آش نخورده و دهن سوخته

روزی شخصی به خانه یکی از آشنایان رفت. صاحب خانه آش داغی برای او آورد.
مهمان هنوز دست به سفره نبرده بود که دندانش درد گرفت و از شدت درد دست جلوی دهانش برد.
صاحب خانه به خیال اینکه مهمان عجله کرده و مهلت نداده آش سرد شود به او گفت:« اگر صبر می کردی آش سرد می شد،دهانت نمی سوخت.»
مهمان از شنیدن حرف صاحب خانه عرق شرم به پیشانیش نشست و گفت:« آش نخورده و دهن سوخته.
»

منیٌت

حضرت موسی (ع) را خدای متعال فرمود:

« ای موسی! از ابلیس رمز و رازی خواه!»

این سخن به یاد موسی(ع) بود تا اینکه ابلیس را دید و او را گفت:«خدای تعالی مرا فرمود تا از تو رمز و رازی را طلب کنم، آن را به من بازگو.

ابلیس به او گفت:

« موسیا ! دایم این سخن یاد دار که ؛"من" مگوی تا چون"من" نگردی!»

«منطق الطیر»

برگرفته از کتاب : عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

انتشارات بهار سبز

نوشته: مسعود لعلی

بوی صبح

کسی که می رسد و ریشه می دواند باز

میان عطر و نسیم و پرنده و پرواز

کسی که خرقه اش از بوی صبح سرشار است

و روز می شود از سمت چشم او آغاز

کسی که می شکفد لا به لای لبخندش

هزار پیچک وحشی ، هزار چشم انداز

کسی که بذر مرا می کند نهان در خاک

و صبر می کند آن قدر تا برویم باز

سپید گون و شکوفنده می رسد از راه

چه آرزوی غریبی ، چقدر دور و دراز

اگر چه هیچ نشانی ندیده ام ، بگذار

پی نگاه بیابانی اش بگردم باز


شاعر: منصوره نیک گفتار

صبحانه

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند  
پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند  
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند  
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند  
یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند 
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند

شاعر : فاضل نظری

ایمان

بازرگان موفقی بود که کالاها و وسایل تزیینی  و گرانبهای بسیاری داشت.
یک روز که از مسافرت بازگشت متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و سوخته است.
در این حادثه تمامی دار و ندار مرد بازرگان سوخت و خاکستر شد و خسارت هنگفتی بر او وارد آمد.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد یا اشک ریخت؟
او با لبخندی بر لبان و نوری در دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«خدایا ! می خواهی اکنون چه کنم ؟»
مردتاجر پس از نابودی کسب و کار پر رونق خود تابلویی در بر ویرانه خانه و مغازه اش آویخت:
مغازه ام سوخت!
خانه ام سوخت!
کالاهایم سوخت!
اما ایمانم نسوخت!
فردا شروع به کار می کنم!

گر هزاران دام باشد در قدم       چون تو با مایی نباشد هیچ غم
«مولوی»


برگرفته از کتاب : مشکلات را شکلات کنیم.

انتشارات بهار سبز

نوشته مسعود لعلی

مانع

در زمانهای قدیم ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد، حاکم شهر عجب مرد بی عرضه ای است.با وجود این ، هیچکس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت.
نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود،به سنگ نزدیک شد،بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد.
برگرفته از کتاب:مشکلات را شکلات کنید
انتشارات بهار سبز
نوشته : مسعود لعلی

وفات کریمه اهل بیت حضرت معصومه(س)



اي نور دل زهرا يا حضرت معصومه

وي بانوي بي همتا يا حضرت معصومه

تو تالي زهرايي چون زينب کبرايي

اي مظهر خوبي ها يا حضرت معصومه

قم از تو صفا دارد هرکس که تو را دارد

غمگين نبود فردا يا حضرت معصومه

تو دختر موسايي چون فاطمه يکتايي

محبوب دل طاها يا حضرت معصومه

از فيض تو اي بانو قم گشته بسي نيکو

روي تو بهشت ما يا حضرت معصومه

راضي به قضا گشتي دلخون چو رضا گشتي

خون شد دلت از اعدا يا حضرت معصومه

اي آينه ي تقوي وي شاخه گل طوبي

هستي ز تو شد زيبا يا حضرت معصومه

از جود و سخاي تو از لطف و عطاي تو

قم گشته بسي احيا يا حضرت معصومه

اي دخت ولي ا... وي اخت ولي ا...

