حضور آسمانی

سالروز شهادت امام یازدهم شیعیان جهان ،ابا المهدی امام حسن عسکری(ع) را به تمامی عاشقان اهل بیت (علیهم السلام) تسلیت می گویم.

=============================================

گويا واقعه اي رخ داده است كه بادها اين گونه پريشانند كه رودها اين قدر بي تابانه مي خروشند، كه ابرها ناله كنان مي گريند كه زمين اين قدر احساس غريبي مي كند!
گويا واقعه اي رخ داده است كه صداي بي تابي و ضجه فرشتگان، در آسمان ها پيچيده، كه اندوه و غم، بر در و ديوارها سايه انداخته، كه سامرا سر در گريبان حزن فرو برده!
شايد مصيبتي بزرگ، دامن گير خاك شده است.

آه، اي يازدهمين ستاره درخشان عشق! روشنان حضورت را از آسمان سامرا مگير؛ تاريكي، افق هاي پس از تو را تاب نمي آورد.

سايه مهرباني ات را از سر دنيا نگير؛ دست هاي يتيمي خاك، تا ابد به جست وجوي وجود بهارانه ات، در به در خواهد شد.
اگرچه سخت مي گذرد برايت، اگرچه لحظه هايت سرخند و دلگير، اگرچه دورت حصاري كشيدند تا فاصله اي باشد بين تو و دنيا، اگرچه دست هاي «معتمد»ها، تو را پنهان كردند از چشم ها؛ تنها از ترس حقيقت محضي كه از خانه تو برخواهد خاست تا عدالت را در زمين فراگير كند، كسي كه پاره تن تو بود و وارث بعد از تو! سايه ات را از سرِ زمين مگير!

هر چند ديوارهاي فاصله «بني عباس» بلندتر مي شد، عطر حضور آسماني تو بيشتر منتشر مي شد.

هر چه دايره محاصره «معتمد»ها تنگ تر مي شد، ميدان جاذبه عشق و محبت تو گسترده تر مي شد.
تو در احاطه كينه ها و نفرت ها، در حصار جهل و دشمني گرفتار بودي و آن گاه، با سرانگشت معجزه و غيب، بند از پاي گرفتاران مي گشودي.
آه، مولا! ماجراي تو و كودك دلبندت، آتشي انداخته بود به جان كوردلان كه مي پنداشتند مي توانند حقيقت محتوم جهان را عوض كنند.
چه زيبا جان ها را به عطر حضور يگانه فرزندت آشنا كردي! چه زيبا فلسفه غيبت و ظهور موعود را بيان كردي؛ جان ها هنوز در آتش انتظار موعود شعله ورند.

و امروز، روز توست؛ روز تشييع غريبانه تو بر بال فرشته ها، روز رهايي تو از حصار «معتمد»ها.
 

نوشته: خدیجه پنجی

باقی مانده

تيرگي، سرما، كبودي، اشك و آه
آسمان خالي شده از نور ماه

رفتنت غم را به دل‏ها هديه كرد

چشم من شد ابر و باران، گريه كرد

بيت بيت غصه را قلبم سرود

پر زدي؛ اما چرا اين قدر زود؟

پر زدي تا آسمان‏ها، شادمان

خوش به حالت، خوش به حالت، آسمان

وقت رفتن، گفته بودي بعد تو

مي‏رسد يك آفتاب گرم و نو

پركشيدي، مهر تو در بين ماست

بين ما عطر دل انگيزت رهاست

باز هم اميد، باقي مانده است

از تو يك خورشيد باقي مانده است

سروده : سید سعید هاشمی

داغداري خورشيد توس

سالروز شهادت  امام مهربان ، سلطان سریر ارتضا ، حضرت اباالحسن الرضا (علیه آلاف التحیه و الثنا) را تسلیت عرض میکنم.  

=============================================

امروز، رواق ها بوي غم گرفته اند. كاينات، هم صدا با صحن، سينه مي زنند.

