مظلومه ترین بانو

السلام علیک یا فاطمة الزهرا

اي گل آفرينش! اي نام تو جامعِ كمالات! اي آن كه دامنت، رسالت سردارِ عصمت را پرورد! اي فروزان‏تر از آسيه و مريم! اي شكيباتر از خديجه!
چگونه بودي كه تو را پاره‏ ي تنِ زيباترين آفرينش ناميدند؟
چگونه بودي كه تمام حقيقت زن، تمام حقيقت انسان، در نام تو عيني شد؟
اي پاره‏ ي وجود پيامبر! اي نخستين زنِ مظلوم! چگونه بودي كه سكوت شب، دامن‏گير پنهان فريادت در تاريخ شد؟
چگونه بودي كه شب، مويه‏ كنان در تداومِ دلتنگي‏ ات به جاودانگي پيوست؟
چه شد كه بازوانت، به خون شكوفه داد؟ چگونه پهلويت به زخم، گل كرد؟
چگونه بود كه فريادت به اندوه، بارور شد؟ چگونه بود كه فرزندانت در ني‏نواترين دقايق، به مسلخ عشق رسيدند؟ چگونه بود كه پيام‏ آور حركتي تاريخي از مظلوميت شدي؟
چگونه بودي كه سرور زنان بهشت شدي؟
نام تو در روزهاي دلتنگيِ پيامبر صلي‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله جوانه زد، در روزهاي تنهايي علي گل داد و در ني‏نواي حسين عليه‏ السلام، تجلّي كرد.
نام تو اي دختر خورشيد حجاز! نقش بند تاريخ مظلوميت و وامدارِ سال‏هاي تيره‏ ي جاهلي در تولّد زن است. نام تو آغاز راهِ بلند و طولانيِ تشيّع است.
اي ام ابيهاي پدر! اي مادرِ رسالت! مادر ولايت! مادرِ صبوري!
تو را پدر، شفيعه ناميد، كه به شفاعت از تو، فردوس، ارزاني بانوان بهشتي باد.
فاطمه! اي گل آفرينش! اي شاهد دست‏هاي پينه‏ بسته‏ ي علي عليه‏السلام! بگذار بي‏تو دنيا بايستد و تمام زمين از هم فرو پاشد!
كجا به انديشه‏ ي ما مي‏ آيد كه از تو ياد كنيم، آن‏چه را سزاوا توست؟
كجا در توان قلم‏هاست تا از تو بنويسند آن‏چه را سزاوار توست؟
كدام آينه است كه تابندگي نور تو را داشته باشد؟
كدام دل است كه شكستگي دلِ تو را داشته باشد؟
كدام اقيانوس است كه گنجايش اندوه تو را داشته باشد؟
اي يادگار اشرفِ كائنات! چگونه بود كه اين‏گونه شانه‏ هايت از درد فرو ريختند و چگونه بود كه اين‏چنين صداي ناله‏ ات را سنگ‏چين در و ديوار كردند؟ تو مگر حبيبه‏ ي خدا نبودي؟ پس چگونه بود كه به دشمني‏ ات برخاستند؟ و چگونه بود كه پهلويت را به زخم، آغشتند؟
تو مگر فاطمه عليهاالسلام نبودي؟ مگر كوثر حيات نبودي؟ پس چگونه بود چشمانت را به خون نشاندند و چگونه بود كه از جاري اندوه، سيراب شدي؟! چگونه بود؟ چگونه بود؟ چگونه؟!


زیارتنامه گل

سلام بر تو اي بانوي آزموده شده! پروردگارت پيش از آنكه تو را بيافريند، آزمودت و تو را شكيبا يافت در راه حق و حقيقت. من بر اين باورم كه دوستدار توام و بردبارم در آنچه پدر بزرگوارت، جانشين خويش را آموخت و برايش ميراث به جا گذاشت. از تو خواهانم كه به يمن ايمانم، به پيامبر و وصي اش مرا بشارت دهي و با خجستگي ولايتت، مرا رستگار سازي!

سلام بر تو اي دختر رسول خدا! دختر حبيب پروردگار! اي دختر هم نشين خداوند! اي دختر امين خداوند! اي دختر مردي كه بهترين آفريدگان خدا و برترين رسولان پروردگار بود!

سلام بر تو كه دختر بهترين نيكواني و سرور بانوان عالم، از آغاز تا پايان آفرينش و همسر ولي خداوند؛ همو كه پس از پيامبر، بهترين انسان ها بود.

سلام بر تو اي مادر حسن و حسين(ع) كه سالار جوانان بهشتند! اي راستگوي شهيد! اي راضي به رضاي خداوند! اي مطلوب رضاي پروردگار! اي داناي پاك دامن! اي فرشته انساني! اي پرهيزگار پاك! اي دانشمند و اي راوي علم الهي! اي مظلوم مانده در چنگال تعدي ستمكاران! اي رنج كشيده!

درود و رحمت و بركات خداوند بر تو باد! سلام خداوند بر تو و روح مقدس و پيكر بهشتي ات! شهادت مي دهم كه تو در مسير نشانه هاي آشكار پروردگارت راه سپردي. هر كه تو را شاد كرد، پيامبر خدا را شاد كرده و هر كه بر تو ستم كرد، رسول خدا را آزرده است. هر كه به تو پيوست، به محمد مصطفي پيوسته و هر كه از تو بريد، از رسول خدا(ص) بريده است؛ كه تو پاره تن و روح رسولي. خداوند و فرشتگانش و رسولانش را گواه مي گيرم كه من راضي ام به هر چه تو رضا مي دهي و بيزارم از هر چه مايه بيزاري توست. با دوستدارانت دوستم و دشمنانت را دشمن مي دارم و تمام تكيه گاه و پناه من و گواه و پاداش دهنده و حساب رس من، تنها خداوند باد!