اي عمّ بني الزهرا يا حضرت معصومه

از داغ پدر گريان وز هجر رضا نالان

بودي تو در اين دنيا يا حضرت معصومه

مهدي ز غمت نالد شيعه به تو مي بالد

اي شافعه ي فردا يا حضرت معصومه

اي حامي محرومان بر «جعفري» از احسان

لطف و کرمي بنما يا حضرت معصومه

                         ---------------------------------------------------------------

شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها رو خدمت شما دوستداران آن حضرت تسلیت عرض میکنم دلیل لقب حضرت معصومه (س)به کریمه ی اهل بیت این طور بیان شده:

اين لقب بر اساس رؤياى صادقانه يكى از بزرگان، از سوى اهل بيت به اين بانوى گرانقدر داده شده است. ماجراى اين رؤياى صادقانه بدين شرح است :
مرحوم آيت اللّه سيّد محمود مرعشى نجفى، پدر بزرگوار آيت اللّه سيد شهاب الدين مرعشى (ره) بسيار علاقه مند بود كه محل قبر شريف حضرت صدّيقه طاهره (س) را به دست آورد. ختم مجرّبى انتخاب كرد و چهل شب به آن پرداخت. شب چهلم پس از به پايان رساندن ختم و توسّل بسيار، استراحت كرد. در عالم رؤيا به محضر مقدّس حضرت باقر(ع) و يا امام صادق (ع) مشرّف شد.
امام به ايشان فرمودند:
«عَلَيْكَ بِكَرِيمَةِ اَهْل ِ الْبَْيت ِ.»
يعنى به دامان كريمه اهل بيت چنگ بزن .

ايشان به گمان اينكه منظور امام (ع) حضرت زهرا(س) است، عرض كرد: «قربانت گردم، من اين ختم قرآن را براى دانستن محل دقيق قبر شريف آن حضرت گرفتم تا بهتر به زيارتش مشرّف شوم.»امام فرمود: «منظور من، قبر شريف حضرت معصومه در قم است.» سپس افزود:«به دليل مصالحى خداوند مى خواهد محل قبر شريف حضرت زهرا(س) پنهان بماند؛ از اين رو قبر حضرت معصومه(س) را تجلّى گاه قبر شريف حضرت زهرا(س) قرار داده است. اگر قرار بود قبر آن حضرت ظاهر باشد و جلال و جبروتى براى آن مقدّر بود، خداوند همان جلال و جبروت را به قبر مطهّر حضرت معصومه(س) داده است.»مرحوم مرعشى نجفى هنگامى كه از خواب برخاست، تصميم گرفت رخت سفر بر بندد و به قصد زيارت حضرت معصومه (س) رهسپار ايران شود. وى بى درنگ آماده سفر شدو همراه خانواده اش نجف اشرف را به قصد زيارت كريمه اهل بيت ترك كرد.

آن قبر که در مدینه شدگم           پیدا شده در مدینه قم 

منابع:

١-ناسخ التواريخ، ج ٣، ص ٦٨، به نقل از كريمه اهل بيت، ص ٣٢

٢-زبدة التصانيف، ج ٦، ص ١٥٩، به نقل از كريمه اهل بيت، ص ٣ .

بردل نشسته ها،چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی


خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی


برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی


تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح ظهر نه غروب شد نیامدی

شاعر: مهدي جهاندار

 

بردل نشسته ها،صبح بی تو

صبح بی‌تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی‌‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی‌تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه می‌خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه‌ها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر می‌کشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

شاعر : مرحوم قیصر امین پور

میللادیه امام حسن عسکری(ع)