مفاتيح ها، غربتْ خوان نگاهي از ضريح توانَد.
زخم ها از جلوي چشمان تاريخ مي گذرند.
به خاطراتِ زهرآگين شب نفرين! به دست هاي آلوده شورش لعنت! امروز، تقويم ها با ديده هاي پرسوگ، براي دل ها آتش مي سرايند.
اي گوشه نشين غريب توس! ما گريه مي كنيم براي تنهايي خراساني ات.
هر چه هست، به مرحمت همين اشك هاست كه سياهي ها به آيين سپيدي درمي آيند.
به لطف اين مراثي ست كه دل از هر چه غبار گناه، خانه تكاني مي شود.
امروز و در اين عزا، قلب هر كدام از دوستدارانت، زيارت نامه اي است كه در مشهد تو معطر مي شود.
چند دفتر پر از ناگفته هاست كه تنها در محضر تو خوانده مي شود؛ با سوز. گريه ها از سمت باراني سقاخانه ات مي آيند.
سجاده ها از روشن ترين راز شبانه ات مي گويند كه «وصال» را مي خواندي.
تو رفته اي و ما زخم هايي را كه بر پيكره قصيده «دعبل» افتاده است، بازخواني مي كنيم.
قطرات اشك، پيكي مي شود به سوي آستانت. همه ما تشنه جرعه اي عنايتيم.

... و من دلم را به پابوسي آستانت، مژده داده ام، تا برود نگاه كند وقتي كه زائران، هنگام نماز، آستين بالا مي زنند، چگونه حوض با خوش بويي اذان حرمت، وضو مي گيرد.
برود نگاه كند كه شيفتگان كوي معرفت آمده اند و دل ها را روانه كرده اند قسمت بالاي سر.
براي اين دل، شايد فرصتي باشد كه پيرو آن سپيد شود.

«آخر به كجا روي كند اين همه رحمت
گر بر در تو شخص گرفتار نيايد
ديدم همه جا بر در و ديوار حريمت
جايي ننوشته كه گنه كار نيايد»


السلام عليك يا امام الرئوف!
سلام بر تو كه مهرباني هايت از شمار زائران انبوهت بسيار بيشتر است.

امروز، سلام اشكبار ما با سوختن «اباصلت» همراه شده است.
ما و او ـ هر دو ـ داغدار خورشيدي هستيم كه غروب مي كند.

سلام بر تو اي خورشيد تابان خراسان كه تمام انگورها، مرثيه خوان واپسين لحظات توانَد.

محمد کاظم بدر الدین

برگرفته از : irc.ir


هنوز حرف دلش را نگفته مي داني

پرنده اي كه تن از تنگنا در آورده است
شكسته بالش و موجي شناور آورده است

به جز تو كيست به پروازشان برانگيزد؟

كبوتران دلش را كه پرپر آورده است

هنوز حرف دلش را نگفته مي داني

غمي از آنچه بگويد فراتر آورده است

كسي كه خفته در اين نقطه خوب مي بينم

خضوع سبز جهان را به بستر آورده است

مسير رويش جنگل به سمت خورشيد است

چه دست هاي فقيري به محضر آورده است!

زمان دوباره از اينجا شروع خواهد شد

جهان به دست خودش رو به آخر آورده است

نمي پرد مگر از روي دست هاي شما

پرنده اي كه تن از تنگنا در آورده است

سروده : محمد علی کعبی

كوچه هاي خراسان و نذر امام رضا ـ عليه السلام ـ

چشمه هاي خروشان تو را مي شناسند
موج هاي پريشان تو را مي شناسند

پرسش تشنگي را تو آبي، جوابي

ريگ هاي بيابان تو را مي شناسند

نام تو رخصت رويش است و طراوت

زين سبب برگ و باران تو را مي شناسند

از نشابور بر موجي از «لا» گذشتي

اي كه امواج طوفان تو را مي شناسند

اينك اي خوب، فصل غريبي سرآمد

چون تمام غريبان تو را مي شناسند

كاش من هم عبور تو را ديده بودم

كوچه هاي خراسان تو را مي شناسند

سروده: زنده یاد قیصر امین پور

کبود شد

سالروز ارتحال جانگداز رسول مهربانیها ،مظهر کرامت و سخا ،حضرت محمد مصطفی (ص) و سبط اکبرش امام بذل و عطا ،امام حسن مجتبی (ع) را به تمامی ارادتمندان تسلیت و تعزیت  عرض می کنم. 

