کند نگون‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

مـردان کشـورم همـه در راه ایـن وطـن‏

ازجـسم خـود گذشته و از جان خویشتن‏

در راه اعتـلای چـنیـن خـاک لاله گـون‏

صـدجـان فـدا نموده به پیـکارتن به تن‏

از خـاک پـاک میـهن و آب خلیـج فارس‏

کـوته شــده دو دست طـمعکـار اهـرمن‏

تـا مرد جنگ باشد و یـاران جان به کـف‏

پــیروز و جــاودانــه بــمانـد سرای من‏

سرکـن سرود عشـق که مانـد به یـادگـار‏

از عـاشقـان تـرانــه و از شـاعران سخن‏

‏آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

‏حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

دوشیـزگان ما هـمه هشیار و بی‌قـرار‏

مـاننـد مرد جـنگ به مـیدان کـارزار ‏

از جان خود گذشته و با عشق این دیار‏

یـورش بـرند بـر سر دشمـن عقـاب‌وار‏

همچون طناب دار بپیچند وقت جنگ‏

حـلقـوم دشمنـان به دو گیسوی تابـدار‏

نـازم بـر ایـن وطـن که زنانش ز اقتدار‏

جان می‌دهنـد در ره میهـن بـه افتـخار‏

خوانـدم سرود عشـق به‌نام خلیج فارس‏

بـا آن ترانـه‌ای که بــماند بـه یـادگار

‏آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

‏حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

امشب بخوان که کشور جانان سرای ماست ‏

این دشت لاله‌گون خراسان سرای ماست‏

‏آن رود پـرتـلاطـم و ایـن خـاک پـرگــهر‏

کارون پـرصلابت و کـرمان سرای ماست‏

از ســرزمـین رستــم و دریــاچـه خــزر‏

تـا خـاک سرخ بانه و مهران سرای ماست‏

از کـــوه بـیستـون و دمــاوند پــرغـرور‏

تـا خطة سهنـد و سپـاهان سـرای ماست‏

مجموع این وطن همه یک خانه بیش نیست‏

امشب بخوان که خانه ایران سرای ماست‏

‏آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

‏حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند‏

‏ای دل، بـخوان ترانه به ‌نام خلیـج فارس‏

گـلبانگ عاشقـانـه بـه‌نـام خـلیج فـارس‏

‏سـرکـن سرود عشـق، بـزن ساز عـاشقی‏

بـا چـنگ و بـا چغانه بـه‌نـام خـلیج فارس‏

‏مـا دل سپـرده‌ایم بـرایـن آب نــیلگـون

ایـن لؤلؤی زمـانه بـه نـام خـلیـج فـارس‏

‏سـر می‌دهیـم و بر کف دشمن نمی‌دهیم‏

ایــن جـام بـی کـرانه بـه‌نام خلیج فـارس‏

ای دل، بـخوان چـو شـاعر آزاد ایـن وطن‏

اشـعـار جـاودانـه بـه نـام خــلیج فـارس‏

آنان که خون خویش به کام تو کرده‌اند‏

حکم خلیج فارس به نام تو کرده‌اند

شاعر:محسن محمودی

با من باش

به كوره راه شب اي ماهتاب ! با من باش/ درين مسير پر از اضطراب، با من باش

كنون كه عزم سفر دارم از ديار غروب / تو اي فروغ شب ماهتاب! با من باش

چو ذرّه در تب خورشيد عشق مي‌سوزم/ بيا و در سفر آفتاب با من باش

چو ماه، نهضت نوارنيم به تاريكي است / ظفر شكوه! در اين انقلاب با من باش

تو اي زلال تر از چشمه‌هاي هستي بخش / درين كوير سراسر سراب، با من باش

تو اي نسيم بهشتي! كه عطر گل از توست / مباش اين همه پا در ركاب، با من باش

به شام تيرة هجر و به صبح روشن وصل/  درين دو لحظة پر التهاب، با من باش

نديدم از سفر عشق، غير ناكامي / مگر كه از تو شوم كامياب، با من باش

بيا كه يك نفس از عمر بي‌امان باقي است / دمي كه محو شوم چون حباب ، با من باش

كنون كه با نفس واپسين شود چو حباب / بناي شيشه‌اي من خراب، با من باش

صلاي مهدي موعود مي‌رسد از چرخ / كه : شد دعاي فرج مستجاب، با من باش

نيامدي كه چو «پروانه» سوختم اي دوست! / كنون كه شمعْ صفتْ گشتم آب، با من باش


شاعر: استاد محمد علی مجاهدی (پروانه)