رسم جوانمردی

جوانی گرسنه و تشنه در بیابان می رفت که ناگهان پیرمردی را دید.
آیا سراب بود؟ به او نزدیک شد, نه واقعیت داشت. پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار آتشی که پیرمرد افروخته بود تا صبح خوابید.
صبح وقتی پیرمرد بیدار شد مرد جوان و اسب خویش را ندید؛ به اطراف نگاه کرد, مرد جوان را دید که سوار بر اسب او در حال دور شدن است. او را صدا کرد و گفت:" از تو خواهشی دارم".
جوان گفت:" بگو".
پیر مرد گفت :"لطفا از این ماجرا با کسی سخن مگو".
جوان گفت:" تو به من آب و غذا دادی شب را در کنار آتشی که افروخته بودی به روز کردم, اما خواستت تنها این است که درباره این موضوع با کسی صحبت نکنم؟"
پیر مرد با نگاهی تلخ به او پاسخ داد:" باشد تا اگر کسی روزی فردی را در بیابان دید که نیاز به کمک دارد از یاری او حذر نکند و رسم جوانمردی از میان نرود."

برگرفته از: کتاب عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

نوشته : مسعود لعلی

انتشارات بهار سبز

در میان مردمان باش


اعرابی را پیش خلیفه بردند. اورا دید برتخت نشسته ودیگران درزیرایستاده.
گفت: السلام علیک یا الله.
 گفت: من الله نیستم.
 گفت: یا جبرائیل.
 گفت: من جبرائیل نیستم.
 گفت: الله نیستی؛ جبرائیل نیستی؛ پس چرا برآن بالا تنها نشسته ای؟ تو نیز درزیرآی ودرمیان مردمان بنشین.


رساله دلگشا،عبید زاکانی

الا مسافر صحرا خدا کند که بيايي


الا مسافر صحرا خدا کند که بيايي
اميد غائب زهرا، خدا کند که بيايي

کنون که دل شده پر خون براي خاطر مجنون
تو اي حقيقت ليلا، خدا کند که بيايي

براي اينکه ببينم پس از غياب هزاره
مزار مخفي زهرا، خدا کند که بيايي

دلم دوباره ز غمها کنون رميده زِهرجا
گرفته بهر تو تنها، خدا کند که بيايي

به انتظار قدومت، دو ديده دوخته ام من
به قفل بسته درها، خدا کند که بيايي

دوباره روز گذشت و نيامدي تو وليکن
براي لحظه فردا، خدا کند که بيايي

ميان عاشق و معشوق، چه جاي قيد و مکاني
چه اين مکان و چه هرجا، خدا کند که بيايي

بدون حُسن تو اي گُل بهار جلوه ندارد
گل شکفته زيبا، خدا کند که بيايي

جای پا

خواب ديده بود در ساحل دريا و در حال قدم زدن با خدا رو به رو در پهنه آسمان صحنه هايي از زندگي اش به نمايش در مي آمد.
متوجه شد كه در هر صحنه دو جاي پا در ماسه فرو رفته است. يكي جاي پاي او و ديگري جاي پاي خدا.
وقتي آخرين صحنه از زندگي اش به نمايش درآمد متوجه شد كه خيلي اوقات در مسير زندگي او فقط يك جاي پا بود .
همچنين متوجه شد كه آن اوقات سخت ترين لحظات زندگي او بوده است.
اين واقعا او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال كرد :((خدايا تو گفتي چنان چه تصميم بگيرم كه با تو باشم هميشه همراه من خواهي بود.ولي من متوجه شدم كه در بدترين شرايط زندگي ام فقط يك جاي پاست. نمي فهمم چرا در مواقعي که بيشترين احتياج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتي.))
خدا پاسخ داد:((فرزند عزيز و گران قدر من تو را دوست دارم و هيچ وقت تنهايت نمي گذارم. زمان هايي كه تو در آزمايش و رنج بودي . وقتي تو فقط يك جاي پا مي بيني . من تو را به دوش گرفته بودم.))

مصاحبه با خدا در خواب

خدا گفت : بیا تو . پس می خواهی با من مصاحبه کنی ؟

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

خدا لبخندی زد و گفت : وقت من بی نهایت است و برای انجام هر کاری کافی است. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟

گفتم : چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا جواب داد:اینکه آنها از کودک بودن ، خسته می شوند و برای بزرگ شدن عجله دارند و سالیان دراز را در حسرت دوران کودکی سر میکنند .

اینکه سلامتی شان را برای به دست آوردن پول از دست می دهند و بعد پولشان را خرج می کنند تا دوباره سلامتی به دست آورند .

اینکه با چنان هیجانی به آینده فکر میکنند که زمان حال را فراموش میکنند و لذا نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده .

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی در سکوت گذشت . بعد پرسیدم :چه درسهایی از زندگی را می خواهید بندگان یاد بگیرند؟

خدا با لبخندی پاسخ داد : یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد .

یاد بگیرند که با ارزش ترین ها ، اشیایی نیست که در زندگی دارند بلکه اشخاصی است که در زندگی دارند . یاد بگیرند که نباید خود را با دیگران مقایسه کنند ، هر کس طبق ارزش های خودش قضاوت می شود نه در گروه و براساس مقایسه .

یاد بگیرند که ثروتمند ، کسی نیست که بیشترین دارایی را داشته باشد بلکه کسی که کمترین نیاز را داشته باشد .

یاد بگیرند که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی که دوستش دارند فقط چند ثانیه زمان لازم است اما برای التیام آن سال ها وقت لازم است .

یاد بگیرند که افراد بسیاری آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند که علاقه شان را ابراز کنند.

یاد بگیرند که پول همه چیز می خرد جز دل خوش .