============================================

خورشيد در عذاب شناور كبود شد
در پشت نخل هاي تناور كبود شد

وقتي كه موج تير به سمتش روانه گشت

تابوت مثل حادثه در، كبود شد

آيا چه ديده بود به تشييع ياس كه

از فرط خشم، روي برادر كبود شد

تا لخته لخته خون و جگر توي طشت ريخت

بغضش شكست، صورت خواهر كبود شد

سيلي نخورده بود... ولي ديده بود كه...

رويش شبيه غربت مادر كبود شد

گاهي پريد رنگش... گاهي كبود... نه!

بعد از فدك مدام، مكرر كبود شد

جان داده بود پاي همان در همان نخست

وقتي كه بال هاي كبوتر كبود شد

زخم زبان شنيد ولي صبر كرد، صبر

از صبر، عرش حضرت داور كبود شد


حالا فقط به غربت او چشم دوخته

خاكي كه روز دفن پيمبر كبود شد

وقتي كه ريخت داغش بر باور قلم

صفحه به صفحه سينه دفتر كبود شد
 

سروده : امیر اکبرزاده

بر گرفته از: irc.ir

او هنوز هم غریب است ...

مي گويي غريب است؛ مظلوم است؟ برايش گريه مي كني و اشك مي ريزي؟ راست مي گويي، حسن در هاله اي از مظلوميت و غربت پنهان است و جاي آن دارد كه براي غربتش خون گريه كني به جاي اشك. حتّي آستان و بارگاهي ندارد كه زير سايه آن، از آفتاب گرم مدينه خلاص شوي؛ تنها كاري كه مي تواني انجام دهي اين است كه روزها پاي پوشت را به خاطره كفشداري بقيع بسپاري و با پاي برهنه مهمان او شوي؛ آن هم از دور.
زيارتنامه ات را آرام بخوان! مواظب شكفتن بغضت باش كه به گوش شرطه هاي وهّابي نرسد! اين جا غير از حال خودت بايد مواظب اتّحاد مسلمانان و سهميه زائران ايراني باشي.
شب ها امّا حال ديگري دارد؛ درست است كه درها بسته، امّا ديگر كسي براي نمناكي صورتت، چپ چپ نگاهت نمي كند و به نشانه اعتراض، آيات شرك را برايت لقلقه نمي كند.
حالا مي تواني سرت را در شبكه هاي پنجره ها فرو ببري و پيشاني ات را به آن بچسباني و تا دلت مي خواهد گريه كني و خالي شوي. تازه در آن ظلمت كسي از حال چشم هايت هم باخبر نمي شود.
امّا از همه اينها كه بگذري، يك چيزي مي ماند كه مثل سنگ توي دل آدم سنگيني مي كند. چرا؟ اين همه غربت براي چيست؟
مگر امام حسن عليه السلام سيّد جوانان اهل بهشت نيست؟ كريم اهل بيت نيست؟ آخر مي داني! نه اين كه امام فقط در مدينه غريب باشد، نه؛ او در بين دل هاي ما نيز غريب است؛ همان طور كه تاريخ، حديث غريبي او را به دوش مي كشد.
امام غريب ما، همان رزمنده اي است كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام، بارها او را از قلب سپاه دشمن بيرون مي كشيد و ديگران را سفارش مي فرمود، مراقب او باشند تا نسل پيامبر صلي الله عليه و آله با شهادتش در خطر نيافتد.
همان امامي است كه در جريان فتنه جمل، به كوفه رفت و با خطبه كوتاه و چشمگير خود، جمع عظيمي را بر جنگ عليه اهل جمل تحريك كرد.
امام ما، همان امامي است كه سه بار، مال خود را با خدا تقسيم كرد و 25 بار نيز بيابان هاي گرم حجاز را براي زيارت خانه دوست، با پاي پياده طي كرد.
امام ما با همه بزرگواري اش و با همه سخاوت و شجاعت و كرمش، هنوز هم غريب است، هنوز هم.