يا اين دل شكسته ی ما را صبور كن

يا اين دل شكسته ی ما را صبور كن
يا لا أقل به خاطر زينب ظهور كن

ديگر بتاب از افق مكه ، ماه من!
اين جاده هاي شب زده را غرق نور كن

با ذوالفقار حضرت مولا بيا و بعد
دلهاي شيعه را پرِ حسّ غرور كن

با كوله بار غربت و اندوه خود بيا
از كوچه هاي سينه زني مان عبور كن

امشب بيا كه روضه بخواني برايمان
امشب بساط گرية ما را تو جور كن

يا چند صفحه مقتل كرب و بلا بخوان
يا خاطرات عمه تان را مرور كن

هم از وفاي ساقي لب تشنگان بگو
هم يادي از مصيبتِ سرخ تنور كن

شاعر : یوسف رحیمی

خدا رحم کند...

السلام علیک یا فاطمة الزهرا

شهر آبستن غمهاست، خدا رحم کند

شهر یکپارچه غوغاست، خدا رحم کند

بوی دود است که پیچیده، کجا می سوزد؟

نکند خانه مولاست، خدا رحم کند

همه شهر به این سمت سرازیر شدند

در میان کوچه دعواست، خدا رحم کند

هیزم آورده که آتش بزنند این در را

پشت در حضرت زهراست، خدا رحم کند

همه جمعند و موافق که علی را ببرند

و علی یکه و تنهاست، خدا رحم کند

بین این قوم که از بغض لبالب هستند

قنفذ و مغیره پیداست، خدا رحم کند

مادر افتاد و پسر رفت ز دست

چشم زینب به تماشاست، خدا رحم کند

مو پریشان کند و دست به نفرین ببرد

در زمین زلزله برپاست، خدا رحم کند

ماجرا کاش همان روز به آخر می شد

تازه آغاز بلاهاست، خدا رحم کند

غزلم سوخت، دلم سوخت، دل آقا سوخت

روضه ی ام ابیهاست، خدا رحم کند ...

ایام شهادت بانوی دوسرا،ام ابیها،حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد.