یاد بگیرند که ممکن است دو نفر یک موضوع واحد را ببینندو از آن ، دوبرداشت متفاوت داشته باشند .

یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است که همه چیز را در مورد آنها می داند و با این حال دوست شان دارد. یاد بگیرند که کافی نیست همواره دیگران آنها را ببخشند بلکه باید خودشان هم خود راببخشند.

مدتی نشستم و لذت بردم . از او برای وقتی که به من اختصاص داده بود و برای همه کارهایی که برای من و خانواده ام کرده بود تشکر کردم. او پاسخ داد:هر وقت بخواهی من بیست و چهار ساعته در دسترس هستم . فقط کافی است صدایم کنی تا جواب بدهم. 

برگرفته از: رازهای شاد زیستن ج.دوازده

ایده های کارورزهای شیطان

سه کارورز شیطان در دوزخ قرار بود که به همراه استاد خود جهت کارورزی و کسب تجربه عملی به روی زمین بیایند. استاد دوره کارآموزی از آنها سوال میکند که برای فریب و اغفال مردم از چه فنونی استفاده خواهند کرد؟

شیطانک اولی میگوید: من فکر میکنم از شیوه کلاسیکی بهره خواهم جست، به این معنی که به مردم خواهم گفت: خدایی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید...

شیطانک دومی گفت: من فکر می کنم که به مردم خواهم گفت که جهنمی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید...

شیطانک سومی گفت: من فکر میکنم از شیوه عوامانه تری استفاده خواهم کرد. من به مردم خواهم گفت: جای عجله و شتاب نیست، فرصت برای توبه و آنچه مایلید به دست آورید بسیار است، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید...

سوال مهم اینجاست:

ما اخیرا به کدامین شیطانک گوش سپرده ایم؟

انجام چه کاری را در زندگی به تعویق انداخته ایم؟

پی نوشت:

قدر فرصت های امروزمان را بدانیم و به یاد داشته باشیم امروز همان فردایی است که دیروز منتظرش بودیم.

قیاس امروز گیر از کار فردا      که هست امروز تو فردای دیروز

شهر همه جا

شهری بود به نام "شهر همه جا".

در یک صبح سرد زمستانی، مردی وارد این شهر شد. وقتی از قطار پیاده شد متوجه شد ایستگاه آنجا همانند همۀ ایستگاه های قطار مملو از جمعیت بود و مسافران می کوشیدند از میان جمعیت راه خود را باز کنند به قطار مورد نظرشان برسند

مرد در نهایت شگفتی متوجه شد که همۀ آنها پا برهنه بودند و هیچ کس کفش به پا نداشت. از ایستگاه بیرون آمد و سوار تاکسی شد و در تاکسی متوجه شد که راننده هم کفش نپوشیده است. بنابراین از راننده پرسید:

"ببخشید! چرا مردم این شهر، کفش به پا ندارند؟ چرا؟"

راننده گفت:

"بله درست است. چرا ما کفش نمی پوشیم، چرا؟"

مرد وقتی که به هتل رسید، دید مردم آنجا هم پا برهنه هستند. مدیر، صندوقدار، باربرها،پیشخدمت ها، همه پا برهنه بودند.  از یک نفر پرسید:

"می بینم که شما کفش به پا ندارید! آیا چیزی دربارۀ کفش نمی دانید؟"

پیشخدمت گفت:

"چرا، ما کفش را می شناسیم."

- "پس چرا کفش نمی پوشید؟"

-"بله، درست است. چرا کفش نمی پوشیم!؟"

پس از مدتی، مرد مسافر از هتل بیرون آمد و در خیابان های شهر به قدم زدن پرداخت هر کسی را که می دید پا برهنه بود. به یکی از آنها گفت:

"آیا نمی دانید که کفش پا را در برابر سرما محافظت می کند؟"

مرد گفت:

"البته که می دانم! آیا آن ساختمان را می بینی؟ آن ساختمان یک کارخانۀ تولید کفش است. ما از داشتن آن به خود می بالیم  و هر یکشنبه آنجا جمع می شویم تا به سخنان مدیر کارخانه دربارۀ فواید کفش گوش دهیم."

-  "پس چرا کفش نمی پوشید؟"

-  "آه درست است. چرا کفش نمی پوشیم؟!

* * *

بله! مانند اهالی آن شهر، همه به دعا اعتقاد داریم.

همۀ ما می دانیم که دعا می تواند بسیاری از خواسته های ما را تحقق بخشد، می تواند معجزه بیافریند و ما را تغییر دهد، زند گی مان را متحول کند و ما را احیاء کند. ما از نیروی اعجاز، آگاهیم... با این حال، دعا نمی کنیم! چرا؟!

سؤال همین جاست؛ "چرا دعا نمی کنیم؟!"

عابد و شیطان

مدتي بود که عده اي از بني اسراييل درختي را عبادت مي کردند . عابدي که درآن نزديکي منزل داشت ، روزي متوجه اين موضوع شد. تبري برداشت و به طرف آن درخت رفت،تا آن را قطع کند .

شيطان جلو راهش را گرفت و گفت :

"چرا مي خواهي عملي انجام دهي که برايت سودي ندارد ، چرا براي کار بي فايده اي،دست از عبادت خود کشيده اي ؟"

پيوسته شيطان او را وسوسه مي کرد تا عابد را منصرف کند . بالاخره کار به جدال کشيد . عابد و شيطان با يکديگر گلاويز شدند و پس از مختصر کشمکشي شيطان مغلوب شد و بر زمين افتاد .