نوشته: سید حسین ذاکر زاده

رسول آینه ها

تمام ثانيه ها يك به يك عقب ماندند
و روزهاي خوشي پشت شهر شب ماندند

و بغض تُرد ملائك شبي ترك برداشت

و كائنات و زمان هم زتاب و تب ماندند

رسول آينه ها از زمين جدا شد رفت

و لحظه ها همه در جا به اين سبب ماندند

رسول آمده از عرش پر كشيد و گذشت

ستاره هاي جوانش ولي عقب ماندند

ستاره هاي جواني كه بين اين قحطي

شبيه زمزم و كوثر چه لب به لب ماندند

زمين دچار سكون شد و آسمان لرزيد

كه قوم منحرفي گرد بولهب ماندند

تمام خاطره هاي غدير زنده شده ست

تمام خاطره هايي كه از عرب ماندند...

سروده امیر اکبر زاده


یک دنیا تنهایی شعله ریز

پيالههاي سيهگون زهر را به كامِ خاكستان دنيا ريختهاند. آن گونه كه تمامت اين وسعت غريب، تاول تاول، مرثيه آورده است. مدينه امروز، مدينه اندوه است كه چشمهاي حزينش به تعزيت نشسته است و با تمام جوارح، فرياد مصيبت سر ميدهد.
به هر طرف كه رو ميكني، بوي غمگنانه كوچِ رسول الله، ولولهاي از ماتم را برپا كرده است. شعرهاي تعهد، سوار بر توسن خيال، خود را كنار اشكهاي مدينةالنبي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ رساندهاند. غزلها، قصيدهها، منظرههاي پرلهيب را كه آن سوي پنجره نگاهشان است، ميبينند.
... و شكسته باد اين قلم اگر تنها فراق را به تصوير كشد و خود در تن عزا به سر و سينه نكوبد! تيرهبخت باد صحيفه روزگار، اگر همچون حجرههاي رسول، جامه سوگ نپوشد و نگريد!

(بيست و هشتم صفر را ميگرييم كه پيامبري والا از جانبِ اشتياقِ خاك پركشيده است و ما با يك دنيا تنهايي شعلهريز، جا ماندهايم. آتشي عظيم در جان امروز رخنه كرده است كه كسي نميداند كجا پناه برد. فراق، روي سر لحظهها آوار شده است و كسي نميداند سراغِ آن صداي مهربان را از كدام محله شهر پيغمبر بايد گرفت. كسي نميداند شمّهاي عطر محمدي را كجا بايد جست.)

بيست وهشتم صفر، جانگدازترين بخش تاريخ است كه ابيات سراسرسوز فاطمه(س) در رثاي پدر، اركان آسمان را به لرزه واداشته است و اشكهاي يكريز علي نيز.
امروز وقتي همراه ميشويم با پريشانحالي امابيها، شعله اي از آتش فراق را ميچشيم. فاطمه چند روزي با غصه و ماتم پس از پيامبر باز مانده است تا حديث از دست دادنِ خورشيد ـ اين مفصل ترين داغ ـ فروزان بماند.
( به راستي الفتي گرفته بودند اين سجاده و منبر و محراب به نور پيامبر مهربان، به بوي دلاويز صفا و عشق. اينك اما در اقيانوسي از زخمهاي بيشمار، غوطهورند. اكنون نغمههاي بي كسي از يك يكِ ستونهاي مسجد النبي ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ برخاسته است. در گوشه و كنار مسجد پيامبر، گويي گَرد جدايي پاشيدهاند. اينك ماييم و پارههاي دل و راه باقي مانده. )