باز گیتى روشن آمد از جمال عسگرى

    ماه گردون شد خجل پیش هلال عسگرى

    موكب اجلال او چون شد پدید از گرد راه

    محور آمد هر جلالى در جلال عسگرى

    هادى دین مى برد دست دعا پیش خدا

    چشم حق بینش چو مى بیند جمال عسگرى

    من چه گویم در مقام و حسن این كودك كه هست

    منطق پیر خرد مات از كمال عسگرى

    تا تقرّب بر خدا جویند خلق نه فلك

 روبد هر یك بامژه گرد نعال عسگرى

    عصمت زهرا عیان از چهره زیباى او

    خصلت حیدر ببینى در خصال عسگرى

    رشك كوثر بُرد از لعل لب جانبخش او

    ماه گردیده خجل از خط و خال عسگرى

    گلشن جاوید گردد هر زمین شوره زار

    چون ببیند موكب فرخنده فال عسگرى

    دانش سرشار او تا كرد تفسیر كتاب

    عالمى سیراب گردید از زلال عسگرى

عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

برگرفته از کناب : شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید.

انتشارات بهار سبز

نوشته : مسعود لعلی

داستانی از سلیمان نبی(ع)

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.


راه بهشت


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

برگرفته از کتاب:شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید.

انتشارات بهار سبز

نوشته : مسعود لعلی

حکمت خدا

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

بیمارستان روانی

شخصی به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسید: شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
او گفت: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

اگر انسان درست شود جهان درست می شود...

کشیشی خود را برای اجرای مراسم دعا و نیایش آماده می کرد. زنش به قصد خرید خانه را ترک کرده بود .هوا بارانی و پسر کوچکش بی قرار و ناراحت بود.حوصله اش سر رفته بود،کشیش مجله ای قدیمی را  برداشت و آنرا ورق زد تا به یک عکس رسید.نقشه جهان بود.او صفحه را کند و به قطعات ریز تقسیم کرد و بعد تکه های کاغذ را در تمام اتاق پخش کردو به پسرش گفت:
«پسرم اگر همه این تکه پاره های کاغذ را کنار هم بگذاری و نقشه اصلی را درست کنی به تو 25 سنت جایزه می دهم.»
کشیش خیال می کرد که این کار دست کم تا ظهر پسرش را سرگرم نگاه می دارد . 10 دقیقه بعد صدای در اتاق مطالعه بلند شد. پسرش بود که نقشه را تهیه کرده بود . تعجب کرد . کشیش پرسید:«پسرم چطور شد که این کار را انجام دادی؟»
«خیلی ساده بود در پشت عکس تصویر مردی بود. قطعه کاغذی برداشتم و آنرا در پایین عکس قرار دادم.می دانستم که اگر تصویر مرد را درست دربیاورم نقشه جهان نیز درست کنار هم قرار می گیرد.»
کشیش لبخندی زد و سکه 25 سنتی را به پسرش داد و گفت:«آفرین پسرم با این کار موضوع سخنرانی فردایم را در کلیسا به من آموختی :
اگر انسان درست بشود جهان درست خواهد شد.

برگرفته از کتاب:شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید.

انتشارات بهارسبز

نوشته: مسعود لعلی


انتظار تو ...

چشمان واژه می پرد، گفتند می آیی

با چشم بسته بشمرم تا چند می آیی؟

من از شروع مهر بر تو منتظر بودم

گرچه بهاری، آخر اسفند می آیی

نام تو هر چه هست در فرهنگ دل ای دوست

مثل حروف ربط از پیوند می آیی

بوی خوشی در جامه های زائرانی تو

همراه آنها کز سفر آیند می آیی

«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم» رفت

تو آخر هر بیت من هر چند می آیی

شاعره: رزیتا نعمتی

شب و آشفتگی

هزار آیینه می روید ، به هر جا می نهی پا را

همین قدر از تو می دانم : هوایی کرده ای ما را

 

سحر می لغزد از سر شانه هایت تا بیاویزد

به گرد بازوانت باز ، بازوبند دریا را

 

میان چشمهایت دیده ام  قد می کشد باران

و اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را

 

- شمردم بارها انگشتهایم را ، بگو آیا -

از اول بشمرم بر روی چشمم می نهی پا را ؟

 

من از طعم دو بیتی های باران خورده لبریزم

کنار اشکهایم می شود آویخت دریا را

 