عابد روي سينه او نشست . شيطان گفت :"مرا رها کن تا بيشنهادي بکنم ،اگرنپسنديدي،آنگاه هر چه خواستي انجام بده

عابد گفت :"بگو"

شيطان گفت :" "تو مردي مستمندي ، من روزي دو دينار برايت مي آورم تا صرف مخارج خود و ديگر مستمندان کني ، اين کار براي تو از قطع نمودن درخت بهتر است .اگرموافقت کني هر روز دو دينار از زير بالش خود بر مي داري ."

عابد پيشنهاد شيطان را پذيرفت و از تصميم خود منصرف شد . عابد روز اول و دوم همانطور که قرار بود دو دينار را زير بالش خود يافت ، ولي روز سوم هر چه جستجو کرد چيزي نيافت .

عابد براي مرتبه دوم تبر را برداشت ، تا درخت را قطع کند . او در بين راه دوباره با شيطان برخورد کرد . اين بار نيز کار به جدال کشيد ؛ ولي برعکس بار اول ، عابد مغلوب شد و برزمين افتاد . شيطان بر روي سينه اش نشست و گفت :"اگر از قطع کردن درخت منصرف نشوي ؛ هم اکنون تو را مي کشم ."

عابد درخواست کرد او را رها کند و از او پرسيد : "چه شد که مرتبه اول ، مغلوب شدي و بار دوم غالب گرديدي ؟

شيطان گفت :"چون مرتبه اول براي خدا و با نيتي پاک آمدي ، مرا مغلوب نمودي . ما را بر کساني که براي خدا عملي انجام دهند ، راهي نيست . مرتبه دوم براي دينارها آمدي و اين بود که مغلوب شدي

ایها العزیز

پر کن دوباره کیل مرا ایهاالعزیز
دست من و نگاه شما ایهاالعزیز
رو از من شکسته مگردان که سالهاست
رو کرده ام به سمت شما ایها العزیز
جان را گرفته ام به سر دست و آمدم...
از کوره راه های بلا ایهاالعزیز
وادی به وادی آمده ام از درت مران
وا کن دری به روی گدا ایهاالعزیز
چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود
این کاسه را...فاوف لنا...ایهاالعزیز
ما جان ومال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما ایهاالعزیز
.. .دستم تهی است راه بیابان گرفته ام
محتاج یک نگاه تو یا ایهاالعزیز

شاعر: مریم سقلاطونی

فاطمیه

فاطمیه قصه گوی رنج هاست     بهترین تفسیر سوز مرتضی است
فاطمیه جنگ اشعار علی است    شرح حال جنگ خونبار علی است
فاطمیه شعر داغ لاله است          قصه زهرای هجده ساله است
فاطمیه تفسیر غربت آل محمد است،غربتی که آغاز و پایان ندارد.
فاطمیه،سوختن مهبط جبرئیل است و خاموشی شمع با بال یک پروانه.
فاطمیه زمزم اشک های بی پایان علی است در مزار بی نشان یاس کبود.
فاطمیه ، ناله مدینه است در ناله مکرر زینب.
فاطمیه ، شرح درد شیعه است.
فاطمیه ، نگاه شقایقی یاسهاست در جوانه زدن میان در و دیوار .
و فاطمیه صدای آرام بلال است در سکوت اشک های علی.
سالروز شهادت ام ابیها ، حضرت فاطمه زهرا (س) بر عاشقان و دوستدارانش تسلیت .

حضرت فاطمه زهرا (س)

شور تب در پيكرم افتاده است
شور مستي در سرم افتاده است
حرف قلبم را هويدا مي كنم
با خداي خويش نجوا مي كنم
بار الها خسته ام از زندگي
معصيت هايم شده شرمندگي
خوب مي دانم كه من بد كرده ام
راه خوشبختي به خود سد كرده ام
من ذليلم بيش از اين خوارم مكن
دوره گرد كوچه بازارم مكن
خود نمي دانم كجا رفتم بخواب
از چه بيدارم نكردي آفتاب
توبه كردم توبه كردم بار اله
زندگي و عمر خود كردم تباه
باب لطفت را به رويم باز كن
با عزيزانت مرا دمساز كن
بعد از اين نجوا خداي نيك و زشت
روي برگ كاغذين من نوشت
دوست داري مست و مجنونت كنم؟
تا ابد بر خويش مديونت كنم؟
دوست داري همره جانان شوي؟
با خداي خويش هم پيمان شوي؟
مي دهم بر دردهايت خاتمه
آشنايت مي كنم با فاطمه
فاطمه كار خدايي مي كند
فاطمه مشكل گشايي مي كند
هستي عالم بود از هست او
جنت و دزوخ بود در دست او
ماسوي روزي خورد از خوان او
گردش چرخ است با فرمان او
او كليد قفل هاي بسته است
او اميد هر دل بشكسته است
بهر او ارض و سما را ساختم
گفت: او، من مصطفي را ساختم
بهترين غمخوار و ياور دادمش
همسري را همچو حيدر دادمش
من به عشقش ساختم كوه و دمن
من عطا كردم به زهرايم حسن
داده ام او را عزيز عالمين
برترين مخلوق عالم را حسين
فاطمه بر عرش عالم كوكب است
مادر و آموزگار زينب است
علت ايجاد عالم فاطمه است
نقش روي قلب خاتم فاطمه است
فاطمه يعني سرور اهلبيت
عزت و فخر و غرور اهلبيت
او تمام دلخوشي حيدر است
او شهيد بين ديوار و در است
از وجود او خدا شيدايي است
كردگار اين جهان زهرايي است
اي كه هستي پر ز عصيان و گناه
هر چه مي خواهي تو از زهرا بخواه

شاعر : امير حسين مير حسيني

حضرت فاطمه زهرا (س)