بيست وهشتم صفر را آه ميكشيم و به ياد ميآوريم حكايات شكيبايي پيامبر را روبه روي مجموعهاي از بيوفاييها و نامردميها و زخم زبانها.
اما حكايت همچنان باقي است و اين بار نوبتِ علي ـ عليه السلام ـ است كه روبه روي همان مجموعه قرار بگيرد.
نوشته محمد رضا بدر الدین

برگرفته از:irc.ir 

جابر اولین زایر حسین (ع)


«جابر بن عبدالله انصاري، از صحابه پيغمبر اكرم(ص) و از اصحاب جوان پيغمبر بود. او در جنگ خندق شانزده سال داشت و هنگام وفات رسول اكرم(ص) تقريباً بيست و دو ـ سه ساله بود. بنابراين، در سال 61 هجري قمري، جابر هفتاد و چند ساله بوده است. او حدود 12 سال از اباعبدالله بزرگ تر بود و با آن حضرت خيلي انس داشت. جابر كه در اواخر عمر كور شده بود، با مرد محدث بزرگواري به نام عطيه عوفي آمد و قبل از آنكه به سراغ تربت حسين(ع) برود، رفت سراغ فرات، غسل زيارت كرد و از سعد كه گياهي خوش بو بوده و آن را خشك مي كردند و بعد مي ساييدند و پودر مي كردند و از آن به عنوان يك عطر و بوي خوش استفاده مي كردند، خودش را خوش بو كرد.
عطيه مي گويد: وقتي جابر از فرات بيرون آمد، گام ها را آهسته برمي داشت و در هر گامي ذكري از اذكار الهي بر زبانش بود. با همين حال، گام ها را آهسته برداشت و آمد و ذكر گفت تا به نزديكي قبر مقدس حسين(ع) رسيد: آنگاه دو ـ سه بار فرياد كشيد: حبيبي يا حسين؛ دوستم، حسين جان! بعد گفت: حبيب لا يجيب حبيبه؟! دوست، جواب دوستش را چرا نمي دهد؟ من جابر، دوست تو هستم. رفيق ديرين توام. پير غلام تو هستم. چرا جواب مرا نمي دهي؟ بعد گفت: عزيزم، حسينم! حق داري جواب دوستت را ندهي. من مي دانم با رگ هاي گردن تو چه كردند. من مي دانم سر مقدس تو از بدن جداست. گفت و گفت تا افتاد و بي هوش شد. وقتي به هوش آمد، سرش را برگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل كسي كه با چشم باطن مي بيند، گفت «اَلْسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيَّتُهَا اَلاَرْواحَ الَّتي حَلَّتْ بِفِناءِ الْحُسَيْنِ؛ سلام من بر شما مرداني كه روح خودتان را فداي حسين كرديد.» بعد از اينكه گفت من چنين و چنان شهادت مي دهم، گفت: «و من شهادت مي دهم كه ما هم با شما در اين كار شريك هستيم.» عطيه تعجب كرد كه يعني چه؟ ما با اينها در اين كار شريك باشيم؟! به جابر گفت: معني جمله ات را نفهميدم. ما كه جهاد نكرديم؟ ما كه قبضه شمشير به دست نگرفيتم، چرا شريك باشيم؟! جابر جواب داد: «در اسلام اصلي وجود دارد كه من از پيغمبر شنيدم. فرمود: هركسي كه واقعاً عملي را دوست داشته باشد، روحش هماهنگ باشد، در اين عمل شريك است. من اگر در ركاب حسين(ع) شركت نكردم، نمي توانستم شركت كنم، از من جهاد برداشته شده بود، ولي روح من پرواز مي كرد كه در ركاب حسين(ع) باشد. چون روح ما با روح حسين بود، من حق دارم ادعا كنم كه ما با آنها در اين عمل شريك هستيم».1
نوشته : سهیلا بهشتی
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1. مرتضي مطهري، حق و باطل، صص 90 - 92

چهل روز گذشت ...