شب و آشفتگی بادستهایت می خورد پیوند

زمین گم می کند در شیب سرگردانیت ما را

 

 تمام راه پر می گردد از آوای سرشارت

و باران می تکاند اشتیاق اطلسی ها را

 

شاعر: منصوره نیک گفتار


پول

يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   دست همه حاضرين بالا رفت.   سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم.   و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   و باز دستهاي حاضرين بالا رفت.   اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.   سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد.   و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که ميگيريم يا با مشکلاتي که روبه‏ رو ميشويم، خم ميشويم، مچاله ميشويم، خاک‏ آلود ميشويم و احساس ميکنيم که ديگر پشيزي ارزش نداريم، ولي اينگونه نيست و صرف‏نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم پر ارزشي هستيم.

 

__________________

حضرت آدم در برابر شش مجسمه

           خلوت دل نیست جای صحبت اغیار          دیو چو بیرون رود فرشته در آید


حضرت آدم(علیه السلام ) روزی دید ناگهان سه مجسّمه سیاه و بدقیافه در طرف چپ او قرار گرفتند و سه مجسّمه نورانی در طرف راست او، از مجسمه های طرف راست یکی یکی پرسید شما کیستید؟
اولی گفت: من «عقل» هستم. دومی گفت: من «حیا» هستم. و سومی گفت: من «رحم» هستم.
آدم(علیه السلام) پرسید: جای شما در کجا است؟
اولی گفت: در سر انسانها، دومی گفت: در چشم انسانها و سومی گفت: در دل انسانها.
آدم(علیه السلام) به طرف چپ برگشت و از سه مجسّمه سیاه و بد هیبت یکی یکی پرسید شما کیستید؟
اولی گفت: من «تکبّر» هستم، حضرت آدم (علیه السلام) گفت: جای تو کجاست؟ گفت در سر انسانها. فرمود: سر که جای عقل است، او گفت: اگر من وارد سر شوم، عقل می رود، از دومی پرسید تو کیستی؟ گفت: من «طمع» هستم، فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم انسانها، فرمود: چشم که جای حیاء است،
گفت من اگر در چشم جا گرفتم، حیاء می رود. و از سوّمی پرسید تو کیستی؟ گفت: من «حسد» هستم، فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: جای من دل انسانهاست، فرمود: دل که جای رحم است، گفت اگر من وارد قلب انسان شوم، رحم و مروّت از قلب می رود.

بر گرفته از کتاب : عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

انتشارات بهار سبز

نوشته: مسعود لعلی


نجار

يک نجار مسن به کارفرمايش گفت: که ميخواهد بازنشسته شود تا خانه‏ ای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوه‏ هايش دوران پيری را به خوشی سپری کند.  کارفرما از اينکه کارگر خوبش را از دست ميداد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه‏ ای برايش بسازد و بعد باز نشسته شود.  نجار قبول کرد ولي ديگر دل به کار نميبست، چون ميدانست که کارش آينده‏ ای نخواهد داشت، از چوبهای نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر‏سيری انجام داد.  وقتي کارفرما برای ديدن خانه آمد، کليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شما است، بابت زحماتی که در طول اين سالها برايم کشيده‏ ايد.  نجار وا رفت؛ او در تمام اين مدت در حال ساختن خانه‏ ای برای خودش بوده و حالا مجبور بود در خانه‏ ای زندگي کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود.

 

از تو می پرسم؟ ...

از تو مي پرسم ؟....
چيست در انجم رخشان فلك
چيست در جنبش اين گوي مدور كه زمينش خواني
چيست در سايه ابر انبوه
كه زند بوسه بر آن قله ی كوه
چيست در نعره سيل
كه خروشنده به دريا ريزد
چيست در گرد شتابنده
كه از دامن صحرا خيزد
چيست در بهت سكوت
چيست در پرده ساز ملكوت
گر شنيدي تو
"مناجات درختان را هنگام سحر"
نيست اينها همه جز ذكر عبوديت او
همه از اوست كه مي انديشند
همه از اوست كه :
در رقص و قيامند و قعود
آري ، آري
آفرينش همه تسيبح خداوند دل است .