رمز احتجاج

صبر در آينه خشم هويدا شده بود

چشمه در وسعت دل، ساحت دريا شده بود

سايه در پيش نگاهش ز رمق مي افتاد

بس كه در پرتو او محو تماشا شده بود

حق به دنبال علي بود، ولي در پي حق

مدعي در دل آن واقعه پيدا شده بود

مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز

نوبت آينه خانه زهرا شده بود

از حرم خانه آيينه زهرا گفتم

تا بداني كه چه تصوير مهيا شده بود

مسجد و مردم و يك بانوي آيينه تبار

كه دلش سوخته بر جهل حريفان بسيار

مردمي ساده، گرفتار دغل بازي چند

كه طفيل كرم حق شده اند از پيوند

مردمي كور و كر اما به نظر وارسته

مردمي، چشم به چشمان حقيقت بسته

مردمي با محك تجربه، مس گرديده

فاقد ساده ترين فايده، حس گرديده

خطبه مي خواند، ولي مدعيان با مردم

شده بودند به دنبال حقيقت، خود گم

هرچه مي گفت سخن، ترجمه اي از حق بود

حق مطلق كه فقط در سخن مطلق بود

آن كه پنداشت كه زهرا پي ارث آمده است

سر به ناسوت از آن اوج مصفا زده است

كو ببيند كه فدك رفته و زيور رفته

آتش و همهمه اش با خر و ابتر رفته

ليك انوار نهان خانه كوثر باقي است

خانه و مسجد و آيينه و منبر باقي است

آنچه مي گفت، از اوصاف پيمبر مي گفت

سخن از شيرخدا، خواجه قنبر مي گفت

خطبه مي خواند، ولي، حق خدا مي آموخت

خطبه مي خواند، ولي درس وفا مي آموخت

گفتم از حق و وفا، آه كه در قحط شرف

مكر هم مي كند از وسوسه توجيه، هدف

هدف شوم سقيفه هدفِ شيطان بود

سامري ساختن از مردم بي ايمان بود

خطبه مي خواند، ولي حق وفا مي آموخت

ادب و حرمت و فرهنگ خدا مي آموخت

احتجاجي كه در آن همت بي پايان داشت

بذر آينده اسلام، به دل ها مي كاشت

گرچه آن روز، كسي رمز سخن را نشناخت

سال ها در پي دجال غرامت پرداخت

مي رسد وقت ملاقات حقيقت، يك روز

مي رسد فصل تراويدن حجت، يك روز

صبح، نزديك و دل آينه روشن، تا او

صبح، نزديك و همين فاصله از من، تا او...


شاعر:سید علی اصغر موسوی

نگین انگشتری

در چشم تو شُكوه شبي ته نشين شده است

رنگين كمان حسرتي از كفر و دين شده است

در آرزوي سجده به محراب ابرويت

ذرات خاك عالم و آدم جبين شده است

اي ابر سايه گستر رحمت بر آ دمي!

صبح تمام آينه ها آتشين شده است

اي بي نشان در آينه! باور نمي كنم

روحي چنان بزرگ به غربت چنين شده است

در مشهد بقيع بجويند خاك را

انگشتر رسول خدا بي نگين شده است

شاعر: عبدالجبار کاکایی

غم علی(ع)

زهرا همان غمي است كه در سينه علي است

پهلو شكسته اي است كه آيينه علي است

زهرا كه دست هاي به دستاس رفته اش

لبريز دست هاي پر از پينه علي است

زهرا همان علي است كه آيينه خداست

زهرا همان خداست كه آيينه علي است

افلاك را ببين كه چه بيهوده خاك را...

زهرا! بگو مزار تو در سينه علي است

زهرا! بيا ببوس گلوي حسين را

اين ابتداي غربت ديرينه علي است

شاعر: مهدی جهاندار

حضرت فاطمه زهرا (س)

شور تب در پيكرم افتاده است
شور مستي در سرم افتاده است
حرف قلبم را هويدا مي كنم
با خداي خويش نجوا مي كنم
بار الها خسته ام از زندگي
معصيت هايم شده شرمندگي
خوب مي دانم كه من بد كرده ام
راه خوشبختي به خود سد كرده ام
من ذليلم بيش از اين خوارم مكن
دوره گرد كوچه بازارم مكن
خود نمي دانم كجا رفتم بخواب
از چه بيدارم نكردي آفتاب
توبه كردم توبه كردم بار اله
زندگي و عمر خود كردم تباه
باب لطفت را به رويم باز كن
با عزيزانت مرا دمساز كن
بعد از اين نجوا خداي نيك و زشت
روي برگ كاغذين من نوشت
دوست داري مست و مجنونت كنم؟
تا ابد بر خويش مديونت كنم؟
دوست داري همره جانان شوي؟
با خداي خويش هم پيمان شوي؟
مي دهم بر دردهايت خاتمه
آشنايت مي كنم با فاطمه
فاطمه كار خدايي مي كند
فاطمه مشكل گشايي مي كند
هستي عالم بود از هست او
جنت و دزوخ بود در دست او
ماسوي روزي خورد از خوان او
گردش چرخ است با فرمان او
او كليد قفل هاي بسته است
او اميد هر دل بشكسته است
بهر او ارض و سما را ساختم
گفت: او، من مصطفي را ساختم
بهترين غمخوار و ياور دادمش
همسري را همچو حيدر دادمش
من به عشقش ساختم كوه و دمن
من عطا كردم به زهرايم حسن
داده ام او را عزيز عالمين
برترين مخلوق عالم را حسين
فاطمه بر عرش عالم كوكب است
مادر و آموزگار زينب است
علت ايجاد عالم فاطمه است
نقش روي قلب خاتم فاطمه است
فاطمه يعني سرور اهلبيت
عزت و فخر و غرور اهلبيت
او تمام دلخوشي حيدر است
او شهيد بين ديوار و در است
از وجود او خدا شيدايي است
كردگار اين جهان زهرايي است
اي كه هستي پر ز عصيان و گناه
هر چه مي خواهي تو از زهرا بخواه