نه اشك ها در چشم دوام آوردند، نه حرف ها بر زبان. روايت درد آسان نيست. خاك هاي بيابان مي دانند كه سيلي آفتاب يعني چه؟
تشنگي را بايد از ريگ هاي ساحل پرسيد تا بگويند آب به چه مي ارزد.
هم كوفه از سكوت پر بود و هم شام. تنگ راه هاي شام انتظار مي كشيدند تا صداي قدم هاي كسي بگذرد و دريغ! مسلمانان شهر، بيگانه و غريبه اند با برادران خويش! حرف ها فاسد شده اند پشت ميله هاي زندان سينه ها. دستي بيرون نمي آيد كه سلامي را پاسخ دهد. فرياد را از قاموس كوفه و شام ربوده اند و اراده ها را چپاول كرده اند. دست ها را بريده اند. به آدم ها ياد داده اند خم و راست شوند. كسي نمي داند شجاعت چيست و جوانمردي را با كدام قلم مي نويسند؟ چهل روز گذشت. نه از آب خبري بود، نه از بابا! آسايش از فراز سرمان پركشيده بود. چشم هايمان به تاريكي خرابه عادت كرده بود. اشك هايمان را چهل روز است كه نشسته ايم! چهل روز است كه از پاننشسته ايم. زنجير بر دست هايمان نهادند و در ميدان هاي شهر گرداندند، غافل كه چلچراغ را به ديار شب مي برند. خواب كودكانمان را آشفتند تا بر مصيبتمان بيفزايند، غافل كه ما صبر را سال هاست مي شناسيم. ما صبر را در خانه علي(ع) آموخته ايم.
از دشنه و دشنام كم نگذاشتند، از گرد و خاك كردن، كم نگذاشتند تا حقيقت پاكي مان پوشيده شود، ولي چه باك! حضرت دوست اگر با ماست، چه باك از اين همه دشمني! زبان ها را دستور به سكوت دادند، ولي آنچه البته دير نمي پايد، سكوت است.
قلب ها را نتوانستند بازدارند از اندوه. مغزها را نتوانستند بازدارند از تأمل. خطبه هاي زين العابدين(ع) قيام كرده و قد برافراشته بودند در ميان جمعيت، تا پيام رسان خون تو باشند. طنين شهادت تو پرده ها را لرزاند، ريسمان ها را گسيخت و قلب ها را گشود.
چهل روز گذشت، اما اگر چهل سال يا چهارصد سال هم بگذرد، «صداي هل من ناصر...» تو بي پاسخ نخواهد ماند.
روزگار اين چنين نخواهد مانْد
دولتِ ظالم و كين نخواهد ماند
قرن ها مي روند و مي آيند
پرچمت بر زمين نخواهند ماند

نوشته : میثم امانی

دلم ریخت به هم

    به سرم ياد تو افتاد و دلم ريخت به هم
    همه تکرار تو کردم، همه ام ريخت به هم  
    من و ياد تو، به هم صحبتي هم مشغول
    خانه را همهمه صحبت ما ريخت به هم
    به عطشناک ترين حالت صحبت با تو
    آنقدر گفتم و گفتم که حرم ريخت به هم
    تو که هستي؟ که به هر شکل تجسم کردم
    دست بردم که به انديشه رسم، ريخت به هم
    ز غمت هرچه نوشتيم، مرکب پس داد
    جوهر و آه من و اشک قلم، ريخت به هم
    منشينيد به پايم، که مرا خانه عمر
    سي و يک مرتبه پشت سر هم، ريخت به هم
    خواستم شعر نگويم دگر و باز نشد
    قلم توبه شکستم و قسم، ريخت به هم
    چو رديفي تو، که از مصرع پايان غزل
    رفتي و شعر من و شاعريم، ريخت به هم


    رزیتا نعمتی

دوبیتی های اربعین

سفر کردم به دنبال سر تو
سپر بودم برای دختر تو
چهل منزل کتک خوردم برادر
به جرم این که بودم خواهر تو