من خدايم كه همه كوي مرا مي جويند        همه ذرات فلك حمد مرا مي گويند

من خدايم كه همه راه مرا مي پويند        همه جانها به يد قدرت من مي روند

همه چيزو همه كس در همه جا مال من است    دل هر ذره وجنبنده بدنبال من است

آن زماني كه زمان ياد ندارد چه زمان        در مكاني كه مكان ياد ندارد چه مكان

نه شبي بود ونه روزي ونه چرخي نه جهان        نه پري بود ونه جبريل نه دوزخ نه جنان

دل من در پي يك واژه بي خاتمه بود       اولين واژه كه آمد به نظر فاطمه بود

زطفيل گل او ساخته ام دنيا را      من به عشق رخ او ساخته ام طاها را

ميل اوبود بسازم علي اعلي را       جبرئيل و ملك وآدم و پس حوا را

ز ازل تا به ابدهر چه وهركس هستند      همه مديون رخ فاطمه من هستند

به خداوندي خود فاطمه ام بي همتاست       فاطمه چون من تنها به دو عالم تنهاست

در ميان همه آثار كه از من برجاست         همه ي داروندارم گل روي زهراست

نه همين بهر پدر پاره اي ازتن باشد       فاطمه پاره اي از جان وتن من باشد


شاعر : حیدر توکلی

سوالهایی از قرآن کریم


1- گفتمش تو کیستی؟گفت(( قرآنا عربیا غیر ذی عوج,قرآن عربی به هیچ گژی))(سوره زمر ایه 28)
2- چگونه کتابی هستی؟ گفت:((بیان للناس و هدی و مو عظه للمتقین))
3-از جانب که آمده ای؟گفت:((من لدن حکیم علیم;از سوی حکیمی دانا)).(سوره نمل ایه 6)
4-برای چه نازل شدی؟ گفت یا ایها الذین قد جائتکم موعظه من ربکم و شفاء لما فی الصدور و هدی ورحمة للمومنین;ای مردم'به یقین برای شما از جانب پروردگارتان اندرزی ودرمانی برای انچه در سینه هاست و رهنمود و رحمتی برای گروندگان به حق امده است.(سوره یونس ایه ایه 57)
5- بر چه کسی نازل شده ای؟ گفت:((نزل علی محمد وهو الحق........,))
6-وظیفه ما در برابر رسول اکرم (ص) چیست؟
گفت:(( و ما اتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهو; آنچه را فرستاده او به شما داد آن را بگیرید و از آنچه شما را بازداشت باز ایستید)).(سوره حشر ایه 7)
7-بهترین الگوی من کیست؟گفت:(( لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنه;قطا برای شما در اقتدا به رسول خدا سرمشقی نیکوست)).(سوره احزاب ایه 21 )
8-گفتم از عظمت خدا برایم بگو,گفت:((هو الاول و الاخرو الظاهر و الباطن,اوست اول وآخر وظاهر وباطن))(سوره حدید آیه 3)
9-گفتم او کجاست؟گفت:((و هو معکم اینما کنتم, و هر کجا باشید او با شماست)).(سوره حدید ایه 4) 10-پس چگونه او را ثابت کنم؟گفت:(( فا نظر الی آثار رحمة الله.....,پس به اثار رحمت الله بنگر...))
(سوره طه ایه 14)
11-چطور با او سخن بگویم؟گفت:((اقم الصلاة لذکری;و به یاد من نماز بر پادار)).(سوره زاریات ایه 56)
12-گفتم هدف از خلقت ما چیست؟گفت:((و ما خلقت الجن والانس الا لیعبدون;و جن وانس را نیافریدم جز برای انکه مرا بپرستند)). (سوره روم ایه 50)
13- هدف از عبادت چیست؟ گفت:(( واعبد ربک حتی یاتیک الیقین; پروردگارت را پرستش کن تا اینکه مرگ تو فرا رسد)).(سوره حجر ایه 99)
14-دشمن من کیست؟ گفت(( ان الشیطان لکم عدو ; در حقیقت شیطان دشمن شماست)).(سوره فاطر ایه 1)
15-در برابر وسو سه هایش چه باید کرد؟گفت:((و اما ینزغنک من الشیطان نزغ فاستعذ بالله; و اگر وسو سه ای از شیطان تو را از جای در اورد پس به خدا پناه ببر)).(سوره فصلت ایه 36)
16 دشمن درونی و پنهانی من کیست؟ گفت:((ان النفس لاماره بالسوء; نفس قطعا به بدی امر می کند)).(سوره یوسف ایه 51)
17-با نفس چگونه بر خورد کنیم؟گفت:(( قد افلح من زکاها,که هر کس ان را پاک گردانید قطعا رستگار شد)). سوره شمس ایه 9
18- می خواهم بدانم به کجا رهسپارم؟گفت:((انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه, حقا که تو به سوی پروردگار خود بسختی در تلاشی و او را ملاقات خواهی کرد)).سوره انشاق ایه 6
19-ایا در این راه احتیاجی به تو شه ای هم دارم؟ گفت:((تزودو فان خیر الزاد التقوی, و برای خود تو شه بر گیرد که در حقیقت بهترین توشه پرهیز کاری است)).سوره بقره ایه 197
20- فایده تقوا چیست؟گفت:((و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب;و هر کس از خدا پروا کند خدا برای او راه بیرون شدنی قرار دهد و از جای که حسابش را نمی کند به او روزی می رساند)).سوره طلاق ایه 3و 2