شاعر : امير حسين مير حسيني

حضرت فاطمه زهرا (س)

من خدايم كه همه كوي مرا مي جويند        همه ذرات فلك حمد مرا مي گويند

من خدايم كه همه راه مرا مي پويند        همه جانها به يد قدرت من مي روند

همه چيزو همه كس در همه جا مال من است    دل هر ذره وجنبنده بدنبال من است

آن زماني كه زمان ياد ندارد چه زمان        در مكاني كه مكان ياد ندارد چه مكان

نه شبي بود ونه روزي ونه چرخي نه جهان        نه پري بود ونه جبريل نه دوزخ نه جنان

دل من در پي يك واژه بي خاتمه بود       اولين واژه كه آمد به نظر فاطمه بود

زطفيل گل او ساخته ام دنيا را      من به عشق رخ او ساخته ام طاها را

ميل اوبود بسازم علي اعلي را       جبرئيل و ملك وآدم و پس حوا را

ز ازل تا به ابدهر چه وهركس هستند      همه مديون رخ فاطمه من هستند

به خداوندي خود فاطمه ام بي همتاست       فاطمه چون من تنها به دو عالم تنهاست

در ميان همه آثار كه از من برجاست         همه ي داروندارم گل روي زهراست

نه همين بهر پدر پاره اي ازتن باشد       فاطمه پاره اي از جان وتن من باشد


شاعر : حیدر توکلی

بهار لطف

تو مگر بهار لطفی که همیشه نزد مایی
و مگر سبزه صبحی که پر از شبنم نابی
تو مگر باد خزانی که خبر زنو بهاران
پس از آفتاب پاییز به دل خزان گرفته داری
و مگر شقایقی تو که هم سینه صحرا ز خیال توست سرشار
تو مگر نرمی باران تو مگر برف و تگرگی تو مگر صیقل روحی
تو مگر آینه هستی ، تو بگو چه نیستی تو ،که من از همان بگویم.

دل من در دل شب، خواب پروانه شدن می بیند.

دل من در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند.
مهر در صبحدمان داس به دست،
خرمن خواب مرا می چیند.
آسمانها آبی،
پرمرغان صداقت آبی است
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند.
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ منی،
تو گل یاسمنی،
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه.
از آن پاک تری.
تو بهاری؟
- نه،
- بهاران از توست.
از تو می گیرد وام،
هر بهار این همه زیبایی را.
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ بهارانم تو!


شاعر : حمید مصدق

در مدح حضرت زینب (س)