حسینم واحسین گفت و شنودم
زیارت نامه ام جسم کبودم
چه در زندان، چه در ویرانة شام
دعا می خواندم و یاد تو بودم


برای هر بلا آماده بودم
چو کوهی روی پا استاده بودم
اگر قرآن نمی خواندی برایم
کنار نیزه ات جان داده بودم

زبانحال عقیله بنی هاشم در اربعین حسینی

عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم
زجا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم
تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم
مسافر از برای یار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم
اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم
تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
که من برتو خبرهای فراوان از سر آوردم
چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
خبر ازچوب و از لعل لب و طشت زر آوردم
زاشک چشم و سوز سینه ی مجروح وخون دل
همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم
قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم
زسیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سینه ی میثم برآوردم

استاد سازگار(میثم)

عصر یک جمعه دلگیر...

عصر يك جمعه دلگير، دلم گفت
بگويم بنويسم كه چرا عشق به انسان
نرسيده است؟ چرا آب به گلدان نرسيده
است؟ چرا لحظه ي باران نرسيده است؟ و
هر كس كه در اين خشكي دوران به لبش
جان نرسيده است، به ايمان نرسيده است
و غم عشق به پايان نرسيده است. بگو
حافظ دل خسته ز شيراز بيايد بنويسد
كه هنوز هم كه هنوز است چرا يوسف گم
گشته به كنعان نرسيده است؟ دل عشق
ترك خورد; گل زخم نمك خورد; زمين
مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به
انبوه فقط برد، زمين مرد، زمين
مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه
است; و در حسرت يك پلك نگاه
است; ولي حيف نصيبم فقط آه است
و همين آه خدايا برسد كاش به جايي;
برسد كاش صدايم به صدايي...
عصر اين جمعه ي دلگير وجود تو كنار
دل هر بيدل آشفته شود حس، تو كجايي
گل نرگس؟ به خدا آه نفس هاي غريب
تو كه آغشته به حزني است ز جنس غم
و ماتم، زده آتش به دل، عالم آدم مگر
اين روز و شب رنگ شفق يافته در
سوگ كدامين غم عظمي به تنت رخت
عزا كرده اي اي عشق مجسم كه به جاي
نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از
عمق نگاهت نكند باز شده ماه محرم كه
چنين مي زند آتش به دل فاطمه آهت به
فداي نخ آن شال سياهت به فداي رخت
اي ماه! بيا، صاحب اين بيرق و اين پرچم
و اين مجلس و اين روضه و اين بزم تويي،
آجرك الله! عزيز دو جهان يوسف در
چاه، دلم سوخته از آه نفس هاي غريبت
دل من بال كبوتر شده، خاكستر پرپر
شده، همراه نسيم سحري روي پر فطرس
معراج نفس گشته هوايي و سپس رفته به
اقليم رهايي; به همان صحن و سرايي كه
شما زائر آني و خلاصه شود آيا كه مرا
نيز به همراه خودت زير ركابت ببري
تا بشوم كرب و بلايي; به خدا در هوس
ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم
خواب ندارد قلمم گوشه ي دفتر، غزل
ناب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد
همه گويند به انگشت اشاره مگر اين
عاشق بيچاره ي دلداده ي دل سوخته ارباب
ندارد... تو كجايي؟ تو كجايي شده ام باز
هوايي، شده ام باز هوايي...
گريه كن گريه و خون گريه كن آري كه هر
آن مرثيه را خلق شنيده ست شما ديده اي
آن را و اگر طاقتتان هست كنون من نفسي
روضه ز مقتل بنويسم، و خودت نيز مدد
كن كه قلم در كف من هم چو عصا در يد
موسي بشود چون تپش موج مصيبات
بلند است، به گستردگي ساحل نيل
است، و اين بحر طويل است و ببخشيد
اگر اين مخمل خون بر تن تب دار حروف
است كه اين روضه ي مكشوف لهوف
است; عطش بر لب عطشان لغات است
و صداي تپش سطر به سطرش همگي
موج مزن آب فرات است، و ارباب همه
سينه زنان كشتي آرام نجات است; ولي
حيف كه ارباب"قتيل العبرات" است;
ولي حيف كه ارباب "اسير الكربات"
است; ولي حيف هنوزم كه هنوز است
حسين بن علي تشنه ي يار است و زني
محو تماشاست ز بالاي بلندي، الف
قامت او دال و همه هستي او در كف
گودال و سپس آه كه "الشمر.." خدايا چه
بگويم كه "شكستند سبو را و بريدند"...
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم مي گذرم
از تپش روضه كه خود غرق عزايي، تو
خودت كرب و بلايي; قسمت مي دهم
آقا به همين روضه كه در مجلس ما نيز
بيايي، تو كجايي... تو كجايي...