داستان کوتاه، ایمان

مرد جواني که مربی شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده ورزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبی کف استخر مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!!

داستان کوتاه، پنجره

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطیلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد!   مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود!

داستان کوتاه،حکایت و عبرت

داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین قله را فتح کند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود. او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد ، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد. سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید . در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد . در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود … و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند. ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد. میان آسمان و زمین معلق بود … فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن … ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟ – خدایا نجاتم بده – آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟ – بله باور دارم که می توانی – پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن … لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد . فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده … در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین فاصله داشت!!!

داستانک ، وصیت سگ

گويند: سگ گله اى بمرد . چون صاحبش خيلى آن را دوست داشت ، او را در يكى از مقابر مسلمين دفن كرد. خبر به قاضى شهر رسيد. دستور داد او را احضار كنند و بسوزانند. زيرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان بخاك سپرده است . وقتى او را دستگير كردند، و نزد قاضى آوردند، گفت : اى قاضى ، اين سگ وصيتى كرده كه مى خواهم به شما عرض كنم تا بر ذمه من چيزى باقى نماند.
قاضى پرسيد: وصيت چيست ؟
آن مرد گفت : هنگامى كه سگ در حال موت بود به او اشاره كردم كه همه اين گوسفندان از آن تو است . پس وصيت كن كه آنها را به چه كسى بدهم .
سگ به خانه شما كه قاضى شهر هستيد اشاره كرد. اينك گله گوسفندان حاضر و آماده ، و در اختيار شما است .
قاضى با تاءثر و تاءسف گفت : علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آيا به چيز ديگرى وصيت نكرد؟ خداوند به نعمات اخروى بر او منت نهد و تو نيز به سلامت برو. چنانچه آن مرحوم وصاياى ديگرى داشت ما را آگاه گردان تابه آن عمل كنيم .
به اين ترتيب چوپان از مرگ نجات يافت.

بر دل نشسته ها،همه هست آرزویم...


همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي

چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي؟!

به كسي جمال خود را ننموده‏ اي و بينم

همه جا به هر زباني، بود از تو گفت و گويي!

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم

تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويي!

به ره تو بس كه نالم، ز غم تو بس كه مويم

شده‏ ام ز ناله، نالي، شده‏ ام ز مويه، مويي

همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگي

من از آن خوشم كه چنگي بزنم به تار مويي!

چه شود كه راه يابد سوي آب، تشنه كامي؟

چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجويي؟

شود اين كه از ترحّم، دمي اي سحاب رحمت!

من خشك لب هم آخر ز تو تَر كنم گلويي؟!

بشكست اگر دل من، به فداي چشم مستت!

سر خُمّ مي سلامت، شكند اگر سبويي

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويي!

نه به باغ ره دهندم، كه گلي به كام بويم

نه دماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويي

ز چه شيخ پاكدامن، سوي مسجدم بخواند؟!

رخ شيخ و سجده‏ گاهي، سر ما و خاك كويي

بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمي

بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويي!

نظري به سويِ (رضوانيِ) دردمند مسكين

كه به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويي

شاعر: فصيح الزمان شيرازي‏

بر دل نشسته ها،نابینا و ماه

نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.
            دیشب جمال رویت تشبیه ماه کردم        تو به ز ماه بودی من اشتباه کردم

بر دل نشسته ها،دلت را خانه ما کن...

دلت را خانه ی مـا کن، مصفّـا کردنش با من

به‌ ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من

اگر گم کرده‌ای ای ‌دل، کلید استجــابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من

بیفشان قطره ‌اشکی که من‌ هستـم خریدارش

بیاور قطره‌ای اخــلاص، دریـا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ

درِ این خانه دق‌البـاب کُـــن وا کردنش با من

به من گو حاجت خود را، اجـابت می‌کنم آنی

طلب کن آنچه می‌خواهی، مهیّـــا کردنش با من

بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمـع و منها کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن

غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من

به‌ قـرآن آیه‌ی‌ رحمت فـراوان است ای انسان

بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من

اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت

تو نامه توبه را بنویس، امضـا کردنش با من


شاعر: مرحوم ژولیده نیشابوری