طبع میخواهد كه وصف زینب كبرى كند
لیك، قطره  كى تواند صحبت از دریا كند؟
توسن طبعم در اینجا پاى در گل مانده است
مرغ بى ‏پَر چون سفر بر عرصه عنقا كند؟
نطق گویا عاجز است از شرح و ذكر وصف او
كى تواند خامه مدح آن ملك ‏سیما كند؟
جد پاكش مصطفى، باب كبارش مرتضاست
مادرش زهرا كه مدحش ایزد یكتا كند
چون حسین و چون حسن دارد برادر، هر یكى
ناز بر موسى بن عمران، فخر بر عیسى كند
در شهامت ‏بود وارث بر على مرتضى
همت والاى او تفسیر «كرمنا» كند
دختر زهرا كه در حجب و حیا و عصمتش
نقش مادر را به خوبى در جهان ایفا كند
در شجاعت چون حسین و در صبورى چون حسن
در عبادت پیروى از مادرش زهرا  كند
دّر دریاى عفاف و گوهر گنج ‏حیاست
عفتش یاد از حیاى مریم عذرا كند
گاه  در آغوش گیرد اصغر لب تشنه را
تا بخوابد آب را در خواب خود رؤیا كند
گاه دلدارى دهد بر مادران سوگوار
گاه دلجوئى ز آل و عترت طاها كند
گاه آید بر سر نعش برادر از خِیم
از ته دل ناله و فریاد و  واویلا  كند
گاه هم  گیرد ز دست دختران بى ‏پناه
از خیام سوخته رو جانب صحرا كند
كیست چون زینب كسى كو در دیار كربلا
ناله جانسوز او تاثیر در دلها  كند؟
كیست چون زینب كه با یك جلوه از نور رُخش
رخنه‏ها در قلب موسى، در دل سینا كند؟
كیست چون زینب كه در راه رواج  دین حق
مو به مو برنامه دین خدا اجرا  كند؟
كیست چون زینب كسى كو در ره دین خدا
در جهان دار و ندار خویشتن اهدا كند؟
كیست چون زینب كسى كو با اسیرى خودش
خون پاك كشتگان كربلا احیا  كند؟
كیست چون زینب كه با تدبیر مظلومانه‏اش
دشمن پست و زبون را تا ابد رسوا كند؟
كیست چون زینب كسى كو در میان دشمنان
چون على مرتضى در نطق خود غوغا كند؟
كیست چون زینب كه در بزم یزید بى ‏حیا
خطبه‏اى ایراد كرده محشرى برپا  كند؟
كیست چون زینب كه او با یك كلام آتشین
تنگ و تاریك این جهان در دیده اعداء كند؟
دختر شیر خدا بود و خودش هم شیر بود
كس ندیده شیر را  كز روبهان پروا  كند
در جهان املاء دین را كرده انشاء مو به مو
كیست چون زینب كه این املاء را انشاء كند؟
پیروى باید كند از دخت زهرا و على
هر كه مى‏خواهد كه راه دین حق پیدا  كند
روز محشر گر به شكوه لب گشاید بى ‏گمان
محشرى دیگر به پا در محشر كبرا كند
دشمنانش در سقر سوزند در نار غضب
دوستانش هم مقر در سایه طوبا  كند
اى «رسولى‏» غم مدار از گیر و دار روز حشر
دختر زهرا   اگر از راه  لطف ایما  كند

شاعر : عباس رسولی

به مناسبت پنجم جمادی الاولی سالروز ولادت باشکوه بزرگ پرستار اسلام حضرت زینب (س) ،این روز نیکو را شاد باش می گویم.

در مدح حضرت زینب (س)

مادرش استاد دانشگاه صبر است و حیا

فارغ التحصیل دانشگاه مادر زینب است

گفت پیغمبر حسینم هست کشتی نجات

ناخدا و محور و سکان و لنگر زینب است

گر علی ابن ابیطالب بود الگوی صبر

آنکه صبرش با علی باشد برابر زینب است

هست از درهای جنت یک درش باب الحسین

فاش می گویم کلید قفل آن در زینب است


میلاد مسعود عقیله بنی هاشم ، حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) خجسته باد

گل

 

امروز روز شادی و امسال سال گل               نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گل را مدد  رسید زگلزار روی دوست                      تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ         از کرّ و فرّ و رونق لطف و کمال گل
سوسن زبان گشوده و گفته به گوش سرو          اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما                          زان می دریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانی است نگنجد درین جهان                        در عالم خیال چه گنجد خیال گل
گل کیست؟ قاصدیست ز بستان عقل و جان   گل چیست؟ رقعه ایست ز جاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم                       رقصان همی رویم به اصل و نهان گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست                    زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند                            هر چند بر کنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی وفا                                در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار       می خند زیر لب تو به زیر ظلال گل

بوی باران بوی سبزه


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک

آسمان آبی و ابر سپيد

برگهای سبز بيد

عطر نرگس ، رقص باد

نغمه و بانگ پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک ميرسد اينک بهار

خوش بحالِ روزگار

خوش بحالِ چشمه ها و دشتها

خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها

خوش بحال غنچه های نيمه باز

خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز

خوش بحالِ جانِ لبريز از شراب

خوش بحالِ آفتاب

ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم

ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ

هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ

آغاز فصل رویش درختان و زینت سبزه زاران ، فصل دل انگیز بهاران بر همگان فرخنده باد

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دومان خاموش خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان ولی آینده ماراست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


شاعر : مرحوم حسین منزوی