سوالهای مرد عرب از پیامبر(ص)،ازکتاب بحار الانوار

عرض کرد:میخواهم داناترین مردم باشم؟
حضرت فرمود: از خدا بترس.
عرض کرد: میخواهم از خاصان درگاه خدا باشم؟
حضرت فرمود: شب و روز قرآن بخوان.
 عرض کرد: میخواهم همیشه دل من روشن باشد؟
حضرت فرمود: که یاد مرگ را فراموش مکن.
عرض کرد: میخواهم همیشه در رحمت حق باشم؟
حضرت فرمود: با خلق خدا نیکی کن.
عرض کرد: میخواهم از دشمن به من آفتی نرسد؟
حضرت فرمود:همیشه توکل بخدا کن.
عرض کرد: میخواهم در چشم مردم خوار نباشم؟
حضرت فرمود: پرهیزکار باش.
عرض کرد: میخواهم عمر من طولانی باشد؟
حضرت فرمود: صله رحم کن.
عرض کرد: میخواهم روزی من وسیع گردد؟
حضرت فرمود: همیشه با وضو باش.
  عرض کرد: میخواهم به آتش دوزخ نسوزم؟
حضرت فرمود: چشم و زبان خودرا ببند.
عرض کرد: میخواهم بدانم گناه به چه چیز ریخته می شود؟
حضرت فرمود: تضرع و توبه به حال بیچارگی.
عرض کرد: میخواهم سنگین ترین مردم باشم؟
حضرت فرمود: از کسی چیزی مخواه.
عرض کرد: میخواهم پرده عصمتم دریده نشود؟
حضرت فرمود: پرده ی عصمت کسی را مدر.
عرض کرد: میخواهم که گورم تنگ نباشد؟
حضرت فرمود: مداومت کن به قرائت سوره ی تبارک.
عرض کرد: میخواهم مال من بسیار شود؟
حضرت فرمود: مداومت کن به قرائت سوره ی واقعه هر شب.
عرض کرد: میخواهم فردای قیامت ایمن باشم؟
حضرت فرمود: میان شام و خفتن به ذکر خدا مشغول باش.
عرض کرد: میخواهم خدای تعالی را در نماز حضور یابم؟
حضرت فرمود: در وقت وضو گرفتن بسیار دقت کن.
عرض کرد: میخواهم از خاصان باشم؟
حضرت فرمود: در کارها راستی و درستی پیشه کن.
عرض کرد: میخواهم برای من عذاب قبر نباشد؟
حضرت فرمود: جامه ی خود را پاک نگهدار.
عرض کرد: میخواهم در نامه ی عمل من گناه نباشد؟
حضرت فرمود: با پدر و مادرت به نیکی رفتار کن.

حضرت موسی و حکمتهای الهی

در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است که : روزی حضرت موسی (علیه اسلام) در مناجات خود عرض کرد:الهی!یکی ازحکمتهای کارت را به من بنمایان. خطاب آمد،به فلان آبادی برو ،در آنجا چهار خانه مسکونی هست،درب هر یک از آنها را بکوب تا به سه پاره از حکمتهای من آگاه شوی.موسی«ع»به آن آبادی رفت،به نخستین خانه که رفت،درب را کوبید،مردی بیرون آمد،ابتدا از شغلش پرسید.
او گفت:ما دهقانیم وکارمان کشت وزراعت است.پرسید:از خدا چه می خواهید؟
گفت:به باران محتاجیم.اگر خداوند باران به ما بدهد،وضع ما بهبود یافته وتوانگر می شویم.
از آنجا به خانه دوم رفت و درب را کوبید صاحب خانه بیرون آمد.
حضرت موسی پرسید:شغل شما چیست واز خدا چه می خواهید؟
آن مرد گفت:ما کوزه گریم،تعدادی کوزه ساخته ایم،اگر ان شاءالله چندی باران نیاید وکوزه ها خشک شودو هوا آفتابی باشد،به نوایی می رسیم.
حضرت از او هم گذشت وبه خانه سوم رسید.کوبه در را به صدا در آورد،مردی در آستانه در ظاهر شد.از او هم کسب وکار وخواهشش رااز خدا پرسید:
گفت:ما غله داریم،اگر باد کافی بوزد غله های ما در خرمن است،از خدا فقط در این چند روز باد می خواهیم تا بدان وسیله،غله ها راپاک کنیم وبه فروش برسانیم.
حضرت موسی به در خانه چهارمی که رسید،از صاحب خانه همین سؤالات را تکرار کرد.آن مرد گفت:ما باغ داریم واکنون درختها بارور شده است،از خدا می خواهیم که در این چند روزه باد نفرستد،وهوا را ساکن نگه دارد تا میوه های ما برسد واز این راه گذران کنیم.
موسای کلیم پس از این مشاهدات شگفت انگیز در مناجاتش عرضه داشت،بارالها!روزی همه خلق در دست با کفایت تو است؛یکی باران می طلبد ویکی آفتاب،یکی باد می خواهدو دیگری هوای ساکن،فقط تو قادری که مراد و خواسته های همه را بدهی و آنان را خشنود گردانی.

بهار لطف

تو مگر بهار لطفی که همیشه نزد مایی
و مگر سبزه صبحی که پر از شبنم نابی
تو مگر باد خزانی که خبر زنو بهاران
پس از آفتاب پاییز به دل خزان گرفته داری
و مگر شقایقی تو که هم سینه صحرا ز خیال توست سرشار
تو مگر نرمی باران تو مگر برف و تگرگی تو مگر صیقل روحی
تو مگر آینه هستی ، تو بگو چه نیستی تو ،که من از همان بگویم.

دل من در دل شب، خواب پروانه شدن می بیند.

دل من در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند.
مهر در صبحدمان داس به دست،
خرمن خواب مرا می چیند.
آسمانها آبی،
پرمرغان صداقت آبی است
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند.
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ منی،
تو گل یاسمنی،
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه.
از آن پاک تری.
تو بهاری؟
- نه،
- بهاران از توست.
از تو می گیرد وام،
هر بهار این همه زیبایی را.
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ بهارانم تو!