سيد حميدرضا برقعي

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی  از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود  می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
پیش از اینها فکر می کردم خدا
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی  لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب  دیو و غول  بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..
مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی ساده کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه  مثل باران  راز گفت
با دو قطره صد هزاران  راز گفت
می توان  با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

 
زنده یاد استاد قیصر امین پور

دست

یا اباالفضل العباس علیه السلام

___________________________________

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

حدیث حسن تو را نور می برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
و گرنه بود شما را به آب کوثر دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت
وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست


به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سرباز می‌زنی هر دست؟

به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست 

سروده : زورویی نصر آباد

یا علی اکبر(ع)

نگاه مختصری کن به چشمهای ترم
که جان سالم از این مهلکه به در ببرم
لبی تکان بده پلکی به هم بزن بابا
نفس بکش علی اکبر نفس بکش پسرم
نفس بکش پسرم تا که من فزع نکنم
و پیش خنده این قوم نشکند کمرم
دل من از پس این داغ بر نمی آید
حریف این همه آتش نمی شود جگرم
خودت بگو بدنت را چگونه جمع کنم
پر از علی شده خاک تمام دور و برم
کنار جسم  تو باید به داد من برسند
تو این همه شده ای! من هنوز یک نفرم

سروده : مصطفی متولی

یک وقت زخانه ات جوابـــــم نکنـــی

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
یک وقت زخانه ات جوابـــــم نکنـــی               با لفظ برو خانه خـــــرابم نکــنی
می ترسم از آن لحظه که روز عرصات              در زمره نوکـــران حـــسابم نکنی
پیش نظر سینه زنانت محـــــــــشـر               بیچاره رو ســـیه خطـابــــم نکــنی
نزدیکی درب دوزخ  آقــــای بهـــشت              با بستن پلک خود عذابــم نکـــنی
سوگنــــد به جـــان مــادرت ای آقــــا               شرمنـــده روی بــوتـرابــــم نکـــنی
فردای قیامت ســــر حــــوض کوثـــــر               با هـــرم نگاه خویش آبــــم نکــــنی
ای ساقی تشنه لب دلت مـــی آید               مهمان پیاله ای شــرابـــم نکـــنی ؟

سروده : وحید قاسمی

حضرت علی اصغر(ع)

ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد

خواهد که آب گوید اما زبان ندارد

دیشب به گاهواره تا صبح دست وپا زد

امروز روی دستم دیگر توان ندارد

هنگام گریه کوشد تا اشک خود نوشد

اشکی که تر کند لب دور دهان ندارد

رخ مثل برگ پاییز لب چو دو چوبه خشک

این غنچه بهاری غیر از خزان ندارد

ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را

یک برگ گل که تاب تیرو کمان ندارد

شمشیر اوست آهش،فریاد او تلظی

جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد

رحمی اگر که دارید یک قطره آب آرید

بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد

با من اگر بجنگید تا کشتنم بجنگید

این شیره خواره بر کف تیغ وستان ندارد

مادر نشسته تنها در خیمه بین زنها

جز اشک خجلت خود آب روان ندارد

تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن

جز شانه امامش دیگر مکان ندارد

حاج غلامرضا سازگار