شاعر : حمید مصدق

در مدح حضرت زینب (س)


طبع میخواهد كه وصف زینب كبرى كند
لیك، قطره  كى تواند صحبت از دریا كند؟
توسن طبعم در اینجا پاى در گل مانده است
مرغ بى ‏پَر چون سفر بر عرصه عنقا كند؟
نطق گویا عاجز است از شرح و ذكر وصف او
كى تواند خامه مدح آن ملك ‏سیما كند؟
جد پاكش مصطفى، باب كبارش مرتضاست
مادرش زهرا كه مدحش ایزد یكتا كند
چون حسین و چون حسن دارد برادر، هر یكى
ناز بر موسى بن عمران، فخر بر عیسى كند
در شهامت ‏بود وارث بر على مرتضى
همت والاى او تفسیر «كرمنا» كند
دختر زهرا كه در حجب و حیا و عصمتش
نقش مادر را به خوبى در جهان ایفا كند
در شجاعت چون حسین و در صبورى چون حسن
در عبادت پیروى از مادرش زهرا  كند
دّر دریاى عفاف و گوهر گنج ‏حیاست
عفتش یاد از حیاى مریم عذرا كند
گاه  در آغوش گیرد اصغر لب تشنه را
تا بخوابد آب را در خواب خود رؤیا كند
گاه دلدارى دهد بر مادران سوگوار
گاه دلجوئى ز آل و عترت طاها كند
گاه آید بر سر نعش برادر از خِیم
از ته دل ناله و فریاد و  واویلا  كند
گاه هم  گیرد ز دست دختران بى ‏پناه
از خیام سوخته رو جانب صحرا كند
كیست چون زینب كسى كو در دیار كربلا
ناله جانسوز او تاثیر در دلها  كند؟
كیست چون زینب كه با یك جلوه از نور رُخش
رخنه‏ها در قلب موسى، در دل سینا كند؟
كیست چون زینب كه در راه رواج  دین حق
مو به مو برنامه دین خدا اجرا  كند؟
كیست چون زینب كسى كو در ره دین خدا
در جهان دار و ندار خویشتن اهدا كند؟
كیست چون زینب كسى كو با اسیرى خودش
خون پاك كشتگان كربلا احیا  كند؟
كیست چون زینب كه با تدبیر مظلومانه‏اش
دشمن پست و زبون را تا ابد رسوا كند؟
كیست چون زینب كسى كو در میان دشمنان
چون على مرتضى در نطق خود غوغا كند؟
كیست چون زینب كه در بزم یزید بى ‏حیا
خطبه‏اى ایراد كرده محشرى برپا  كند؟
كیست چون زینب كه او با یك كلام آتشین
تنگ و تاریك این جهان در دیده اعداء كند؟
دختر شیر خدا بود و خودش هم شیر بود
كس ندیده شیر را  كز روبهان پروا  كند
در جهان املاء دین را كرده انشاء مو به مو
كیست چون زینب كه این املاء را انشاء كند؟
پیروى باید كند از دخت زهرا و على
هر كه مى‏خواهد كه راه دین حق پیدا  كند
روز محشر گر به شكوه لب گشاید بى ‏گمان
محشرى دیگر به پا در محشر كبرا كند
دشمنانش در سقر سوزند در نار غضب
دوستانش هم مقر در سایه طوبا  كند
اى «رسولى‏» غم مدار از گیر و دار روز حشر
دختر زهرا   اگر از راه  لطف ایما  كند

شاعر : عباس رسولی

به مناسبت پنجم جمادی الاولی سالروز ولادت باشکوه بزرگ پرستار اسلام حضرت زینب (س) ،این روز نیکو را شاد باش می گویم.

در مدح حضرت زینب (س)

مادرش استاد دانشگاه صبر است و حیا

فارغ التحصیل دانشگاه مادر زینب است

گفت پیغمبر حسینم هست کشتی نجات

ناخدا و محور و سکان و لنگر زینب است

گر علی ابن ابیطالب بود الگوی صبر

آنکه صبرش با علی باشد برابر زینب است

هست از درهای جنت یک درش باب الحسین

فاش می گویم کلید قفل آن در زینب است


میلاد مسعود عقیله بنی هاشم ، حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) خجسته باد

گل

 

امروز روز شادی و امسال سال گل               نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گل را مدد  رسید زگلزار روی دوست                      تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ         از کرّ و فرّ و رونق لطف و کمال گل
سوسن زبان گشوده و گفته به گوش سرو          اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما                          زان می دریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانی است نگنجد درین جهان                        در عالم خیال چه گنجد خیال گل
گل کیست؟ قاصدیست ز بستان عقل و جان   گل چیست؟ رقعه ایست ز جاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم                       رقصان همی رویم به اصل و نهان گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست                    زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند                            هر چند بر کنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی وفا                                در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار       می خند زیر لب تو به زیر ظلال گل

یا مقلب القلوب و الابصار...


هر روز ، هر روزی که در آن ، هم‏ رنگ خدا باشیم ، از سیاهی بگریزیم ، شبنم شویم ، بوی باران بدهیم ، سرزمین دلمان سبز باشد و آسمان وجودمان رنگین‏ کمانی باشد ، عید است .

آری ! هر روزی که در آن بهار باشد ، آن روز عید است .
ای خدای بهار !
بهار آمد ...
یا مقلب القلوب و الابصار !
قلبم ، در سرمای گمراهی ، قندیل معصیت بسته و به خواب زمستانی رفته ؛ چشمانم در تاریکی سیر می‏ کند ، روشنی را گم کرده ‏ام ؛ یاری ‏ام کن !
یا مدبر اللیل و النهار !
روز و شب ، برایم بی ‏معنی است . روزم با کسوف و شبم با خسوف است ؛ حتی دیگر ستارگان خوشبختی برایم چشمک نمی‏ زنند ؛ در تاریکی مطلق جهل به سر می‏ برم ؛ معرفتم ده !
یا محول الحول و الاحوال !
سرگردانم ؛ سرگردان لحظه‏ ها ، سرگردان دگرگونی ‏ها ؛ زمان مرا به بازی گرفته است ؛ سرگردان‏ ترم مخواه .
ای گرداننده دل ‏ها و چشم‏ ها !
ای اداره کننده شب ‏ها و روز ها !
ای دگرگون کننده زمان ‏ها و گردش‏ ها !
اکنون که از احوالم باخبری ، حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال .


بوی باران بوی سبزه


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک

آسمان آبی و ابر سپيد

برگهای سبز بيد

عطر نرگس ، رقص باد

نغمه و بانگ پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک ميرسد اينک بهار

خوش بحالِ روزگار

خوش بحالِ چشمه ها و دشتها

خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها

خوش بحال غنچه های نيمه باز

خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز

خوش بحالِ جانِ لبريز از شراب

خوش بحالِ آفتاب

ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم

ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ

هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ

آغاز فصل رویش درختان و زینت سبزه زاران ، فصل دل انگیز بهاران بر همگان فرخنده باد

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دومان خاموش خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان ولی آینده ماراست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


شاعر : مرحوم حسین منزوی

آغاز گل افشانی ها

چشم‌ها پرسش بي‌پاسخ حيراني‌ها / دست‌ها تشنه‌ی تقسيم فراواني‌ها

با گل زخم، سر راه تو آذين بستيم / داغ‌هاي دل ما، جاي چراغاني‌ها

حاليا! دست كريم تو براي دل ما / سرپناهي است در اين بي‌سر و ساماني‌ها

وقت آن شد كه به گل، حكم شكفتن بدهي! / اي سرانگشت تو آغاز گل‌افشاني‌ها!

فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسي / فصل تقسيم غزل‌ها و غزل‌خواني‌ها...

سايه‌ی امن كساي تو مرا بر سر، بس! / تا پناهم دهد از وحشت عرياني‌ها

چشم تو لايحه‌ی روشن آغاز بهار / طرح لبخند تو پايان پريشاني‌ها


شاعر: مرحوم استاد قیصر امین پور

با همه بله با ما هم بله

بازرگاني ورشكست شد و طلب كارها اورا به دادگاه كشاندند. بازر گان با يک وكيل مشورت كرد و وكيل به او گفت :در دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله) . با زرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول را بعد از دادگاه به وكيل بدهد.
فردای آن روز در دادگاه و در جواب قاضي و طلب کارها فقط گفت : (بله و بله).
 تا اينكه قاضي گفت : «اين بيچاره از بدهكاري عقلش را از دست داده بهتراست شما او را ببخشيد.»
طلب كارها هم دلشان به حال او سوخت و بازرگان را بخشيدند.
فرداي آن روز وكيل به خانه بازرگان رفت و بقيه پولش را طلب كرد و مرد بدهكار در جواب گفت:(بله).

وكيل هم گفت:«باهمه بله با ما هم بله»

خر بیار و باقالی بار کن

كشاورزي باقالي زيادي برداشت كرده بود و كنارش خوابيده بود.
 مردقلدري آمد و بنا كرد به پر كردن خور جينش.
كشاورز بلند شد كه جلوي قلدر را بگيرد كه با هم گلاويز شدند . مرد قلدر چاقویش رابرداشت و به كشاورز گفت:((من مي خواستم فقط خورجينم را پر كنم حالا كه اينطورشد مي كشمت و همه را ميبرم.))
صاحب باقاليها كه ديد از پس مرد قلدر برنمی آید گفت: حالا كه پاي جان در ميان است برو «خر بيار باقالي بار كن»

از این ستون به آن ستون فرج است

بی گناهی متهم به ارتکاب قتل شده بود. او را به اعدام محکوم کردند،و و جلادی را مأمور بریدن سر آن بیچاره  نمودند.جلاد او را به قتلگاه برد و به ستون بست تا سر از تنش برگیرد. بیچاره در برابر جلاد بنای عجز و تضرع و گریه زاری را گذاشت و از او  درخواست کرد که وی را باز کند و به ستون مقابل ببندد.
جلاد گفت:«ای بدبخت از این مهلت کم دوام ، تو را چه حاصل؟»
گفت:«این آخرین خواهش و آرزویی را که من در زندگی دارم بپذیر.»
دل جلاد به حال او سوخت و خواهش او را پذیرفت و او را باز کرد و از این ستون به ستون مقابل بست.
اتفاقا بر حسب تقدیر الهی و بنا بر مفهوم مثل معروف (( سر بی گناه پای دار می رود ولی بالای دار نمی رود )) حاکم شهر را گذر از طرف این میدان بیفتاد و چون انبوهی از مردم را دید علت را جویا شد و همین که از قضیه آگاهی یافت به احضار محکوم امر بداد.بیچاره حضور حاکم را مغتنم دانسته ، بی گناهی خود را ثابت کرد و از آن قصاص بدون استحقاق رهایی یافت.

علی می ماند و حوضش

روزی ملایی بر منبر درباره روز محشر و حوض کوثر که علی (ع) صاحب آن است واینکه چه کسانی نمی توانند به نزدیک آن حوض روند و از مجالست حوض بهره برند سخن می گفت وچنین ادامه داد:
«کسانی که شراب نوشیده اند ، عاق والدین شده اند ، ربا داده اند ، گناه کرده اند و ...»
به همین ترتیب مدت ها می شمرد که چه افرادی نمی توانن نزدیک حوض بروند. به ناگاه از میان جمعیت مردی برخاست وبا گلایه گفت:
« ای شیخ ، اگر اینها که می گویی راست باشد پس در آن روز علی می ماند و حوضش!»